❣بسم الله الرحمن الرحیم❣
چون که #صبح آمد وچشمم باز شد
خلقـتم با خالقم همـراز شد
غرق رحمت می شود آن روز که
صبحش با نام " تو " آغـاز شد
روزتون به زیبایی نام #الله متعال
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
「🕊♥️」
روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت:
"خانومی...❤
بیا پیشم بشین کارِت دارم..."
گفتم...
"بفرما آقای گلم من سراپا گوشم...😍"
گفت "ببین خانومی...❤
همین اول بهت گفته باشمااا...
کار خونه رو تقسیم میکنیم هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی...☺️❤"
گفتم "آخه شما از سر کار برمیگری خسته میشی☹️
گفت "حرف نباشه ،حرف آخر با منه..😏
اونم هر چی تو بگی من باید بگم چشم...!😁🌹
واقعاً هم به قولش عمل کرد از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی شروع میکرد کمک کردن...😍
مهمون که میومد بهم میگفت "شما بشین خانوم...👌😊
من از مهمونا پذیرایی ميکنم..."😉 فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن "خوش به حالت طاهره خانوم...😍❤️ آقا مهدی،واقعاً یه مرد واقعیه..."😌 منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم...🌹 واسه زندگی اومده بودیم تهران...
با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود...🙂 سر کار که میرفت دلتنگ میشدم..☹️ بر که میگشت،میفهمید با وجود خستگی میگفت...
"نبینم خانومی من...😍
دلش گرفته باشه هااا...❤
پاشو حاضر شو بریم بیرون...😉 میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم...👌😊 اونقدر شوخی و بگو و بخند راه مینداخت...😍😁❤️
که همه اون ساعتایی که کنارم نبودو هم جبران میکرد...😌
و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل...😊
•همسرشهیدمهدیخراسانی💍•
•عاشقانهـ شهداییـ🎈•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
╚═🌸🕊═════════╝
♥️ ⃟🕯
-
یہآقایۍهستخیلۍغریبہ
منوتواگردرستبشیممھدوے
زندگۍڪنیموراھورسمشھداءروتو
زندگیامونبہڪاربگیریمخیلۍزودمیاد.
بھشتۍومھدويبشیم(:
السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةَاللَّهِفـٖےأَرْضِهِ..✋🏻✨
-
-
#اینالطالببدممقتولبکࢪبلا؟😭
💐🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1☘☘☘☘☘
این حکایت : مسافر خسته 🌳
مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري استراحت كند غافل از اين كه آن درخت جادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه را كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...!
وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد.
فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد!!!
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم...
ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد.
پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد... بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت:
قدري ميخوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد...
هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست.
ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.
بنابراين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد...
┏━━━🌺🍃💐🍃🌺━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
┗━━━🌺🍃💐🍃🌺━━━┛
📚#حکایت_بهلول_و_نانوا
روزی بُهلول به سفر رفت. او به شهر وارد شد و به نانوایی رسید و نان خواست ولی چون لباس درستی نپوشیده بود، نانوا به او نان نداد و بُهلول رفت.
اتفاقا مردی که آنجا بود بُهلول را شناخت، به نانوا گفت: آیا او را نشناختی؟ او بُهلول بود. نانوا بدنبالش دوید، وقتی به او رسید گفت: مرا ببخش، که اگر چنین کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، بهلول قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: ای بُهلول دوزخ یعنی چه؟
بُهلول گفت: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا نانی به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا، یک آبادی را طعام دادی.!!!
┏━━━🌺🍃💐🍃🌺━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
┗━━━🌺🍃💐🍃🌺━━━┛