کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
۱۵ اردیبهشت ماه ، #سالروز_شهادت سردار رشید سپاه اسلام #شهید_حسین_قجه_ای گرامی باد . 🥀
#زندگینامه
#شهید_حسین_قجهای
ظهر روز عاشورای سال 1337 در زرین شهر اصفهان متولد شد .
تحصیلات خود را تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد. همزمان با تحصیل در رشته ورزشی کشتی نیز فعالیت می کرد و با توجه به علاقه زیاد، خیلی زود توانست پله های ترقی را طی کند و موفق به کسب مقام قهرمانی کشتی جوانان کشور در وزن 48 کیلوگرم شود و به اردوی تیم ملی نیز راه پیدا کند.
فعالیت های سیاسی و مبارزاتی خود را از دوران نوجوانی شروع کرد وبارها از طرف ساواک تحت تعقیب قرار گرفت .پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیری ها در شهرهای مختلف ، به کردستان رفت و با ضد انقلاب به مبارزه پرداخت . در شکست حصر باشگاه افسران سنندج نقش بسیار زیادی داشت . ودر ماموریت کردستان بود که با حاج احمد متوسلیان آشنا شد و در سایه این دوستی و مودت بود که عملیات های مختلفی را به کمک هم به موفقیت رساندند .برای مدتی فرماندهی توپخانه سپاه مریوان را پذیرفت . پس از آن جهت آزادسازی دزلی که حکم قرارگاه و سرپل اصلی باندهای ضد انقلاب درغرب کشور را داشت به عنوان فرمانده عملیات انتخاب شد . این عملیات در منطقه صعب العبور و بر فراز قله هایی که ارتفاع آنها 3 تا 4 هزار متر است با موفیقت کامل انجام گرفت و پس از آزادسازی به عنوان فرمانده محور دزلی منصوب شد .
اولین نفری بود که از طرف #حاج_احمد_متوسلیان برای فرماندهی نخستین گردان تیپ 27 محمد رسول الله (ص) انتخاب شد. در عملیات فتح المبین به همراه گردان تحت امرش با نفوذ 25 کیلومتری در بین مواضع دشمن ، نقش اصلی را در تصرف توپ خانه عراق داشتند و ستون فقرات سپاه چهارم ارتش عراق را در هم شکستند و 180 قبضه توپ به غنیمت گرفتند .
در سال 1361 و #عملیات_الی_بیت_المقدس (فتح خرمشهر) به همراه نیروهای دلاورش در ایستگاه گرمدشت جاده اهواز خرمشهر در مقابل دو تیپ زرهی عراق قرار گرفتند و شش شبانه روز با مقاومت عاشورایی جلوی پیشروی نیروهای عراق را به ارزش از دست دادن جان خود و اکثر شیر بچه های دلاورش گرفتند تا اینگونه مرحله اول عملیات تثبیت شد و مقدمه آزاد سازی خرمشهر در سوم خرداد 1361 فراهم گردید .
حماسه ای که فرماندهان این عملیات اذعان داشتند که اگر انجام نمی شد کل عملیات به مشکل بر می خورد و #فتح_خرمشهر ممکن نمی شد .
دفترچه ی آبی رنگ
سردار شهید حاج حسین همدانی :
بعد از شهادت مظلومانه اش ، خبر دار شدیم بچه های واحد تعاون تیپ ، موقع جمع آوری وسایل شخصی به جامانده از او در چادر فرماندهی، دفترچه کوچکی با جلد آبی رنگ را داخل ساک برزنتی اش پیدا کرده اند . در صفحات این دفترچه ، حسین ضمن نوشتن رخدادهای روزمره و نکات مربوط به شرح وظایف اش در گردان ، برای هر روز صفحه ای را به ظرایف رفتاری خودش اختصاص داده بود . این که مثلا امروز در جمعی نشستم و به مدت نیم ساعت وقت من به بطالت و یا گوش دادن به حرف هایی گذشت که هیچ بار اخلاقی و معرفتی یی نداشت.بعد هم بابت این قضیه خودش را سرزنش کرده بود . به درگاه خدا استغفار می کرد.حسین در خلوت فردی و با خودش این طور صریح و بی تعارف برخورد می کرد . از نعمتی برخوردار بود که این روزها به آن می گویند ( خود انضباطی ) . نه فقط در رفتارهای جمعی ، بلکه حتی در سلوک فردی و معنوی .
