#رمان_محمد_مهدی 167
🔰 اینجا نقش نیروهای مومن انقلابی روشن شد
راه افتادن در کوچه و خیابان
مردم رو روشن می کردند
احادیث رو به مردم نشون می دادند
و به مردم اعتماد می دادند که همون صدای اول ، ندای حق هست
منتظر ظهور امام زمان باشید
👈یه عده می گفتند ما تا الان این همه مدعی دروغین دیدیم
نکنه این هم مدعی دروغین باشه؟
💠 نیروهای با سواد مومن انقلابی در جواب می گفتند امکان نداره، محال هست
چون ما صیحه آسمانی رو شنیدیم
صیحه ای که ایجاد کردندش دست بشر نیست
صیحه ای که مردم جهان اون صدا رو به زبان خودشون شنیدن
نمیشه با حالت عادی چنین کاری کرد
👌بله
این واقعا نشانه خوبی بود که بشه تشخیص داد این صیحه ، واقعی بوده یا باطل
⬅️خداروشکر نیروهای مومن انقلابی تونسته بودند در فضای مجازی ، دست برتر رو نشون بدن و در داخل کشور ، روشنگری های لازم رو بکنن
✳️ اما مثل همیشه بودند افرادی که ادای روشنفکرها رو در می آوردند و این چیزها رو بازی حکومت می دونستند و باور نمی کردند !!!
🌀 در کنار مساجد ، صف افرادی که می خواستند اعزام بشن برای دفاع از حرمین عراق ، زیاده شده بود
چون بعد شنیدن صیحه دیگه برای همه اهل دل ، مسجل شده بود که این همون صیحه هست و ظهور هم نزدیک..
ادامه دارد..
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹غواصان خطشکن والفجر هشت را تماشا کن..!
ببین چه تیپی داشتن بچهها...!
تیپ خاکی!
تیپ غیرت
تیپ مردانگی
تیپ ایمان ...
برادر چه لباس خوشگلی تنته!
بوی عشق میده...
بوی تن غواص
سرت رو بالا بگیر مرد...
نگاه به صورت ماهت ثوابه
😔ای خدا اینا حتی از نگاه کردن به دوربین حیا داشتند و خجالت میکشیدند، یکی که تا دوربین اومد سمتشون بلند شد و رفت ...
اما این روزها ما همه کار میکنیم تا دیده بشیم، اما به چه قیمتی...!!!
بعضیا هم برای دیده شدن فقط میخوان به قدرت و پولی برسن و برای مردم کار نکن..
♦️چه جوونایی رو فراموش کردیم، چه رشادتهایی رو نادیده گرفتیم، جای ارزش و بیارزشی عوض شده، سلبریتیها شدند الگو و ارزش جامعهمون، رنگ مو و مدل لباس و حاشیهها و ازدواجها و طلاقهاشون شده عنوان یک خبرها و جستجوهامون، این درحالیه که این قهرمان این غواص یا سالهاست به شهادت رسیده و فراموش شده یا اگر هم زنده ست یه جانباز مو سفیده الان که کسی حتی حال این روزاشم نمیپرسه...!
#شهدای_غواص🦋💔
#انتخابات
@mahman11
⁉️اگه بهتون گفتن
نسلکشی یعنی چی....
این تصویر رو نشونش بدید
💔💔👆اسرائیل تمام افراد حاضر در تصویر رو شهید کرده
#فلسطین
#مرگ_بر_اسراییل
@mahman11
📌 #کلام_شهید
🔹 شهید کاظمی: دشمنان همه به بن بست می رسند. چون این حکومت با پشتوانهی الهی است.
◇ به شرطی که ماباشیم ...
یعنی باشناخت، معرفت و وفادار به آرمان شهدا باقی بمانیم.
#تصاویر_ناب
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ماجرای جالب تیمسار شیرآقایی خلبان جنگنده اف ۴ و پیرزن خورموجی
🔷️ امیر خلبان منوچهر شیرآقایی یکی از قهرمانان دوران دفاع مقدس است که حدود ۴ هزار ساعت پرواز با هواپیمای فانتوم F4 را در کارنامه دارد و بهجز یکمورد که هواپیمایش مورد اصابت توپ ضدهوایی قرار گرفت، دچار سانحه هوایی نشد و هرگز ناچار به اجکت از هواپیما نشد.
