در دفترچه یادداشتش،
از کارهایی که مقید به انجامشان بود
لیستی تهیه کرده بود به این شرح:
خوشرفتاری با مردم، ذکر روزهای هفته، غذا خوردن با خانواده، اطلاع از اخبار، مسواک و بهداشت فردی، ورزش و پیادهروی، دروغ نگفتن، ادب در کلام، محاسبه اعمال روزانه...
گاهی به سراغ دفترچه میرفت
و این موارد را مرور میکرد
تا خیالش از بابت عمل به تمامی آنها آسوده باشد...
#شهید_یدالله_قاسم_زاده🕊
#خاطرات_شهدا
📚دریا دل
🏴 در روز ۱۲ تیرماه ۱۳۶۷، ناو جنایتکار آمریکایی وینسنس، یک فروند هواپیمای مسافربری ایران را در خلیج فارس هدف قرار داد و همه ۲۹۰ سرنشین آن را به شهادت رساند🥀
#حقوق_بشر_آمریکایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅باز خوانی یک واقعهی تاریخی
🎥 دهه۶۰، دهه خشنترین تروریسم در کشور
مراقب باشیم
جای شهید و جلاد عوض نشود...
#جریان_تحریف
#جنگ_شناختی
35.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببینید
🔴 #دریای_دروغ
▪️ ۱۲ تیر ماه #سالروز
حمله وحشیانه ناو آمریکایی به هواپیمای مسافربری ایران و روز افشای حقوق بشر آمریکاست.روزی که پرواز شماره ۶۵۵ "ایران ایر" توسط ناو "یو.اس.اس وینسنس" ایالات متحده آمریکا در خلیج فارس مورد هدف قرار داده شد فقط به این خاطرکه متعلق به ایران اسلامی است و تمامی ۲۹۰ سرنشین آن به شهادت رسیدند
◽️آمریکاییها میدانستند و زدند
#حقوق_بشر_امریکایی
💌#شھیدانہ
#شهیدمدافعحرم_حاجاحمداسماعیلی
🍃حاج احمد دغدغه دار بود،
همیشه در حال جمع کردن خاطرات از خانواده شهدا بود.
( احمد بعد از اینکه از #پهلو #تیر میخوره ، خودشو یک کیلومتر میکشه عقب ،۱۰ روز تو بیمارستان حلب بستری میشه...
و کلیه هاشو از دست میده شب آخر میگفت قربون #حضرت_زهرا برم چی کشیدی ؛ تا لحظه آخر داشت #زیارت_عاشورا میخوند)
🌸#نقل_از_فرمانده_شهید
🍃روزی که احمد داشت میرفت گفتم:
مادر کجا داری میری؟
با خنده گفت معلومه دیگه
گفتم میدونم ولی تو #چهارتا بچه صغیر داری اینا تکلیفشان چی میشه؟
گفت: از شما بعیده ،
خدایی که *ساره و اسماعیل* وسط بیابان نگهداشت یه فکری به حال بچه های منم میکنه.
🌸#نقل_از_مادرشهید
#احمد و #برادر شهیدش امیر به فاصله ۳۰سال هر دو شب شهادت حضرت زهرا شهید شدن.
🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گزارش بخش خبری ۲۰:۳۰ از اولین گردهمایی زوجهایی که زندگی خود را از #معراج_شهدا آغاز کردند
🌹 شهید #حاج_قاسم سلیمانی :
✨ اولین پایه ی رسیدن به مقام شهید و به مقام شهادت ، مسئله هجرت است ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤زندانی ایرانی زندان ابوغریب پس از ۱۹ سال سکوت خود را شکست
📣 ببینید صحبتهای زندانی ایرانی ابوغریب، درباره #حقوق_بشر_آمریکایی را
🎥 در برنامهی بدون تعارف
💔خدایا سخنان این عزیزمون دلمون رو آتیش زد
✔️حتما ببینید و جهنمیان و شیطان صفتان را بشناسید و به دیگران هم معرفی کنید.
۱۲ تیر ماه ، #سالروز_شهادت مدافع حرم #شهید_محمدجلال_ملکمحمدی گرامی باد. 🥀
نــام :محمدجلال
نـام خـانوادگـی :ملک محمدی
نـام پـدر :علیرضا
تـاریخ تـولـد :۱۳۶۳/۹/۲۳
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۳۳ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
وضـعیت تاهل :متاهل
شـغل :کادرسپاه
مـلّیـت :ایرانی
تـاریخ شـهادت :۱۳۹۶/۴/۱۲
کـشور شـهادت :عراق
مـحل شـهادت :موصل
محمدجلال ملکمحمدی شیرمرد ۳۳ ساله و افتاده خانواده ملکمحمدی است. جهادش در ایران، رفتن زیرظل آفتاب سوزان برای فعالیتهای عمرانی در مناطق محروم کشورش بود و در خارج از ایران فرمانده خاکی و خاک خورده سپاهیان اسلام در نبرد با هرچه که در پیکار با اسلام باشد. نیمه شعبان دوباره به مناطق جنگی اعزام شد و بعد از جراحات سنگین بر پیکرش به کشور بازگشت. بیش از ۴۰ روز در کنج بیمارستانی در پایتخت با درد خندید و در نهایت دوازدهم تیرماه به شهادت رسید تا مزد یک عمر جهادش را بگیرد.
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
۱۲ تیر ماه ، #سالروز_شهادت مدافع حرم #شهید_محمدجلال_ملکمحمدی گرامی باد. 🥀 نــام :محمدجلال نـام خـ
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمدجلال_ملک_محمدی
با شلوار چریکی به خواستگاری آمد
عضو سپاه بود. کارهایش زیاد بود و ماموریتهایش زیادتر. میخواست کسی را داشتهباشد که باهم رزمندگی کنند. آمنه دختر ۱۷سالهای بود که از کودکی به واسطه شغل پدرش از همهچیز با خبر بود. از ماموریتهای زیاد.از دیر آمدنها و زودرفتنها و دوری کشیدنها. آمنه همسر جلال میگوید:«با شلوار چریکی و پلنگی خواستگاری آمدهبود. گفتم نکند خانوادهات به زور آوردهاند. گفت من در جریان نبودم. مادرم تماس گرفت گفت بیا. گفتم حالا نمیشد با کت و شلوار میآمدید. گفت من از پایگاه بسیج آمدهام. آن زمان به دیوار اتاقم یک چفیه آویزان کرده بودم که عکس شهدا را روی آن زده بودم. دیوار را که دید گفت: با دیدن این چفیه خیلی دلگرم شدم. باهم نشستیم و حرف زدیم. گفت من دوخط قرمز دارم. ماموریتهای من زیاد است و اینکه سوالات کاری از من نپرسید. اینکه کجا هستم و چه ساعتی میآیم. باور کنید اگر کمتر بدانید به نفع خودتان است. بعدها گفت روز خواستگاری تربت کربلا همراهم بود که اگر امام حسین(ع) خواست، شما را نصیب من کند. خودم هم خواب دیدم که پدر و مادرم با آقا جلال ساک سفر بستند. گفتم مامان کجا میری؟ این آقا که هنوز دامادت نشده. گفت امام حسین(ع) آقا جلال را طلبیده، تو را هنوز نطلبیده. از خواب که بیدار شدم گفتم من جواب بله میدهم. عروسی مجللی نداشتیم. در دو خانه عروسی گرفتیم و سرخانه و زندگی خودمان رفتیم.»
🌿همیشه با او
پس همه با هم بگویید ؛ما آنچه درباره امامت علی و امامان و اولاد از نسل علی به ما ابلاغ کردی شنیدیم؛از آن اطاعت می کنیم ،به آن راضی هستیم و در برابرش سر تسلیم فرود می آوریم...با اعتقاد به امامت ایشان زندگی می کنیم،با همین عقیده جان می دهیم و با آن سر از قبر بر میداریم.آن را تغییر نمی دهیم و هیچ چیز را جایگزین آن نمی کنیم.
🌱بخشی از فراز ۱۱خطبه غدیر🌱
🌹✨15روز تا #عید_غدیر_خم
✨💖#عید_غدیر
🔆 سنگِ راه نباش!