#سردار_شهید_حسین_قجه_ای
#خود_انضباطی
#برنامه_ی_خود_سازی
🔳وصیتنامه شهید حسین قجه ای🔳
🖋ای افراد باایمان شما را چه شده که به وقتی به شما گفته شود در راه خدا برای مبارزه با دشمنان حق و عدالت حرکت کنند به زمین سنگینی میکنید.
◼️… بدانید که لذت دنیا در برابر خوشیهای آخرت اندکی بیش نیست.
🖋با درود و سلام فراوان به کلیهی شهدای صدر اسلام تاکنون …از اینکه متعهد شدم در جنگ شرکت کنم یک وظیفهی دینی خود دانستم و به والله قسم همیشه قلبم برایش میتپید چون بیشتر در معرض آزمایش قرار میگرفتم و سعی میکردم تا اندازهی رشدم کمبودهایم را برطرف کنم ولی همیشه به این فکر بودم که نکند خالص نشوم و در جنگ از بین بروم (از دنیای ظاهری) تا اینکه مرتبهی اول و دوم گذشت برای مرتبه سوم به فکر این افتادم که حتماً بسیار گناهکارم که از فیض شهادت محروم ماندهام.
◼️سعی کردم خالصانهتر و استوارتر شروع کنم تا شاید خداوند نظر عنایتی بکنند و مرا از نعمت بزرگش سیراب کند. الحمدالله
🖋 ….«خداوند به شما امر میکند که امانتها را به صاحبان آن بسپارید.» ای خمینی عزیز مطمئن باش که به آیهی قرآن وفادار خواهیم ماند و همیشه از حرکت در خط پیامبرگونهات تا ظهور حضرت مهدی (عج) ضعف از خود نشان نخواهیم داد. خدایا ما ابزار و وسیلهای بیش نیستیم. تویی که مرا هدایت و از خطرات عقیدتی به دور میداری.
◼️از تمامی خانواده، اقوام، دوستان و همشهریان و کلیهی مسلمانان درخواست عاجزانه دارم که از خط رهبریت امام امت پیروی کنید تا سرعت و ضربات مشت بر دهان ابرقدرتها بیشتر شود. برای اینکه جوانان متعهد و شجاع بارآیند، و از مرگ نترسانید که زیر بار ذلت زندگی کنند ولی از ترس مرگ خروش نک
خاکهای نرم کوشک۳۰.m4a
6.69M
📔کتاب : خاکهای نرم کوشک🌹
❇️ سرگذشت . زندگی نامه و خاطرات شهید عبدالحسین برونسی🌹
🖌 نویسنده : سعید عاکف🌹
قسمت : سی ام🌹
🌙✨@mahman11✨🌙
#قرار_هر_شبمون...🌙🕛
قرائت #دعای_فرج 🕊🌺🌺
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد! ...🤲..
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد🕊🕊
#امام_زمان
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
باز بی تاب شدم ، باز کمی دلگیرم ...
بی تو از زندگی و عالم و آدم سیرم 💔
چاره ساز دو جهان گوشه نگاهی امشب
#شب_جمعه ست هوایت نکنم میمیرم 💔
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السَّلامُ عَلَيْكَ يا غَوْثَ الْمُسْتَغيثينَ...🤚✨
🌱سلام بر تو ای مولایی که دستگیر درماندگانی.
🌱بشتاب ای پناه عالم که زمین و زمان درمانده شده!
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲🌱
#امام_زمان 💚
بارالها !
یاریمان دہ که چون آنان باشیم
آنانکه خوب بودند، نه برای یک هفته
بلکه برای یک تاریخ ....
#مردان_بی_ادعا
#یا_لیتنا_کنا_معکم
.
❤️وقتی کارِ فرهنگی را شروع میکنید
با اولین چیزی که باید مبارزه کنیم
خودمان هستیم..
