🌷کرامت شهدا🌷
شهید مرتضی بشارتی یکی از دوستان خاص حسین بود. از فرمانده اش
حسین عالی کم حرف میزد.
🍃اما یکبار به اصرار ما گفت: با حسین رفتیم شناسائی در منطقه ای محفوظ سنگر گرفتیم.
وقت نماز شد.حسین نمازش را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند، گویی خدا در مقابلش ایستاده و او را مشاهده
میکند. بعد ایشان رفت برای نگهبانی من هم ایستادم به نماز.
🍃در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند. خیلی دوست داشتم مثل اهل یقین بشوم.
پس از اتمام نماز دیدم حسین از دور به من نگاه میکند ومیخنده، گفتم: حسین چی شده؟!!
گفت: می خواهی یقینت زیاد شود؟ با تعجب نگاهش کردم. یعنی از کجا فهمیده بود‼️
🍃گفتم:بله ولی تو از کجا می دانی؟!!
خندید و گفت: گوش خود را روی زمین بگذار! من این کار را کردم. بدنم از حالتی که پیش آمده بود می لرزید. وصف آن لحظه امکان پذیر نیست.
من شنیدم !زمین با من سخن می گفت!!
صدایی که شنیدم هنوز به خاطر دارم.
زمین میگفت:(مرتضی نترس!عالم عبث نیست.کار شما بیهوده نیست.من و تو هر دو عبد خدا هستیم.اما در دو لباس و دو شکل متفاوت! سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی...)
🍃بدنم می لرزید. اما زمین مدام برایم حرف می زد. حسین لبخندی زدو گفت:یقینت زیاد شد؟؟
من می دانستم انسان می تواند به خدا خیلی نزدیک شود اما نه تا این حد اگر با گوش خودم نمی شنیدم محال بود این کار او را باور کنم....
📚برگرفته از کتاب پنجاه سال عبادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 گزارش خوب ۲۰:۳۰ از حواشی سرود سلام فرمانده 🤚🏻
🔸 این اقدام فرهنگی خالصانه چرا این قدر برکت داشته ؟!
🌹 چه سرّی داره جز اخلاص و نگاه خاص آقا #امام_زمان (عج) ...
🇮🇷#ایران_قوی💪
🤚 #سلام_فرمانده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽نماهنگ #سالگرد_شهادت_شهدای_خان_طومان
۱۶اردیبهشت سالروز پرواز ...🌿
#مدافعان_حرم🌺
🌷تقدیم به ࢪوح ملڪوتۍ شهداے ڪربلاۍ خـــــانطــوماݩ
#ششمین_سالگرد_شهادت
#اردیبهشت_مقاومت
✨«دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم»
یکی از دوستانش می گفت:
در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است .
#فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم #هوا کاملاَ روشن است و #وقت نماز #گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت
جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو افتاد .
دیدم گلو له ای از #پشت به او اصابت کرده و به #قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت .
صورتش را که دیدم زا نوهایم سست شد به زمین نشستم
با خودم گفتم: «این که یوسف شریف است»😔
🌹 #شهید_یوسف_شریف
همسر #شهید_همت میگوید:
🔹 من همیشه با کسانی از فامیل و آشنا و حتی غریبهها که فکرهای مخالف داشتند، جر و بحث میکردم؛ چه قبل از ازدواج و چه بعد از آن، اما ابراهیم میگفت: «باید بنشینیم و با همه شان منطقی حرف بزنیم. » میگفتم: «ولی اینها همه اش آدم را مسخره میکنند. »
🔸 میگفت: «ما در قبال تمام کسانی که راه کج رفته اند، مسئولیم. حق نداریم با ایشان برخورد تند کنیم. از کجا معلوم توی انحراف اینها، تک تک ما نقشی نداشته باشیم؟ » گفتم: «تو کجایی که بخواهی نقشی داشته باشی، تو را که من هم نمی بینم. » گفت: «چه فرقی میکند؟ منِ نوعی، برخورد نادرستم، سهل انگاری ام، کوتاهی ام، همه اینها باعث انحراف میشود».
📘 ازکتاب: به مجنون گفتم زنده بمان
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
°•🥀|
#شهیدحسݩباقࢪۍ:
یک فرماندهی خیلی بالایی داریم، نامش امام زمان (عج) است. اگر طوری شود تقصیرِ ماست که ما بدیم و معصیت کار
#امام_زمان
شهدا، مرگ را به سخره گرفتهاند
تا ما به حقارت دنیا بخندیم ....
سال ۱۳۶۳ در زمان عمليات بدر ؛
ما جزو رزمندگان گردان حضرترسولﷺ
از لشكر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) بوديم.
بچههای كادر گردان، از جمله شهيدان
امير جوادی و فرمانده گردان، سیدمصطفی
حاج سيدجوادی، آماده عزيمت به منطقه
برای شناسايی شدند. آن ها هنگام اعزام،
سخت همديگر را در آغوش گرفتند. هر دو
جزو بچههای خندهرو، مهربان و صميمی
لشکر بودند. هنگام خداحافظی در اصل
مرگ را به سخره گرفته بودند !!
