از کاسبی پرسیدند: چطور در این کوچهی پَرت و بیعابر کسبِ روزی میکنی؟
با آرامش گفت: آن خدایی که فرشتهی مَرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشتهی روزیَش مرا گُم میکند؟!
🌹🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌹🍃
🌷 خاطرات همت:
🌿 دفترچه یادداشتش را باز میکرد و هرچی از شناسایی بهش میرسید، توی دفترچه اش مینوشت، ریز به ریز.
این کار شب تا صبحش بود.
🌿 صبح هم که ساعت چهار، هنوز آفتاب نزده، میرفتیم شناسایی تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع میشد.
🌿 بعضی وقتها صدای بچه ها در می آمد. همه که مثل حاجی اینقدر مقاوم نبودند...
🌷https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌷🌷🌷
کتاب #عارفانه
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت هشتاد و هشتم ( ادامه قسمت قبل )
دوبارهخوابیدم.اینبار چیز عجیبتری دیدم.
این بار مطمئن شدم که دیگر پسرم را نخواهم دید.
در عالم رویا مشاهده کردم که ملائکهی خدا به زمین آمده بودند!
هودج یا اتاقکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان از آن استفاده می شد در میان دستان ملائکه است.
آنها نزدیک ما آمدند و پسرم احمدعلی را در آن سوار کردند، بعد هم همهی ملائک به همراه احمد به آسمانها رفتند.
روز بعد چند نفر از همسایهها به خانهی ما آمدند و سراغ حسین آقا را می گرفتند!
گویا شنیده بودند که شهید محلاتی شهید شده و فکر می کردند حسین آقا همراه ایشان بوده.
من گفتم حسین آقا در خانه است.من ناراحت احمدعلی هستم.
آن روز مادر شهید جمال محمدشاهی را دیدم، این مادر گرامی را از سالها قبل در همین محل می شناختم.ایشان سراغ احمدعلی را گرفت، گفتم: بی خبرم.نمی دانم کجاست.
سیده خانم، مادر شهید جمال، هم رویای عجیبی دیده بود که بعدها برایم تعریف کرد.
ایشان گفت:« درعالم خواب، به نماز جمعهی تهران رفته بودیم، آن قدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت.
بعداعلام کردند که امام زمان(عج)تشریف آوردند و میخواهند به پیکر یکی از شهدا نماز بخوانند!
من با سختی جلو رفتم.وقتی خواستند نام شهید را بگویند خوب دقت کردم.از بلندگو اعلام کردند: شهید احمدعلی نیری».
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی )
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای
برای ظهور امام زمام عجل الله تعالی فرجه الشریف و شادی ارواح طیبه شهدا و روح مطهر امام راحل ره و سلامتی مقام معظم رهبری صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#احمدعلی_نیری🕊🌹
🌷https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌿🌷🌸🌷🌿🌷
خواص درمانی دمنوش آلبالو 👇
* آلبالو، اشتها آور بسیار خوبی است.
* دمنوش آلبلو آلبالو برای باز شدن رنگ چهره بسیار مؤثر و مفید است.
* آلبالو دارای فواید گیلاس است و مصرف آن باعث آرامش اعصاب میشود.
* مصرف دمنوش آلبالو برای افراد گرم مزاج و اشخاصی که چربی زیادی در اطراف شکم خود دارند سودمند است.
* چای آلبالو ضد حالت تهوع، فشار خون می باشد
* دمنوش آلبالو برای بیماریهای کلیه و مثانه موثر می باشد.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شما #گزارشگر_اربعین باشید
اربعین در راه است ؛ جهان مبهوت جاذبه حسین(ع) خواهد شد.
امام علی بن الحسین (ع) و بانو زینب کبری (ع) اولین پیامبران حادثه عاشورا از کربلا تا شام و از شام تا اربعین بودند.
امروز هرکسی که به کارزار آخرالزمانی اربعین دعوت شده، #گزارشگر_اربعین و تلفن همراه او بلندگوی جهانی ندای حسینی و زینبی است
کافی است ویدیوها، عکس ها و گزارشهای خود از مسیر نورانی اربعین را با دو هشتگ #گزارشگر_اربعین و #حب_الحسین_یجمعنا در صفحات شخصی خود در "روبینو، اینستاگرام، ویراستی و توییتر" منتشر کنید تا علاوه بر برداشت گزارشهای شما توسط رسانه های رسمی و انعکاس آنها، از جوایز برترین آثار منتشر شده بهره مند شوید.
لینک صفحه شخصی که تولیدات خود را در آن منتشر کردید جهت داوری به آدرس زیر ارسال کنید:
@gozareshgararbaeen
قالب های تولید محتوا:
ویدیو
عکس
گزارش گفتگو محور با زائرین
گزارشگری میدانی از حال و هوای اربعین
متن خبری از راهپیمایی اربعین
نکته: زمان ویدیوها حداکثر ۳ دقیقه باشد.
جوایز:
رتبه های اول هر بخش: ۱۰ میلیون تومان
رتبه های دوم هر بخش: ۷ میلیون تومان
رتبه های سوم هر بخش: ۵ میلیون تومان
🔰@tlit_news
🍃🌹🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 1⃣6⃣
#فصل_هشتم
روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم.
یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد. اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.»
کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.»
گفتم: «امشب اینجا بمانیم.»
لب گزید و گفت: «نه برویم.»
چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد.
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🕊 🌹
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣6⃣
#فصل_هشتم
روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»
نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»
گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»
خندید و گفت: «باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.»
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه.
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🕊🌹