وقتی که کارتان میگیرد و دورتان
شلوغ میشود تازه اول مبارزه است
اگر فکر کردید شیطان بهراحتی
میگذارد شما برای حزبالله
نیرو جذب کنید..هرگز..🌿
#شهید_مصطفیصدرزاده
ماجرای این شهید خیلی جالبه
💞 *شهیدی که بخاطر رضایت پدر از بهشت برگشت💞*
آخرین روزهای اسفند ۱۳۶۴ بود. در بیمارستان مشغول فعالیت بودم. من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم. با توجه به عملیات رزمندگان اسلام تعداد زیادی مجروح به بیمارستان منتقل شده بود. لحظه ای استراحت نداشتیم اتاق عمل مرتب آماده می شد و تیم جراحی وارد می شدند.🍂
داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل می رفتم، که دیدم حتی کنار راهروها مجروح خوابیده!! همین طور که جلو میرفتم یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد، برگشتم اما کسی را ندیدم. 🍀می خواستم بروم که دوباره صدایم کرد، دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابیده و تمام کمر او غرق خون است. رفتم بالای سر مجروح و گفتم شما من را صدا زدی؟ چشمانش را به سختی باز کرد و گفت: بله، منم کاظمینی .چشمانم از تعجب گِرد شد، گفتم محمدحسن اینجا چه کار میکنی؟
محمدحسن کاظمینی سال های سال با من همکلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرضای اصفهان زندگی می کردیم. حالا بعد از سال ها در بیمارستانی در اصفهان او را میدیدم. او دو برادر داشت که قبل از خودش و در سالهای اول جنگ در جبهه مفقود شده بودند. البته خیلی از دوستان میگفتند که برادران حسن اسیر شده اند. 🌼
بلافاصله پرونده پزشکی اش را نگاه کردم. با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم این همکلاسی من طبق پروندهاش چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده طوری که پوست و گوشت کمرش از بین رفته، دو برادر او هم قبلاً مفقود الاثر شدند. او زن و بچه هم دارد اگر می شود کاری برایش انجام دهید.🌱
تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمدحسن راهی اتاق عمل شد دکتر همین که میخواست مشغول به کار شود. مرا صدا زد و گفت: باورم نمیشه، این مجروح چطور زنده مانده بهقدری کمر او آسیب دیده که از پشت می توان حتی محفظه ای که ریه ها در آن قرار می گیرد مشاهده کرد!! دکتر به من گفت: این غیر ممکن است، معمولاً در چنین شرایطی بیمار یکی دو ساعت بیشتر دوام نمی آورد. بعد گفت: من کار خودم را انجام می دهم. اما هیچ امیدی ندارم ، مراقبتهای بعد از عمل بسیار مهم است. مراقب این دوستت باش. عمل تمام شد. یادم هست حدود ۴۰ عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردند و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم. دایرهای به قطر حدود ۲۵ سانت، روی کمر او متلاشی بود. روز بعد دوباره به محمدحسن سر زدم حالش کمی بهتر بود، خلاصه روز به روز حالش بهتر شد. یادمه روز آخر اسفند حسابی براش وقت گذاشتم، گفتم فردا روز اول عید است. مردم و بستگان شما به بیمارستان و ملاقات مجروحین میآیند. بگذار حسابی تر و تمیز بشیم همینطور که مشغول بودم و او هم روی شکم خوابیده بود به من گفت می خواهم به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب رو برات تعریف کنم. گفتم بگو میشنوم، فکر کردم می خواهد از حال و هوای رزمندگان و جبهه تعریف کنه. ماجرایی را برایم گفت که بعد از سالها هنوز هم وقتی به آن فکر میکنم حال و هوایم عوض میشه.
ادامه ماجرا ... 🧡
محمد حسن بی مقدمه گفت: اثر انفجار را روی کمر من دیدی؟ من با این انفجار شهید شدم، روح به طور کامل از بدنم خارج شد و من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه می کردم یک دفعه دیدم که دو ملک در کنار من ایستادند. به من گفتند: از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش تو در راه خداوند شهید شده و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شد. همراه با آن دو ملک به سمت آسمان ها پرواز کردیم در حالی که بدن من همینطور پشت خاکریز افتاده بود. در راه همین طور به من امید می دادند و می گفتند نگران هیچ چیزی نباش. خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده.
