#آخرین_مکالمه
گفت: رفتی دکتر؟
گفتم: آره
هنوز از بچه دار شدنمان مطمئن نبودیم.
گفت: مبارکت باشه!
گفتم: چرا مبارک من؟
گفت: چون من نمی بینمش، خودت باید بزرگش کنی.
تولد: ۱۳۴۵/۶/۱۷
شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۱۱
#شهیدسیدمحمداینانلو🌷
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت و محتوای بسیار زیبای شهید آوینی در مستند «روایت فتح» به همراه تصاویری از حاج قاسم و جبهه مقاومت که روح شما سربازان جبهه حق را آرام می کند.
@mahman11
🕊 #خاطرات_شهید
توی یک روز سرد زمستانی در روستایی از توابع فدیشه نیشابور که در محاصره برف بوده، یک خانم باردار موقع وضع حمل دچار مشکل میشه، و اگر زود رسیدگی نمی شد، هم مادر و هم بچه از دست می رفتن، وقتی که این خبر رو به فرمانداری میدن، اونها هم جلسه تشکیل میدن، ولی نه می شد ماشین فرستاد به روستا و نه هلیکوپتر و...
اما یک نفر مستقیماً دستور میده که فوراً دو تا تانک با تجهیزات کامل به روستا اعزام بشه، این کار باعث شد که مادر و بچه که اسمش رو فاطمه زهرا گذاشتن، زنده بمونن...
واین شخص کسی نبود جز:
#رزمنده_دیروز_مدافع_امروز
#سردارشهید_محسن_قاجاریان
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹کجایید ای شهیدان خدایی...
🔹بعد از عملیّات والفجر چهار وقتی از ارتفاعات کنگرک بر می گشتیم من و محمدحسین یوسف الهی (رزمنده و عارف لسگرثارالله-ع) تنها داخل یک ماشین بودیم همه بچّه ها بار و بنه را جمع کرده و رفته بودند و ما آخرین نفرها بودیم.
🔸توی ماشین صحبت می کردیم و می آمدیم محمد حسین گفت رادیو را روشن کن به محض این که رادیو را روشن کردم سرود کجایید ای شهیدان خدایی شروع شد.
🔹با شنیدن این سرود یک مرتبه محمّدحسین ساکت شد مستقیم به جاده نگاه می کرد یک دستش روی فرمان و دست دیگرش هم روی شیشه ماشین بود چنان محو سرود شده بود که دیگر توجهی به اطرافش نداشت.
🔸احساس می کردم که فقط جسمش اینجاست گویا یاد رفقای شهیدش افتاده بود.
🔹حال و هوایی که در آن لحظه داشت ناخوداگاه مرا هم دنبال خود می کشید وقتی سرود تمام شد باز هم در حال و هوای خودش بود و تا رسیدن به مقصد دیگر هیچ حرفی نزد.
کجایید ای شهیدان خدایی
بلا جویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک بالان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی
بدانسته فلک را در گشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده
کسی مر عقل را گوید کجایی ؟
کجایید ای در زندان شکسته
بداده وامداران را رهایی
📚کتاب حسین پسر غلامحسین صفحات ۱۲۹_۱۲۸ راوی: محمد علی کار آموزیان
🌷#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 زیرخاکی ترین تصاویر و بیانات شهدای شاخص که در هیچ جا ندیدید!
🔷️ هر چه بیشتر به چهره و کلام شهدا در این فیلم نگاه می کنیم ، یک احساس آرامش خاصی را در همه آنها مشاهده میکنیم.
◇ کاملاً میتوان فهمید که آنها قبل از شهید شدن خویش، خود را آماده کرده و شهادت را کامل به آغوش کشیده اند و اینچنین است که آنها مرگ را سخره خویش در آورده اند.
#شهدای_انقلاب
#دفاع_مقدس
@mahman11
#رمان_محمد_مهدی 160
❇️ همسر محمد مهدی : بعد مراسم شب 19 ماه مبارک ، با حاج اقا درباره رفتن به عراق و مدافع حرم شدن صحبت کردی؟
🔰محمدی مهدی که سرش پائین بود ، سرش رو بلند کرد و نگاهی پر عمق و مفهوم به همسرش کرد
می خواست چیزی بگه ، اما بغض گلوش رو گرفته بود
زبانش بند اومده بود
نای حرف زدن نداشت
انگار چیزی مانع حرف زدنش شده بود
دوباره سرش رو انداخت پائین
✳️ همسرش کاملا متوجه شد که درست زد به هدف !
