🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
﷽
•|اذانِسعادت|•
بانگ اذان، سر تا سر صحن هارا در برگرفته بود.
ندای زیبایش دلها را به جواب وا میداشت
اما انگار یک چیزی دل و قرار همه را میلرزاند
گویی حس این اذان با بقیه متفاوت بود...
صحنها پر بود از
مردمی که هر یک
به بهانهای
دست به دامان شَهِ مهربانیهای شیراز شده بودند...
یکی با دلی شکسته و دیگری با دلی لبریز از حاجت.
آن یکی به شکرانهی اجابت حاجتش
و این یکی خاستار بیمهی فرزندش در زیر سایهی ساحت مقدس حضرت، در این زمانهی بد.
و دیگری...
دیگری
شاید...
امضای عاقبتبخیری را خاستار بود!
صدای قدمهای سریع کودکان و بزرگسالان به سمت ورودی ضریح و یا شبستان برای ادای نماز،
در سرتاسر صحنهای شاهچراغ
آهنگی دلنشین را به وجود اورده بود.
خادمان ذکر صلوات را یاد اور لبهایشان کرده بودند و با خوش رویی از به استقبال زوار لبخند میزدند و خوش آمد میگفتند.
لحظاتی نگذشته بود که با صدای گلوله و جیغ زنی، بند دلها پاره شد.
ناگهان خیل جمعیت به سمت صدا هجوم برد و درب ورودی بابالرضا پر از همهمه و شلوغی شد.
زمان زیادی نگدشته بود حتی به قدر پلک زدنی، که صدای جیغها بلندتر شد و خون زائران و خادمان، زمین سفید حرم را غسل داد.
اولین و شاید تنها حسی که در همان اول بر جمعیت غالب شده بود، ترس بود...
صدای نالهی کودکان و جیغ زنان دلها را هر دم بیش از پیش میلرزاند .
عدهای شوکزده ایستاده و عدهای دیگر در حال فرار بودند
و بعضی هم سریعا مشغول کمک به مجروحان و پیکر شهدا شدند.
هنوز عقلها دستور کاری نداده بودند که صدای مهیب و رگباری گلوله از سمت شبستان نماز گزاران شنیده شد.
آن لحظه مشخص نشد چه کسی یا کسانی بودند و چگونه مسلحانه وارد حرم شده بودند
فقط جیغ و ترس بود و ولوله...
جمعیتی هم بیرون حرم در گیر و دار این اتفاق بودند.
خادمان دستور متفرق شدن میدادند و
ماموران امنیتی با سرعت میخواستند وارد عمل شوند.
شاید کسری از ثانیه و شاید هم دقایقی بعد بود که صدایی مهیبتر از قبل دلها را ترساند و عقلها را حیران کرد.
انگار از داخل حرم شنیده میشد
صحن اصلی مرقد مطهر...
جایی دقیقاً کنار ضریح...
بغض و حال بدی در دل مردم حاضر، حاکم شده بود.
کودکی در آغوش مادرش پنهان شده بود و پیرزنی با ترس شمارهای را میگرفت
پیرمردی دست بر روی قلب گذاشته بود و ذکر میگفت و جوانی برای کمک به مأموران و مجروحان میدوید...
هیچ کس نمیدانست چه شد
در کسری از ثانیه
دقیقا زمانی که آماده نماز میشدند،
همان لحظات شیرینی که آرامش و لبخند در جوار احمد بن موسی بر دل و لبهایشان جاری بود، ناگهان تبدیل به ماتم شده بود.
فضا برای همه ملتهب بود
اما چیزی کم داشت
خلأی عمیقا حس میشد.
ناگاه یک نفر پرسوز و بلند روضه را شروع کرد،
روضهی محسن و رقیه...
انگار تاریخ و صحنهها دوباره تکرار شده بود.
چقدر شبیه بود به چادرخونی مادر
و حالا چادری آغشته به خون بود ،
کودکی در آغوش مادر و
مادری کنار پیکر فرزند
و همسری نگران همسر
و کودکانی که گاه از درد و گاه از ترس و اضطراب ناله میزدند و چشمان بیرمقشان در جست و جوی پناهی امنتر دو دو میزد...
اما جگر سوزتر...
دخترک و پسرکهایی که بالای سر پدران خود زجه میزدند
همانهایی که دقایق قبل پشتشان ایستاده بودند
و حالا آرام و خونین خوابیده بودند
دست و صورتهای پدر را میبوسیدند تا شاید خستگیهایشان تمام شود و با دستان آغشته به خون، طفلان خود را در آغوش بگیرند...
شاید هم آنها هرگز فکر نمیکردند پدر را اینگونه مقابل دیدگان خود ببینند.
درست شبیه رقیهی کوچک و دلتنگ...
زمانی که با سر بیپیکر پدر رو به رو شد، صورت پدر را میبوسید تا چشمان پدر باز شود و لبهای خشکیدهاش با رقیه سخن بگوید...
ناگهان پیرزنی فریاد زد: یا صاحب الزمان ادرکنی...
بحق فاطمهالزهرا...
آسمان شیراز
امشب چه ضیافتی دارد . .
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
کتاب #عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت هشتاد و ششم ( ادامه قسمت قبل )
احمداقا در ادامهی خاطرات می نویسد:
روز چهارشنبه میخواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت(عج)افتاد....
تاریخ۱۳۶۴/۱۱/۱۶
پادگان دوکوهه
«خوشبحالت احمد آقا...»
در جایی دیگر از این دفتر آورده:
در روز جمعه در حسینیهی حاج همت پادگان دو کوهه در مجلس آقا امام زمان(عج) گریه زیادی کردم.
بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همهی اشکی که ریختم یک قطرهاش به زمین نریخته!
گویا ملائک همه را باخود برده بودند.
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای
برای ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شهید#احمدعلی_نیری🕊🌹
🌷https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌺🌺🌺🌺🌺🌺