eitaa logo
مَه گُل
664 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید کریم کاویانی کوثر خیزی از شهیدان بم کرمان بود. وی در ابتدا زرتشتی بود اما در چهارده سالگی مسلمان شدن خود را رسما اعلام می کند و در راه خدمت به اسلام و مسلمانان تلاش های فراوان و صادقانه از خود نشان می دهد. پس از اسلام آوردن، قرآن و نهج البلاغه را حفظ می کند و نیز به ثروت قابل توجه دست می یابد اما ثروت خود را صرف اسلام و انقلاب می کند. دو خانه داشت که یکی را به عنوان مسجد وقف می کند و دیگری را وقف امام جماعت آن مسجد می کند. شهید کاویانی در جنگ ایران و عراق در سال ۱۳۶۱ در عملیات رمضان به شهادت رسید. مادرش در زمان کودکی او از دنیا رفته بود. خواهر بزرگ تر او که مخفیانه مسلمان شده بود، وی را با خود به کرمان می برد و از همان چهار سالگی قرآن و نماز را به او یاد می دهد. شهید کاویانی از یازده سالگی مخفیانه نماز می خواند اما از چهارده سالگی مسلمان شدن خود را رسما اعلام می کند. این اقدام او زمینه را فراهم می سازد که تعدادی از خویشاوندانش که مخفیانه مسلمان شده بودند پشت سرش به نماز بایستند. به دلیل این اقدام خواهرش، وصیت می کند پس از شهادت، در نزدیک مزار او در مسجد صاحب الزمان کرمان دفن شود. جالب آنکه این وصیت را به صورت شفاهی به دوست همرزمش حاج عباس خلیلی می گوید. وقتی جنازه ی شهید پس از هفده سال به وطن باز می گردد، آقای خلیلی به دلیل بستری شدن در بیمارستان نمی تواند وصیت را برساند اما با اینکه توقع بود در بم دفن شود، در قطعه ی شهدای مسجد صاحب الزمان کرمان می آرامد. شادی روح همه شهدا صلوات...❣ شهید🕊🌹 🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل هشتم: پیک علی قسمت چهارم از طرف جهاد اردوی خانوادگی مشهد برایمان ترتیب داده بودند. رجب راضی نشد مغازه را ببندد و همراه ما بیاید. حسین تهران ماند و من همراه علی رفتم مشهد. بعد از تحمل چند ماه سختی و آن‌همه فشار روحی، فقط زیارت امام رضا (علیه‌السلام) حالم را خوب می‌کرد. سحر از حرم برگشتم. چشمم سنگین شد و خوابم برد. صبح از خواب پریدم؛ هوا روشن شده بود. رفتم دم اتاق خواهرْ خنجلی، یکی از خانم‌های جهاد. - خنجلی جان! میشه خانوم‌ها رو جمع کنی دعای توسل بخونیم؟! - چرا رنگت پریده شاه‌آبادی؟! حالت خوبه؟! - نه، دلم مثل سیروسرکه می‌جوشه! دارم دیوونه میشم. شما فقط بچه‌ها رو جمع کن دعا توسل بخونیم. یه سؤال، اگه امیر شهید شده باشه، من می‌تونم زودتر برگردم تهران؟! - شاه‌آبادی!!! باز شروع کردی؟! هیچ معلوم هست چی میگی؟! - سحر خواب دیدم دست گذاشتم رو شکمم و گفتم اگه امیر شهید بشه، این بچه‌ی تو شکمم میشه امیر! از خواب پریدم. خنجلی! امیر شهید بشه، رجب آبرو برام نمی‌ذاره! با این خوابی که دیدم، مطمئنم باردار هم هستم. خنجلی با عصبانیت گفت: «زهرا! بس کن! اومدیم زیارت. ان‌قدر هزیون نگو حالم بد شد. باشه اگه شهید شد، تو برو تهران.» دو سه روز بعد برگشتم. اشتباه کردم خوابم را برای رجب تعریف کردم؛ خونش به جوش آمد، عصبانی شد و از خجالتم درآمد. بی‌خبری امانم را بریده بود. دل و دماغ سر کار رفتن نداشتم. می‌رفتم جهاد، طاقت نمی‌آوردم و برمی‌گشتم خانه. می‌آمدم خانه، نفسم می‌گرفت و برمی‌گشتم جهاد. آرام و قرار نداشتم. دست به کار شدم. هرچه کله‌قند در خانه بود همه را شکستم، خاکش را جوشاندم و شیره درست کردم، گفتم: «این برای حلوا!» برنج‌ها را از انبار بیرون کشیدم، پاک کردم و گذاشتم دمِ دست، گفتم: «اینم برای شام و ناهار مهمونا...» سرخی غروب تازه به آسمان افتاده بود. وضو گرفتم و سجاده‌ام را پهن کردم. خواستم نماز بخوانم که زنگ خانه به صدا درآمد. پای برهنه با چادرنماز دویدم و در حیاط را باز کردم. دو جوان بلند قامت حزب‌اللهی پشت در بودند. میخکوب شدم. فهمیدند نفسم بند آمده. یکی از آن دو به طرف مغازه رفت. فوری اشاره کردم برگردد. گفتم: «آقا! آقا! بیا اینجا. شما با من کار داری؟! از کجا اومدی؟!» - از پایگاه مقداد اومدیم. - پیک امیر شاه‌آبادی هستی؟! - بله، امیر آقا زخمی شده توی بیمارستانه. - پسرم! به من دروغ نگو، راستش رو بگو. امیر شهید شده؟! فعلا به شوهرم چیزی نگید. پشت فر داره کار می‌کنه، حالش بد میشه. - نه حاج‌خانوم! چرا باور نمی‌کنی، امیر زخمی شده. محکم گفتم: «پسر جان! من مادرم، خبر دارم. چند روزه