👈 با یک لحن قاطع و بدون هیچ لرزش کلامی به #محمد_مهدی گفت ، می دونستم
مطمئن بودم
از همون اول هم کاملا یقین داشتم
کسیکه امام زمانی هست
کسیکه تمام فکر و ذهنش رو خدمت به امام زمان (عج) پر کرده ،
کسیکه هر قدمی تو زندگیش بر میداره اول فکر میکنه که امام از این کار راضی هست یا نه و بعد اگر مطمئن بشه رضای امام زمان (عج) در این کار هست ، اون رو انجام میده
کسیکه بارها در قنوت نماز شبش از خدا طلب شهادت کرده
کسیکه بارها ختم قرآن انجام داده به نیت هدیه به امام زمان (عج) برای شهید شدن
👌 به غیر این هم نباید باشه
الان که با تحلیل های خودت به این نتیجه رسیدی که این جنگ های منطقه ، همون جنگ های ظهور هست ، باید هم دل تو دلت نباشه و مهیا باشه برای رفتن به جنگ و جنگیدن با دشمن و ان شالله شهادت
✳️ محمد مهدی که کلمه #شهادت رو شنید ، سرش رو بلند کرد ، خواست چیزی بگه که خانمش نگذاشت و سریع ادامه داد که...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
@mahman11
دیدار به قیامت
یعنی همین لحظه ...
شهید حسین مسافر
در حال بوسه زدن بر پیشانی
شهید مهدی ابراهیمی
سه راهی شهادت؛ سال ۱۳۶۵
عملیات کربلای پنج
#وداع_یاران
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
@mahman11
بزرگی تان
از آنجا شروع شد
که تمام آرزوهایتان را
پشتِ جبهه جا گذاشتید ...
#نوجوانان
#دفاع_مقدس
#پیش_بسوی_شهادت
@mahman11
#خاطرات_شهدا
💠آخرین عکس
🔰 «همسرم در ادامه مأموریتهای کاریاش به کازرون منتقل شده بود. خانهای در آنجا اجاره کردیم و ۳ ماه بعدش به مأموریت ارومیه رفت. ۱۵ روز در ارومیه بود و ۱۵ روز در خانه. کمی بعد «ابوذر» از ارومیه زنگ زد که میخواهم به سوریه بروم. گفتم ابوذر جان تو همیشه مأموریت هستی «محدثه» بیتاب تو است. انشاءالله دفعه بعد میروی.
🔰شهید گفت: نه من باید بروم. بعد به خانه آمد و چند روزی در کنار هم بودیم.موقعی که میخواست به سوریه برود گفت که این آخرین مأموریتم است مطمئنم. بعد مرا به عمه سادات قسم داد و گفت، اگر امروز برای دفاع از اسلام نروم دشمن وارد خاک کشورمان میشود. وقتی این صحبتها را شنیدم متوجه شدم که هیچ چیز مانع رفتنش نمیشود.از طرفی هم نمیخواستم شرمنده حضرت زینب(س) بشوم.
🔰هشت صبح آخرین روزهای پاییز یعنی ۲۶ آذر ماه سال ۱۳۹۴ ابوذر رفت. قبل از رفتن با «محدثه» که غرق در خواب کودکانه بود، عکس گرفت و با من که نمیتوانستم جلوی اشکهایم را برای لحظهای بگیرم، خداحافظی کرد».
✍راوی؛ هـمسر شـهید
#شهید_ابـوذر_داوودی🌷
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس
@mahman11
فقط خواستم بگویم:
با آنها که دوستت ندارند
هیچ نسبتی ندارم...!♥️🌱
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸❤️یک شهروند یمنی با جملههای ساده حال شهروندان یمنی را این گونه توصیف میکند: اگر کل یمن را به آتش بکشید ما از غزه حمایت می کنیم..
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴هادی العامری: تعارف با آمریکایی ها خیانت به مردم عراق و خون شهداست.
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 الهی و ربی من لی غیرک
🌹شهید مدافع حرم بابک نوری:
ما اینجا هستیم تا داعشی های تکفیری وارد خاک ما نشن،
ما اینجا هستیم تا از ناموس خودمون دفاع کنیم،
از اعتقادات خودمون دفاع کنیم،
شما هم نگید مدافع بشار،
ما مدافع حرمیم،
ما مدافعان ناموس کشورمونیم...
@mahman11
#خاطره_ای_دردناک....😭😭
در جریان آزاد سازی خرمشهر بعثی های لعین #شهید_محمد_رضا_سبحانی و میگیرن و میبندن به درخت و زنده زنده جلوی چشم خونوادش و همسر باردارش آتشش میزنن
تا تبدیل میشه به زغال...😭😭😭
یکی از ارادتمندان این شهید میگفت:
در عالم رویا این شهید از درد عمیق سوختن ناخنهاش برام گفت...😭
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواهم شهید شوم
تا خونم نهال کوچکی از
جنگل انبوه انقلاب را آبیاری کند
#شهید_سردار_حاج_یدالله_کلهر
@mahman11
#شهیدآوینی هنگام شهادت
من مدتها در لبنان بودم. این عکس لحظه شهادت شهید آوینی پیش من بود بعضی ها که اونجا پیش من می آمدند و این عکس را میدیدند میگفتند: این کی هست؟ و ماجرایش چیه؟
وقتی شهید را معرفی می کردم، میگفتند: اینکه در لحظه شهادت هم هنوز آرام دارد فکر میکند!!!
#سردارحاجسعیدقاسمی
@mahman11
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت_سی_وهشتم
اشک از چشم احسان ریخت. دلش درد داشت. از امیر، از شیدا، حتی از زینب ساداتی که امروز حتی ندیده بودش....