در راه برخی رفقایم را که شهید شده بودند میدیدم آنها هم به آسمان می رفتند. کمی بعد به جایی رسیدیم که دو ملک دیگر منتظر من بودند. دو ملک قبلی گفتند اینجا آسمان اول تمام می شود شما با این ملائک راهی آسمان دوم میشوی از احترامی که به ملائک آسمان دوم گذاشته شد فهمیدم، ملائک آسمان دوم از لحاظ رتبه و مقام از ملائکه آسمان اول برترند. آن دو ملک هم حسابی مرا تحویل گرفتند و به من امید دادند که لحظاتی دیگر وارد بهشت برزخی خواهی شد و هر زمان که بخواهی می توانی به دیدار اهل بیت علیه السلام بروی. بعد من را تحویل ملائکه آسمان سوم دادند. همین طور ادامه داشت تا این که مرا تحویل ملائک آسمان هفتم دادند، کاملا مشخص بود که ملائکه آسمان هفتم از ملائک آسمان ششم برترند. بلافاصله نگاهم به بهشت افتاد. نمی دانید چقدر زیبا بود از هر نعمتی بهترین هایش در آنجا بود. یکباره دیدم که هر دو برادرم در بهشت منتظر من هستند فهمیدم که هر دوی آنها شهید شدهاند. چون قبلاً به ما گفته بودند که آنها اسیر هستند.
خواستم وارد بهشت بشوم که ملائک آسمان هفتم با کمی ناراحتی گفتند : این شهید را برگردانید، پدرش راضی به شهادت او نیست و در مقام بهشتی او تاثیر دارد او را برگردانید تا با رضایت پدرش برگردد. تا این حرف را زدند، ملائک آسمان ششم گفتند چشم ... ♥️
یکباره روح به جسم من برگشت تمام بدنم درد میکرد. من را در میان شهدا قرار داده بودند.🍁 اما یک نفر متوجه زندهبودن من شد و مرا به بیمارستان منتقل کردند و از آنجا راهی اصفهان شدیم. حالا هم فقط یک کار دارم، من بهشت و جایگاه بهشتی خودم را دیدم. حتی یک لحظه هم نمی توانم دنیا را تحمل کنم فقط آمدهام رضایت پدرم را جلب کنم و برگردم. او میگفت و من مات و متحیر گوش میکردم.🍃
روز بعد پدرش حاج عبدالخالق به ملاقات او آمد، پیرمردی بسیار نورانی و معنوی، میخواستم ببینم ماجرا چه می شود وقتی پدر و پسر خلوت کردند ، شنیدم که محمدحسن گفت: پدر شما راضی به شهادت من نیستی؟ پدر خیلی قاطع گفت: خیر.☘
محمد حسن گفت: مگه من چه فرقی با برادرهایم دارم. آنها الان در بهشت هستند و من اینجا.
پدر گفت: اون ها شاید اسیر باشند و برگردند اما مهم این است که آنها مجرد بودند و تو زن و بچه داری من در این سن نمی توانم فرزندان کوچک تو را سرپرستی کنم. از اینجا به بعد رو متوجه نشدم که محمدحسن برای پدرش چه گفت، اما ساعتی بعد وقتی پدرش بیرون رفت و من وارد اتاق شدم محمد حسن خیلی خوشحال بود. گفتم چه شده گفت: پدرم راضی شد. انشاالله می روم آنجایی که باید بروم. من برخی شبها توی بیمارستان کنارش می نشستم برای من از بهشت می گفت، از همان جایی که برای چند لحظه مشاهده کرده بود، می گفت: با هیچ چیزی در این دنیا نمی توانم آنجا را مقایسه کنم. زخمهایش روز به روز بهتر میشد، دو سه ماه بعد ، از بیمارستان مرخص شد شنیدم بلافاصله راهی جبهه شده.🌸
چند روزی از اعزام نگذشته بود که برای سر زدن به خانواده راهی شهرضا شدم، رفقایم گفتن امروز مراسم تشییع شهید داریم. پرسیدم کی شهید شده؟
گفتند: محمد حسن کاظمینی. جا خوردم و گفتم این که یک هفته نیست راهی جبهه شده! به محل تشییع شهدا رفتم. درب تابوت را باز کردم. محمد حسن، نورانی تر از همیشه گویی آرام خوابیده بود. یکی از رفقا به من گفت: بلند شو که پدرش داره میاد. دوست من گفت: خدا به داد ما برسه ممکنه حاجی سر همه ما داد بزنه. دو تا پسرش مفقود شده و سومی هم شهید شد. من گوشه ای ایستادم. پدر بالای سر تابوت پسر آمد و با پسرش کمی صحبت کرد ، بعد گفت: پسرم بهشت گوارای وجودت. دو سال بعد جنگ تمام شد و اُسرای ایرانی آمدند اما اثری از برادران محمد حسن نبود. با شروع تفحص پیکر دو برادر محمد حسن هم پیدا شد و برگشت، و در کنار برادرشان و در جوار مزار حاج ابراهیم همت در گلزار شهدای شهرضا آرام گرفتند...🌿💛
#شهید_محمد_حسن_کاظمینی
🌷شهید احمد کاظمی مى گفت:
💢✨شهیدحسین خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید مى شوم.