دلم آشوبه. شما هرچی که می‌دونی، بگو.» هر دو به هم نگاهی انداختند. یکی‌شان گفت: «خوش به سعادتتون! بله، امیر آقا به آرزوش رسیده.» از خصوصیات امیر می‌گفت و من به جنجالی که رجب می‌خواست به پا کند فکر می‌کردم. شماره تماسی داد برای پیگیری کارهای مراسم. قبل از خداحافظی گفت: «چند نفر از رزمندگان جبهه و بچه‌های پایگاه مقداد برای تشییع جنازه میان.» در را بستم و آمدم داخل خانه. چشمم سیاهی رفت، افتادم کنار سجاده. سرم را گذاشتم روی مُهر و چند بار گفتم: «خدایا شکرت بهم آبرو دادی! به شوهرم قدرت بده خودش رو کنترل کنه. هر بلایی می‌خواد سر من بیاره راضی‌ام، من صبر می‌کنم؛ فقط نذار حُرمت شهیدم جلوی مردم شکسته بشه.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل نهم: سلام آقا... قسمت اول امیر روی تپه ایستاد. آسمانِ ابریِ آن شب را به همه نشان داد و گفت: «رفقا! ببینید! شب عملیات خدا هوای ما رو داره. ابرها مأمور خدا شدن تا آسمون مهتابی امشب رو بپوشونن.» زمین از نم‌نم باران خیس شد. بچه‌ها رفتند داخل سنگر. امیر دفترچه نوحه‌اش را باز کرد و دَم گرفت. سینه می‌زدیم و قطره‌های باران از سقف سنگر روی ما چکه می‌کرد. قطره‌ای روی صورت امیر افتاد و آرام سُر خورد روی پیراهنش، درست روی همان تصویر امام که نزدیک قلبش سنجاق کرده بود. دست از مداحی کشید. گفت: «خدایا! یعنی میشه یه تیر وسط قلبم بخوره منو به آرزوم برسونه؟!» گریه‌ی امیر وسط شور سینه‌زنی بچه‌ها گم شد؛ اما نه، مثل اینکه صدای او بلندتر از ضرب سینه‌ی ما بود که خدا اجابتش کرد. ترکش خمپاره‌ای قلب سوخته امیر را شکافت. خون بی‌امان فواره می‌زد. امیر را به عقب منتقل کردیم. هنوز جان در بدن داشت. التماسمان کرد تا ایستادیم. بیرون آمبولانس رو به قبله شد و با نفس‌های آخرش گفت: «برادرها! شما برید، آقام اومد.» به حال خوش لحظات آخرش غبطه خوردیم و گریه کردیم. نشستیم به تماشای عشق‌بازی امیر با مولایش. به‌سختی خودش را جابه‌جا کرد و نیم‌خیز نشست؛ دست روی سینه گذاشت و گفت: «اومدی آقا؟! السلام علیک یا اباعبدالله.» باران شدیدتر شده بود. بلبل سیدالشهدا (علیه‌السلام) در میان حسرت ما سلام به ارباب بی‌کفنش داد و پر کشید و رفت. داستان شب شهادت امیر را هم‌رزمانش برایم تعریف کردند و رفتند. یاد حرف‌هایی که قبل از رفتنش می‌زد، افتادم. می‌گفت: «شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! می‌دونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاج‌خانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم ناله‌هات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» در جوابش گفتم: «نه پسرم، گریه نمی‌کنم. خیالت راحت، مامان تا آخر پای قولش هست.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌿🌷🌿🌷🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.عواملی که به چرب شدن کبد کمک می‌کنند: ☘️مصرف زیاد ترشی، ماست و دوغ همراه غذا ☘️مصرف زیاد میوه و نوشیدن آب روی میوه ☘️مصرف زیاد غذاهای سرخ شده مانند فست فود و غذاهای چرب ☘️مصرف زیاد انواع سس، تنقلات شور و چرب، انواع خوراکی‌های دارای نگهدارنده ☘️کاهش مصرف سبزی و آرد سبوس‌دار ☘️استفاده زیاد از غذاهای غلیظ مانند کله پاچه، سالاد الویه، کنسروها، غذاهای مانده ☘️پرخوری و در هم خوری ☘️عدم فعالیت روزانه به حد کافی ☘️ورزش نکردن ☘️دیر خوابیدن و شب بیداری ☘️خوابیدن تا ظهر یا خواب طولانی بعد از ناهار ☘️نوشیدن آب یخ بعد ورزش، در استخر، ناشتا، میانه شب و... ☘️استرس ☘️مصرف زیاد الکل و مصرف نوشیدنی‌های الکلی تقلبی ☘️مصرف غذای پر حجم در ساعات انتهایی شب تغییر سبک زندگی به ترتیبی که خواب به موقع و کافی شبانه، خوردن شام سبک، فعالیت بدنی کافی و انتخاب غذاهای سالم شما را به تناسب اندام و سلامتی روز به روز نزدیک‌تر می‌سازد. 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترشهیدابومهدی المهندس میگفت: گاهی به این دونفرنگاه میکردم باخودم میگفتم: لیاقت هردوی اینهاشهادت است. ولی کدام یک زودترشهید میشود؟! پدرم طاقت دورماندن از حاج قاسم رانداشت... خداراشکرکه باهم شهیدشدند.... 🌹شاخه گل صلوات هدیه به هردوشهیدمقاومت....🌹 🌷🌿https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌿🌷🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا