کتاب «شبیه» زندگی یک زوج دانشجوی ایرانیه که در شهر «نیس» فرانسه زندگی میکنند و دوست دارند فرزند زمانهٔ خودشون باشن😌💚.
کتاب خوانندش رو از خلیج فرشتگان نیس برمیداره و با خودش به مکانهای مختلف میبره؛ به بیدای عربستان، به بستنیفروشیهای تجریش، به بندرلاذقیه سوریه و حتی به آینده و عصر بعد از ظهور!
موجودی فقط ۷ جلد🥲
قابلتو نداره رفیق 😎❤️
قیمت :۶۵ تومان
جهت سفارش 🙃:
@SADAT_FATMH
🧕🏻محیا | فروشگاه کتاب 📚
@MahiyaBook
📚 کتابهایی که به تازگی
تقریظ رهبر انقلاب رو دریافت کردن😍:
🔸«معبد زیرزمینی» اثر معصومه میرابوطالبی
🔹«آخرین فرصت» اثر سمیرا اکبری
🔸«مجید بربری» اثر کبری خدابخش دهقی
🔹«پاییز آمد» اثر گلستان جعفریان
🔸«هواتو دارم» اثر رسول ملاحسنی
🔹«بیست سال و سه روز» اثر سمانه خاکبازان
🧕🏻محیا | فروشگاه کتاب 📚
@MahiyaBook
نظرت چیه قدم،قدم از روز به دنیا اومدن بانو تا روز شهادتش بخونیم 🥺💔
چهار جلدیه<<ریحانه ی خدا>>
این مجموعه ی چهار جلدی، نثر ادبی و شاعرانه درمورد حضرت زهرا (س) میباشد💚.
جلد اول، با عنوان «منبع نور بهشت، خنده تو فاطمه؛ قصه آسمانی بانو» پیرامون فضائل ام ابیها🤍
جلد دوم، با عنوان «بانو! اجازه! پای درس آسمانی ترین بانو» پیرامون سبک زندگی ایشان🫀
جلد سوم، با عنوان «فاطمه ای که تو یادمان دادی»، عبارت است از دل نوشته های فاطمی – مهدوی🌸
و جلد چهارم، با عنوان «واژه های خیس: قصه ناتمام مادر»، پیرامون مصائب حضرت زهرا سلام الله علیها می باشد🥀
.به صورت تکی هم قابل سفارشه.
قابلتو نداره رفیق 😎❤️
قیمت : ۳۰۵ تومان🌿
جهت سفارش 🙃:
@SADAT_FATMH
🧕🏻محیا | فروشگاه کتاب 📚
@MahiyaBook
سالهاست که با پذیرفتن قطعنامه ، دفاع مقدس تمام شد اما اثراتش
هنوز که هنوزه بر دل و جان و بدن خیلی از بازماندگان، باقی مانده😔.
از خودگذشتگی رزمندگان ایرانی، به حدی شگفتانگیزه که با هیچ زبانی قابل ستایش نیست🥺❤️🩹
قابلتو نداره رفیق 😎❤️
قیمت : ۱۶۰ تومان🌿
جهت سفارش 🙃:
@SADAT_FATMH
🧕🏻محیا | فروشگاه کتاب 📚
@MahiyaBook
🧕🏻محیا | فروشگاه کتاب 📚
سالهاست که با پذیرفتن قطعنامه ، دفاع مقدس تمام شد اما اثراتش هنوز که هنوزه بر دل و جان و بدن خیلی
.
برشی از کتاب 😄📚
همیشه از جلسۀ خواستگاری متنفر بودم. باید بیخبر از همه جا در آشپزخانه مینشستم و منتظر میماندم تا بزرگترها با هم حرفهایشان را بزنند. اگر به قول خودشان حرفهایشان نمیگرفت که همه چیز تمام میشد، ولی اگر قسمت میشد، باید یک عمر پای همۀ حرفهای گفته و نگفتۀ بزرگترها مینشستم و به خانۀ بخت میرفتم.
تابستان ۱۳۵۷ بود. در آشپزخانه نشسته بودم که دخترِ خواهرم با سینی خالی وارد شد و گفت: خاله طوبی، مادربزرگ میگه برای داماد چایی ببر.
- مگه تو برای همه نبردی؟
- بابام دو تا برداشت و گفت: داماد فقط باید از دست عروسخانم چایی قبول کنه.
چقدر دلم میخواست آن لحظه جای او باشم. حرفش را که زد، نشست و بیخیال از همه چیز شروع به خواندن کتاب داستانش کرد. نمیدانم چرا این بار بیشتر از همیشه دلشوره داشتم. سعی کردم خودم را بیتفاوت بگیرم. قوری را که از روی سماور برمیداشتم، پرسیدم: غیر از مامان و بابات، دیگه کیا هستن؟
- داییِ بابام و عمه سکینۀ خودم. نترس مادرشوهرت نیومده، فکر کنم توی روستا کار داشتن. میدونی که تابستونه؛ اونا سرشون شلوغه. راستی حالا که شما داری با عموی من عروسی میکنی، من و خواهرام باید بهت بگیم خاله یا زن عمو؟
قوری را توی استکان کج کردم و گفتم: فرقی نمیکنه، ولی خیلی خوشحالی که قراره من و عمو رجبت با هم ازدواج کنیم نه؟
آدامس بادکنکیای را که توی دهانش بود، ترکاند و گفت: نه اصلاً.
- چرا؟
- عمه سکینه که قبلاً ازدواج کرده؛ غیر از اون، من یه خاله دارم و یه عمو، حالا شما دو تا هم که با هم ازدواج کنین به فامیل کسی اضافه نمیشه. هر دو تون همین الانم سر جاتون هستین.