زینب سادات آن روز پژمرده بود.
کلافه در خانه می چرخید و به شوق و ذوق مامان زهرایش نگاه میکرد. چند باری پسر همسایه را دیده بود. چند باری دیده بود که لبخند های مادرش عجیب است. یکی دو بار متوجه شده بود که برادر دیگرش او را تعقیب می کرد. می دانست خانواده
خیلی مذهبی هستند. از سفره ها و جلسات هفتگی خانه شان خبر داشت. مامان زهرا مدتی بود که مهمان همیشگی مراسمات آن خانه بود.
دل زینب صاف نبود. ابری بود. با وزش باد های نسبتا تند. چند باری از مامان زهرا پرسیده بود: خواستگار دیگه ای نبود؟
و جواب منفی زهرا خانم و نگاه های مشکوک رها، باعث شد دیگر سکوت کند و در خود خموده شود.
شاید رها خیالاتی شده بود اما چیزی زینب سادات را عذاب میداد....خانه
شلوغ بود.سیدمحمد آمده بود. سر وصدای دو قلوها کافی بود که خانه را
را پر از شور کند. رها و صدرا قبول نکردند در مراسم شرکت کنند و نگهداری از بچه ها را به عهده گرفتند. بیشتر بخاطر احسان بود.احسانی که ساعتها خبری از او نبود. نمی دانستند چگونه برخورد خواهد کرد. حضور این خواستگاران، دل رها را مادرانه نگران کرده بود. بدتر از همه رفتار زینب سادات بود. چیزی با ذهن رها بازی میکرد. یعنی چیزی بین زینب سادات و احسان بود؟ زینب سادات به احسان علاقه داشت؟ نکند اصلا پای کسی دیگر در میان بود؟ نکند زینب سادات آن دختری که نشان
میدهد نباشد!
رها به زینب سادات شک کرد. به آیه و حاصل عمرش شک کرد! به یادگار سیدمهدی شک کرد!
ته دلش از این شک و تردید ها، ناراحت بود اما شک چیزی شبیه خوره است. به جانت که بیوفتد، مغزت را می خورد.
احسان آمد.غمگین و شکسته آمد. با شانه های افتاده آمد. دیگر باور
داشت که همسری برای زینب سادات، تنها رویایی دور از دسترس بود.
زینب سادات هیچ گاه زینبش نمیشد. همسرش، آرام جانش نمی شد. گاهی بخت یاری نمیکند. گاهی سرنوشت بازی میکند.
تعارفات صدرا را رد کرد. از پله ها بالا رفت.صدای صحبت و خنده از خانه ای که، خانه امیدش بود، می آمد. بدون توقف وارد واحدش شد. چقدر حس بدبختی داشت.
دختر آرزوهایش، مقابلی مردی جز او، از خواسته ها و رویاهایش میگفت.
برای جز اویی، شرط و شروط میگذاشت. آرامش کسی غیر او میشد. تمام آن شیطنت های پیچیده در متانتش از این خانه هم میرفت. در این جدال، نه او پیروز شد نه محمد صادق! کسی تازه از راه رسید و همه آرزوهایش را برد!
زینب سادات در سکوت بود. غم چشم هایش را حتی عمومحمدش هم دیده بود. آنقدر واضح بی میل بود که حتی خواستگارها هم متوجه شدند. حرف که به صحبت میان جوانان رسید، داماد خجالت زده پشت سر زینب سادات وارد اتاق شد و در را باز گذاشت. روی صندلی نشست و زینب سادات بعد از باز کردن پنجره، روی تخت نشست. هوا سرد بود اما زینب سادات گر گرفته بود.
حمید، همان پسر همسایه خواستگار گفت: امشب خیلی ناراحت هستید.
اتفاقی افتاده یا بخاطر حضور ما هست؟
زینب سادات کمی فکر کرد: شاید کمی از هر دو. من فقط روز بدی رو گذروندم و این مراسم خیلی ناگهانی بود. من چند ساعت بیشتر نیست
فهمیدم و اصلا نتونستم مسائل پیش اومده رو حلاجی کنم. کمی پریشون
هستم.
حمید: پس بهتره امشب تنها کمی با هم آشنا بشیم و بعدا دوباره خدمت برسیم، تا شما بتونید آماده بشید و فکرهاتون رو بکنید. ازدواج امر مهمی هست. شما به آمادگی نیاز دارید. من چند وقتی هست شما رو زیر نظر دارم، درباره شما تحقیق کردم و با آمادگی کامل قدم جلو گذاشتم. بهتره شما هم فرصتی داشته باشید.
خیلی حرف نزدند. یک معارفه ساده و بعد خواستگاران رفتند. سایه از خوبی های مادر حمید میگفت. سیدمحمد از اصالت و شخصیت خانوادگی آنها تعریف میکرد و هر دو حواسشان به بی حواسی زینب سادات بود.
دقایقی بعد زنگ در به صدا در آمد. قلب زینب سادات به تپش افتاد.
"🌷نویسنده:سنیه_منصوری "
ادامه دارد.....
@mahman11