امير جوادی با خنده گفت:
« سيد اگر شهيد شدی كه میشوی،
ما را در آن دنيا شفاعت كن. »
سيدمصطفی هم به امير همين را گفت
و امير هم خندید تا رد گم كرده باشد!
آن دو نفر خيلی زود به شهادت رسيدند.
راوی: سيدابراهيم موسوی
منبع: کتاب ماندگاران ،۱۳۹۰
حسن شكيبزاده / نشر شاهد
#شهید_امیر_جوادی
#شهید_سیدمصطفی_حاجسیدجوادی
#جنگ_به_روایت_تصویر
خاکهای نرم کوشک ۳۱.m4a
6.4M
📔کتاب : خاکهای نرم کوشک🌹
❇️ سرگذشت . زندگی نامه و خاطرات شهید عبدالحسین برونسی🌹
🖌 نویسنده : سعید عاکف🌹
قسمت : سی و یکم 🌹
🌙 @mahman11🌙
#امام_زمان
پشتِ زمان شده ز هجر تـو ڪمان
ما هم شدیم پیر تو یا صاحبالزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲✨🌱
❣#سلام_امام_زمانم❣
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ...🤚
▫️سلام بر تو آنگاه که زلال حمد الهی را در بستر تشنه ی نماز جاری میسازی!
و سلام بر تو و گریه های تو در کُنج غربت، که هر روز برای گناهان امّتی که فراموشت کرده اند استغفار می کنی!
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج 🤲🌱
#امام_زمان 💚
شهیدی که آرزو داشت روز عاشورا عاشورایی شود🕊️
*سردار شهید محمد تکلو*🌹
*🌹همرزم← نامش محمد بود، محمد تکلو🍃 معاون گردان ۱۵۴ حضرت علی اکبر (ع) لشکر انصارالحسین (ع) همدان✨ در ۱۷ سالگی به جبهه رفت🕊️ در ۱۹ سالگی ازدواج کرد 💐 ۲۱ سال بیشتر نداشت که در ۲۱ شهریور ۱۳۶۵ در جزیره مجنون پرواز کرد🕊️ او نيمی از قرآن را حفظ بود🌷و میگفت: «برای من که در ميدان جنگ هستم و هر لحظه امکان دارد مجروح شوم يا اسير و يا شهيد✨ بهترين مونس من در روی تخت بيمارستان یا در اسارت و يا در خانهی قبر، قرآن است🌷انس و تلاوت قرآن انسان را از آلوده شدن به گناه🔥حفظ می کند.»✨ آرزویی داشت که همیشه به زبان می آورد🍃 میگفت: «میخوام روز عاشورای امام حسین علیه السلام عاشورایی بشم.»🏴 عاشورا از راه رسید🏴 روز عاشورا، جعبههای مهمات را جابهجا میکرد، که صدای انفجار بلند شد!💥 وقتی گرد و غبار خوابید نگاه کردم دیدم سرش از تنش جدا شده بود🥀 او در روز عاشورای حسینی عاشورایی شد🏴 و به آرزویش رسید*🕊️🕋
عاشقان را سَر شوریده به پیکر عجب است
دادنِ سَر نه عجب، داشتنِ سر عجب است
#سردار_شهید_محمد_تکلو
4_5771773744687089454.mp3
1M
🎶 بشنـــــوید
صوت مسحور ڪنندۂ
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
وای از پیچیدگی نفس انسان !
شیطان را از در میرانی ،
از پنجره باز میآید
بےݪبخند نمےدیدیش
به دیگران هم مےگفت
از صبح ڪه بیدار میشید
به همه لبخند بزنید
دلشون رو شاد ڪنید
براتون حسنه مےنویسند..
#شهید_عبداللهمیثمی..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ از این به بعد به بچهها سلام کنید ممکنه اینطوری جواب بدن 😂
👤 Zahra Rezaei | زهرا رضایی
#سلام_فرمانده
هدایت شده از کانال شهدایی ⟨⟨نسل عاشورا⟩⟩
#عروسی_به_سبک_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #علیرضا_نوری
💝همسر شهید نقل میکند: عروسیمون توی تالاری بیرون از شهر بود. علیرضا به اقوامش سپرد که وقتی دنبال ماشین عروس اومدین، فقط بیرون شهر بوق بزنید و نمیخواهم صدای بوق ماشین، مردم رو اذیت کند. شاید یکی به سختی بچهاش رو خوابونده باشه یا اینکه آدمِ سالخورده یا بیماری تو خونهای باشه.
💝خونهی خودمون مجتمع آپارتمانی سپاه بود. علیرضا گفت بریم منزل پدرم و همونجا مهمونها رو ببینیم. چون نمیخواهم کسی تا مجتمع دنبالمون بیاد. آخه سَروصدای مهمونها همسایهها رو بیدار میکنه! بعد از اینکه با مهمونا خداحافظی کردیم، فقط دوتا از خواهرام همراهمون آمدند؛ خیلی بیسروصدا وارد منزل شدند و چندتا عکس گرفتند و رفتند.
💝از اون شبی که زندگی مشترک ما در اون ساختمان شروع شد، خیلی حواسمون جمع بود که صدای تلویزیون زیاد نباشه! توی راهپلهها به آرومی قدم برداریم و ...! به این شکل علیرضا سعی میکرد که حقّالنّاسی بر گردنش نماند.