🔻 #حجاب یعنی همین دقت در برخورد؛ که آلوده نشوی و آلوده نسازی؛ که اسیر نشوی و اسیر ننمایی. حجاب، فقط این نیست که زن خود را بپوشاند؛ که زن و مرد، هر دو باید در این دنیایی که راه است و میدان حرکت است و کلاس و کوره است، سنگ راه نباشند و دیگران را در خود اسیر نسازند و چشمها و دلها را نگه ندارند و در دنیا نمانند.
👤 #استاد_علی_صفایی_حائری
📚 از کتاب #نامههای_بلوغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این اشکها چیزی دیگر میگویند..💚
❤️✨#امام_زمان
🤚🌱و به #حاج_قاسم لبیک✊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود «#سلام_یا_مهدی» به جنوب لبنان رسید
و باز هم اشک و انتظار کودکان در حماسه دیدنی
🤚✨#سلام_فرمانده
🔘از شهید صیاد شیرازی سوال کردند رمز موفقیت شما در زندگی چه بود؟ گفت: من هر موفقیتی در زندگی به دست آوردم از نماز اول وقتم بود…
#شهید_علی_صیاد_شیرازی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 تا با خاک اُنس نگیری ، راهی به مراتبِ قُرب نداری . . .
🌴#قسمت_بیست_و_یکم: کردستان🌴
🌹راوی: مهدی فريدوند
تابســتان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مســجد سلمان ايستاده بوديم. داشتم با ابراهيم حرف میزدم که يکدفعه يکی از دوستان با عجله آمد و گفت: پيام امام رو شنيديد؟!
با تعجب پرسيديم: نه، مگه چی شده؟!
گفت: امام دستور دادند وگفتند بچهها و رزمندههای کردستان را از محاصره خارج کنيد.
بلافاصله محمد شاهرودی آمد و گفت: من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی عازم کردستان هستيم. ابراهيم گفت: ما هم هستيم. بعد رفتيم تا آماده حرکت شويم.
ســاعت چهارعصر بود. يازده نفر با يک ماشــين بليزر به ســمت کردستان حرکت کرديم. يک تيربار ژ3، چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود.
بســياری از جادهها بســته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكی عبور كنيم. اما با ياری خدا، فردا ظهر رســيديم به سنندج. از همه جا بیخبر وارد شهر شديم. جلوی يك دکه روزنامه فروشی ايستاديم.
ابراهيم پياده شــد که آدرس مقر ســپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بی دين
اینها چيه که میفروشی!؟
با تعجب نگاه کردم. ديدم کنار دکه
چند رديف مشروبات الکلی چیده شده. ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطریها شليک کرد.
بطریهای مشــروب خرد شد و روی زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و
با عصبانيت رفت ســراغ جوان صاحب دکه. جوان خيلی ترسيده بود. گوشه دکه، خودش را مخفی کرد.
ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پســر جون، مگه تو مسلمون
نيســتی. اين نجاستها چيه که ميفروشــی، مگه خدا تو قرآن نميگه: »اين
کثافتها از طرف شيطانه، از اينها دور بشيد.
جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب میگفت: غلط کردم، ببخشيد.
ابراهيم كمی با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند.
جوان مقر ســپاه را نشــان داد. ما هم حرکت کرديم. صدای گلولههای ژ3
سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه میکردند. ما هم بیخبر از همه جا در شهر میچرخيديم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم.
جلوی تمام ديوارهای ســپاه، گونیهای پر از خاک چيده شده بود. آنجا به يک دژ نظامی بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزی از ساختمان پيدا نبود.
هــر چــه در زديم بیفايده بــود. هيچكس در را باز نمیكرد. از پشــت در میگفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اينجا نمانيد، برويد فرودگاه! گفتيم:
ما آمديم به شما کمک کنيم. لااقل بگوئيد فرودگاه کجاست؟!
يکي از بچههای ســپاه آمد لب ديوار و گفت: اينجــا امنيت نداره، ممکنه ماشين شما را هم بزنند. سريع از اينطرف از شهر خارج بشيد. کمی که برويد به فرودگاه میرسيد. نيروهای انقلابی آنجا مستقر هستند.
ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آنجا بود که فهميديم داخل سنندج چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود.
