#داستان_شب (فصل۴؛قسمت۱)
#آزادی
از صدای رعد و برق، چشم هایم از خواب پرید، اما هوش و حواسم هنوز در حال چرت زدن بود.
جز صدای تندِ قطره های باران، که به شیشهٔ پنجرهٔ کنار تخت، برخورد می کرد، صدای دیگری نمی آمد، انگار تمام اعضای بدنم خشک شده بودند، به هر زحمتی بود بلند شدم، اما پاها نای ایستادن نداشتند، دوباره روی رو تختی، که گل های درشت صورتی داشت نشستم.
نور قرمز چراغ خواب به فضای اطراف تخت، کمی روشنایی داده و ترس حاکم در وجودم از یک طرف، و بی اطلاعی خانواده از طرف دیگر حالم را آشفته تر کرده بود.
در همان ترس و بی حالی هر چه گشتمب تلفن همراهم را پیدا نکردم، زمان و مکان مشخص نبود، واقعا نمی دانستم کجا هستم و قرار است چه اتفاقی بیفتد، دلم مثل آسمان گرفته بود و می خواست چشم ها را تحریک کند که به خودم نهیب زدم؛ «حسین! الان وقت دل گرفتن و اشک و این چیزا نیست، شیش دونگ حواست رو جمع کن ببین چی شده و کجایی...»
تماس امیر آخرین اتفاقی بود که به یاد داشتم، خودش مسئله ای بود؛
«شماره رو از هستی گرفته...؟!
در مورد هستی خانم چی می خواست بگه و...؟!»
تمام سلول های خاکستری ذهن را بسیج، و اتفاقات کافی شاپ را یکی یکی مرور کردم؛
دعوای سعید با خانم همراهش، اومدن مینا و جریان دست دادن و... .
هم زمان با صدای مهیب رعد و برق، همهٔ اتفاقات رنگشان پرید، و سفارش قهوهٔ هستی خانم در ذهن پر رنگ شد، که بعد از نوشیدن، حالم بد و سرگیجه به سراغم آمد، اما فقط فرضیه و گمان بود و از هیچ چیزی مطمئن نبودم.
باران با شدت هر چه تمام تر عقده هایش را روی شیشه های پنجره خالی می کرد، سرگیجه جایش را به سر و صدای معده داده و دلم آشوب و غوغایی داشت و تا همزادپنداری اشک ها با قطره های باران، یک بغض فاصله بود.
دلواپسی خانواده ذهنم را مشغول کرده بود، چون تا حالا سابقه نداشت، بی اطلاع آنها جایی بروم، دیگر نشستن جایز نبود به امید یافتن نشانه ای بلند شدم، با روشن کردن روشنایی اتاق چشم ها نفسِ راحتی کشیدند.
کنار چراغ خواب، قفسه کتاب، پر از کتاب های روشنفکری، ایدئولوژی در غرب، انسان گرایی و... رمان و داستان که با نظم خاصی چیده شده بودند، وجود داشت.
با نگاه کردن قابهای نقاشی روی دیوار، که انگار نقاش بی اعصاب رنگ ها را روی بوم ها پاشیده بود، به میزِ گرد آنطرف اتاق نزدیک شدم و با دیدن عکس های ریخته شده روی آن، رنگ از رخسارم پرید و با پاهای لرزان روی صندلی نشستم؛
چشم هایم سیاهی می رفت، اتاق همراه قفسه های کتاب دور سرم می چرخید، چند دقیقه ای حتی صدای باران را هم نمی شنیدم؛ «حسین آقا، از شما بعیده، حالا کافی شاپ رفتی عیب نداره، عکسای رو تخت دیگه چیه... حسین آقا، از شما بعیده، حالا کافی شاپ رفتی عیب نداره... حسین آقا...»
در همین فکر، احوالات، چرخش اتاق و حسین آقا از شما بعیده، در اتاق باز شد و....
(ادامه دارد)
#داستان_شب (فصل۴؛قسمت۲)
#آزادی
در همین فکر و احوالات درب اتاق باز، امیر وارد شد و پس از قفل کردن گفت؛ «سلام حسین جان، چطوری...»