گفتم: از کجا مى دانى؟
مگر علم غیب داری؟
گفت: نه، ولی مطمئنم.
💢✨چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد، به آسمان رفتم.
فرشته ای دیدم که اسمهای شهدا را مى نويسدتمام اسم ها را مى خواند و مى گفت وارد شوید.
💢✨به من رسید، گفت: حاضری شهید بشی و بهشت بری؟
یه لحظه زمین را دیدم گفتم: یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب مى شود.
تا این در ذهنم آمد زمین خوردم.
چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده، بیمارستانم.
اما دیگر وابستگی ندارم.
اگر بالا بروم به زمین نگاه نمى كنم....
#شهیدحسینخرازے🌷
.
⭕️ تا رمز عملیات رو گفتند
دیدم داره آب قمقمه اش رو خالی میکنه روی خاک
با تعجب گفتم: ١۵ کیلومتر راهه
چرا آب قمقمه را خالی می کنی؟!
گفت:
👈 مگه نگفتی رمز عملیات #یا_ابوالفضل_العباس(ع) هست؟
من شرم میکنم با اسم آقا برم عملیات و با خودم آب ببرم
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻با شخصی درباره حق الناس صحبت کرده بود، آن شخص به او گفت که تا آن لحظه هیچ حق الناسی نکرده.مصطفی به او گفت:مطمئنی که تا حالا حق الناس نکردی؟ او اطمینان خاطر داشت...دوباره از او پرسید:حق الناس فقط این است که مال مردم را نخوری و مردم رو اذیت نکنی و...آن شخص همچنان اطمینان
داشت که هیچ حق الناسی بر گردنش
نیست.
💠مصطفی ادامه داد: اما یک حق الناس به گردن توست.نه تنها تو بلکه به گردن من هم هست آن شخص تعجب کرد و پرسید که چه
حق الناسی است که به او و خودش
مرتبط است؟! مصطفی در جوابش گفت:
حق الناس یعنی بخاطرگناه من و تویک نفر دیگر نتواند امام زمانش را ببیند! حق الناس یعنی با هر گناه من و توچندین روز ظهور #امام_زمان (عج) به تعویق می افتد و ما حق کسانی که گناه نمیکنند تا امامشان زودتر ظهور کند را زیر پا میگذاریم.
🌷#شهید_سید_مصطفی_موسوی🌷
🌷کرامت شهدا🌷
شهید مرتضی بشارتی یکی از دوستان خاص حسین بود. از فرمانده اش
حسین عالی کم حرف میزد.
🍃اما یکبار به اصرار ما گفت: با حسین رفتیم شناسائی در منطقه ای محفوظ سنگر گرفتیم.
وقت نماز شد.حسین نمازش را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند، گویی خدا در مقابلش ایستاده و او را مشاهده
میکند. بعد ایشان رفت برای نگهبانی من هم ایستادم به نماز.
🍃در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند. خیلی دوست داشتم مثل اهل یقین بشوم.
پس از اتمام نماز دیدم حسین از دور به من نگاه میکند ومیخنده، گفتم: حسین چی شده؟!!
گفت: می خواهی یقینت زیاد شود؟ با تعجب نگاهش کردم. یعنی از کجا فهمیده بود‼️
🍃گفتم:بله ولی تو از کجا می دانی؟!!
خندید و گفت: گوش خود را روی زمین بگذار! من این کار را کردم. بدنم از حالتی که پیش آمده بود می لرزید. وصف آن لحظه امکان پذیر نیست.
من شنیدم !زمین با من سخن می گفت!!
صدایی که شنیدم هنوز به خاطر دارم.
زمین میگفت:(مرتضی نترس!عالم عبث نیست.کار شما بیهوده نیست.من و تو هر دو عبد خدا هستیم.اما در دو لباس و دو شکل متفاوت! سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی...)
🍃بدنم می لرزید. اما زمین مدام برایم حرف می زد. حسین لبخندی زدو گفت:یقینت زیاد شد؟؟
من می دانستم انسان می تواند به خدا خیلی نزدیک شود اما نه تا این حد اگر با گوش خودم نمی شنیدم محال بود این کار او را باور کنم....
📚برگرفته از کتاب پنجاه سال عبادت