سه گردان از سربازان ارتشی آنجا بودند. حدود يک گردان هم از نيروهای ســپاه در فرودگاه مســتقر بودند. گلولههای خمپاره از داخل شــهر به سمت فرودگاه شليک میشد.
براي اولين بار محمد بروجردی را در آنجا ديديم. جوانی با ريشها و موی
طلایی. با چهرهای جذاب و خندان.
برادر بروجردی در آن شــرايط، نيروها را خيلی خوب اداره میکرد. بعدها فهميدم فرماندهی سپاه غرب کشور را بر عهده دارد.
روز بعد با برادر بروجردی جلســه گذاشــتيم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند. ايشــان فرمودند: با توجه به پيام امام، نيروی زيادی در راه است. ضدانقلاب هم خيلی ترســيده. آنها داخل شــهر دو مقر مهم دارند. بايد طرحی
برای حمله به اين دو مقر داشته باشيم.
صحبتهای مختلفی شــد، ابراهيم گفت: اينطور که در شهر پيداست مردم هيچ ارتباطی با آنها ندارند. بهتر اســت به يکی از مقرهای ضدانقلاب حمله کنيم. در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدی برويم.
همه با اين طرح موافقت کردند. قرار شــد نيروها را برای حمله آماده کنيم.
اما همان روز نيروهای سپاه را به منطقه پاوه اعزام کردند. فقط نيروهای سرباز در اختيار فرماندهی قرار گرفت.
ابراهيــم و ديگر رفقا به تک تک ســنگرهای ســربازان ســر زدند. با آنها صحبت میکردند و روحيه میدادند. بعد هم یک وانت هندوانه تهيه كردند و بين سربازان پخش كردند!
به اين طريق رفاقتشان با سربازان بيشتر شد. آنها با برنامههای مختلف آمادگی نيروها را بالا بردند.
صبح يکی از روزها آقای خلخالی به جمع بچهها اضافه شد. تعداد ديگری
از بچههای رزمنده هم از شهرهای مختلف به فرودگاه سنندج آمدند. پس از آمادگی لازم، مهمات بين بچهها توزيع شد. تا قبل از ظهر به يکی از مقرهای
ضدانقلاب در شــهر حمله کرديم. ســريعتر از آنچه فکــر میکرديم آنجا محاصره شد. بعد هم بيشتر نيروهای ضدانقلاب را دستگير کرديم.
از داخل مقر بجز مقدار زيادی مهمات، مقادير زيادی دلار و پاســپورت و شناسنامههای جعلی پيدا کرديم! ابراهيم همه آنها را در يک گونی ريخت و تحويل مسئول سپاه داد.
مقــر دوم ضدانقلاب هم بدون درگيری تصرف شــد. شــهر، بار ديگر به دست بچههای انقلابی افتاد. فرمانده سربازان، پس از اين ماجرا میگفت: اگر چند سال ديگر هم صبر میکرديم، سربازان من جرأت چنين حملهای را پيدا نمیکردند. اين را مديون برادر هادی و ديگر دوســتان همرزم ايشان هستيم.
آنها با دوستی که با سربازها داشتند روحيهها را بالا بردند.
در آن دوره، فرماندهان بســياری از فنون نظامی و نحوه نبرد را به ابراهيم و
ديگــر بچهها آموزش دادند. اين كار، آنهــا را به نيروهای ورزيدهای تبديل نمود كه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد.
ماجرای سنندج زياد طولانی نشد. هر چند در ديگر شهرهای کردستان هنوز درگيریهای مختصری وجود داشت.
ما در شــهريور 1358 به تهران برگشتيم. قاسم و چند نفر ديگر از بچهها در کردستان ماندند و به نيروهای شهيد چمران ملحق شدند.
ابراهيم پس از بازگشــت، از بازرســی ســازمان تربيت بدنی به آموزش و پرورش رفت.
البته با درخواســت او موافقت نمیشد، اما با پيگيریهای بسيار اين کار را به نتيجه رســاند. او وارد مجموعهای شد که به امثال ابراهيم بسيار نياز داشته و دارد.
#سلام_بر_ابراهیم
📚کتاب سلام بر ابراهیم۱