با دیدن امیر که قد بلند و لاغری داشت، چشم هایم از تعجب تا جایی که راه می داد، باز شد، و مطمئن شدم هر چه هست زیر سر آن قرار لعنتی است، کاش پاهایم به آنجا نمی رسید کاش... یاد حرف استادم افتادم که می گفت؛ «از هر تهدیدی می شود هزاران فرصت ایجاد کرد» اما فکر نکنم هیچ وقت در این شرایط گیر کرده بود.
واژه های آرامش را در گوشهٔ ذهن زندانی کردم، و با صدای بلند گفتم؛ چه سلامی چه علیکی، آره خیلی خوبم، معلوم نیست کجا هستم، چه اتفاقی افتاده، تلفن همراهم نیست به کسی اطلاع بدم، این چه بساطیه بی انصاف، عکسای رو میز چیه، نامردی حدی داره....
با دستم به زیر میز زدم، تمام تصویر های کافی شاپ و.... «که نمی دانستم از کجا آمده»، روی زمین، جلو پایش ریخت، امیر همانطور که عکس ها را جمع می کرد گفت؛
«داداشی آروم باشی حل میشه، حرف می زنیم حالا»
بعید می دونم داداش تو باشم، بشین صحبت کنیم.
امیر با تصاویر در دست، روی صندلی رو به روی من نشست و گفت؛
«زنگ زدم بهت، خواستم در مورد هستی جون حرف بزنم، صدات یهو رف، فهمیدم اتفاقی افتاده اومدم دنبالت...»
«از کجا فهمیدی اتفاقی افتاده، من که حرفی نزدم..»
امیر چند لحظه مکث کرد و گفت؛
«گفتم که داداشی صدات رف، حدس زدم اتفاقی افتاده برات، با ماشین اومدم کنار پیاده رو بیهوش افتاده بودی، داداشی»
صدایش می لرزید و در چشم های کوچکش می شد دروغ را دید، اما باید به صحبت ادامه می دادم و گفتم؛
«خب درست بیهوش افتاده بودم، باید منو می بردی بیمارستان اینجا کجاست، بعدش شمارمو از کی گرفتی.»
قطره های باران دیگر زوری نداشت، کم کم خورشید داشت از پس ابرها خودش را بیرون می کشید.
امیر که عکس ها را روی میز گذاشته بود گفت؛
«دیگه آوردمت خونه، هستی جون داد داداشی، گفت از کافی شاپ که رفتی بیرون حالت بد بوده داداشی»
واقعا ترسیده بودم و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده، از روی صندلی بلند شدم؛
«اینقد به من نگو دادشی، اینجا چرا منو آوردی، خواستی کمک کنی دیگه، دربو قفل کردی، تلفن و لباسم، این عکسا، کمک به شیوه جدیده، این جور کمکی نمیخام میخام برم.»
«در رو باز کن باید برم، تلفن همراه و لباسمو بیار..»
امیر با عجله بلند شد و گفت؛ «داریم صحبت می کنیم داداشی، من کاره ای نیستم والا، گفتن تو رو آوردم اینجا داداشی»
اتاق از نور خورشید روشن شده بود اما از روشن شدن جریان خبری نبود در همین زمان امیر گفت؛
«آروم باش داداش من، بشین میرم و برمیگردم حل میشه داداشی»
امیر خودش با عکس ها رفت در که باز شد بوی ادکلنی وارد اتاق شد. از نور خورشید زمان نزدیک ظهر را می شد فهمید، خدا را شکر از امیر و داداشی داداشی گفتن هایش که روی مخ بود خبری نبود.
گرسنگی امانم را بریده بود که.....
(ادامه دارد)
♦️ سردار رادان : طرح برخورد با بد پوششی از فردا اجرا میشود
🔹 طرح برخورد با بدپوششی و کشف حجاب از فردا در کشور اجرا میشود. مطمئن باشید دوربینهای مورد استفاده در طرح عفاف و حجاب هیچ خطایی نخواهند داشت.