چای را که توی سینی ریختم صدایش بلند شد:
- خاله حواست کجاس؟ ریختی توی سینی. مامانم میگه اگه عروس چایی رو بریزه توی سینی همه میگن چه دختر بیدست و پاییه.
هول شدم و گفتم: اصلاً کی گفته تو بیای اینجا حرف بزنی؛برو بیرون.
- خاله مراقب باش وقتی رسیدی توی اتاق چادرت باز نشه! اگه عَموم فکر کنه شما نمیتونی هم حجابتو رعایت کنی هم سینی رو توی دستت بگیری ممکنه پشیمون بشه.
بدون فکر گفتم: «خُب بهتر». همانطور که از آشپزخانه بیرون میدوید گفت: الان میرم به عَموم میگم.
دو دستی توی سرم زدم و کنار آشپزخانه نشستم. بیشتر از اینکه به جور شدن یا نشدن این ازدواج فکر کنم، به آبروریزی پیش خواهرم و شوهرش حسینآقا فکر میکردم. چند دقیقهای که گذشت مادرم به سراغم آمد.
#یسوال😁
_سلام من کتاب... رو میخواستم ولی کتاب توی پست های کانالتون نیست باید چیکار کنم🥲؟؟!
+اگه کتابی رو میخواید که توی کانال نیست اسم کتاب رو به پی وی من بفرستید تا از موجودیش باخبر بشید😎👌🏻
@SADAT_FATMH
به نظرم وقتش رسیده که این کتاب رو معرفی کنم(:
خاطرات زنان از جنگ ۳۳ روزه ی لبنان 🖤
گاهی ملتی که در وسط میدان جنگ و مقاومت زندگی میکنند؛ مقاومت و پایداری جزئی از زندگی عادی آنها میشود😔❤️🩹
خاطرات زنی که در جنگ 33 روزه در روستای خود باقی مانده است و جنگ را با نگاه یک همسر و یک مادر و از پشت پنجرههای خانه و زیر باران گلوله و صدای شنیهای تانک و جنگندهها دنبال میکند🥲💔.
موجودی فقط ۴ جلد.
قابلتو نداره رفیق 😎❤️
قیمت :۵۰ تومان
جهت سفارش 🙃:
@SADAT_FATMH
🧕🏻محیا | فروشگاه کتاب 📚
@MahiyaBook
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کدام قهرمانان به کمک مردم آمده اند؟
کتاب قدرت و شکوه زن شامل ناشنیده هایی است از بیانات حضرت امام (ره) و مقام معظم رهبری درباره ویژگی ها و برتری های زنانه🧕🏻💖.
*این کتاب در هفت فصل ارائه شده است*
قابلتو نداره رفیق 😎❤️
قیمت : ۵۰ تومان 💚
جهت سفارش 🙃:
@SADAT_FATMH
🧕🏻محیا | فروشگاه کتاب 📚
@MahiyaBook
🧕🏻محیا | فروشگاه کتاب 📚
کتاب قدرت و شکوه زن شامل ناشنیده هایی است از بیانات حضرت امام (ره) و مقام معظم رهبری درباره ویژگی ها
یکی از موضوعات مهم و چالشبرانگیز، زن و موقعیت او در خانواده و جامعه است. زنان نهتنها نیمی از جامعه را تشکیل میدهند، بلکه بخش مؤثرتری برای سعادت جامعه نیز هستند🌚✨
امام راحل و مقام معظم رهبری، در مناسبتهای مختلف بهگونهای جایگاه زن را تبیین و تجلیل کردهاند که مدعیان طرفداری از حقوق زن در مقابل چنین تجلیلی درمانده میشوند👌🏻
مادربزرگش نام “میترا” را برایش انتخاب کرد نامی که زینب بعدها به آن معترض شد :
بارها به مادرم گفت : مادربزرگ این هم اسم بود براۍ من انتخاب کردۍ؟
اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشته اید چه جوابـے می دهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد . من می خواهم مثل زینب(س) باشم.
👀
بعد از شهادتش بیشتر او را شناختم ، روۍ بیشتر دفتر هایش نوشتہ بود " او مـےبیند "
شهیده زینب کمایی(میترا) یکی از دخترانیه که به نوجوونهای ما نشون میده زندگی فقط و فقط در خوردن و پوشیدن خلاصه نمیشه🦋.
او زندگی را بزرگتر و زیباتر از همه چیز دیده. او زندگی را در....
🧕🏻محیا | فروشگاه کتاب 📚
💓 خانہۍ خودم را ساختم . اینجا جاۍ من نیست . باید بروم . باید بروم ✨. -نویسندھ ❲ معصومہ رامھرمزی ❳!
🔹کتابِ من میترا نیستم🔹
📚ناشر: انتشارات آوای کتاب پردازان
🖋نویسنده: معصومه رامهرمزی
قیمت 99000تومان📚
جهت سفارش 😍
@SADAT_FATMH
🧕🏻محیا | فروشگاه کتاب 📚
@MahiyaBook
「💕🖇 」
دیدم ساعتش دستش نیست
گفتم پس ساعتت کو؟
گفت فردا مـےبندم !
فردایش هم ساعت را
نبسته بود،دوباره پرسیدم …
دوباره گفت روز بعد …!
بالاخره گفت ببین،وقتـے
ساعت مـےبندم،موقع قنوت
چشمم مـےافته به ساعت
و یاد شما مـےافتم …
حواسم از خدا پرت میشود!
قرارمان هم از اول این بود که
اول خدا، بعد خودمان …
پس اجازه بده توے قنوت
فقط حواسم به خدا باشد …(:
📚دخترهابابایـےاند
روایتهایےاز،زندگـےشهیدجوادمحمدے