◇ او متولد سال ۱۳۲۸ در روستای کوتنا از توابع شاهی (قائمشهر) در استان مازندران است و در دوران جنگ، یکی از خلبانان پایگاه ششم شکاری بوشهر بود.
🔻 امیر خلبان در این فیلم کوتاه به خاطره ای از یک پيرزن خورموجی که برای کمک به جبهه به جلوی پایگاه هوایی آمده می پردازد.
◇ پیشنهاد میشود که این فیلم دیده شود.
#شهدای_خلبان
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅 غروب عجیبی بود ، کدام غروب ؟؟؟
غروب بیستم بهمن ۱۳۶۴ را میگویم...نگاه
کنید نهر ابوفلفل در حاشیه اروند
چه خبر بود ...!!!
@mahman11
💢 #شهید غلامرضا جعفری سوته
#ولادت :۱۳۴۴_فریدونکنار
#شهادت :۱۹ بهمن ۱۳۶۴_هورالهویزه
#نحوه_شهادت:اصابت تیر به سر
#سمت : مسئول اطلاعات و عملیات محور هورالعظیم
.
▪️یک روز یک روحانی در مسجد محل مشغول سخنرانی بود؛ غلامرضا بلند شد و گفت: حاجآقا! شما باید بدیهای رژیم شاه را برای مردم توضیح دهید. بعد یک نی بزرگ را برداشت، پارچهای به آن بست و ندای اللهاکبر سر داد. آن روز حدود چهل، پنجاه نفر از بچههای محل، در تمام کوچه پسکوچههای روستای سوته دور زدند و مرگ بر شاه گفتند. این اولین تظاهرات بود که در این روستا بر پا شد؛ و بعد از آن روز، بچهها را جمع میکرد و برای تظاهرات ضد رژیم، به فریدونکنار میرفت.
@mahman11
#براتون_سوال_نشده
.
▪️نه تو آتلیه عکس میگرفتن
🔸نه ژست خاصی
🔸️ نه لباس لاکچری
🔸️نه تیپ آنچنانی
🔸️ نه لنز و دوربین حرفه ای بود ،
🔹️اما چقدر تماشای لحظه های ثبت شده ی آن روزها و نگاه به عکس های خاکی شان
انقدر قشنگ و دلنشين است ...
@mahman11
"رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت_چهل_وسوم
صندلی را برای زینب سادات بیرون کشید و منتظر ماند که روی آن بنشیند.
اما زینب سادات به پدر و مادر مردی نگاه میکرد که مورد اعتماد قلبش بود.
دستش را مقابل شیدا دراز کرد و گفت :سلام.
شیدا و امیر، شمشیر را از رو بسته بودند. نه تنها بلند نشدند، بلکه شیدا توجهی به دست دراز شده زینب سادات هم نشان نداد. دستش را پس کشید و اخم درهم احسان را ندید. لبخند از لب زینب سادات که رفت، احسان گفت: زینب خانم، لطفا بشینید.
زینب نشست و احسان هم صندلی کناری اش را بیرون کشید و با کمی فاصله، نشست.
امیر گفت: خانم رو معرفی نمیکنی؟
احسان: سلام!
برای جواب منتظر نماند چون میدانست جوابی در کار نیست. پس ادامه داد: زینب خانم، همسر آینده من.
بعد به زینب سادات نگاه کرد که با نگاهی محفوظ به حیا سر به زیر دارد و شرمزده است.
احسان: امیر و شیدا پدر و مادرم.
صدای آرام زینبش را شنید: خوشبختم.
شیدا: با اینکه میدونی با این ازدواج مخالف هستیم، باز هم قبول کردی؟
احسان اعتراض کرد: شیدا!
امیر بی توجه به اعتراض احسان، دنباله حرف شیدا را گرفت: فکر میکردم مادرت بهت یاد داده باشه زندگی که با اختلاف فاحش طبقاتی و فرهنگی شروع بشه، عاقبتی نداره! شما که تضاد اعتقادی هم دارید!
احسان تا لب باز کرد و گفت: امیر بس کن!
زینب سادات با تمام متانت ذاتی اش،بدون نگاه مستقیم به چشمان امیر، گفت: بله مادرم به من اینها رو یاد داده. اما همون مادرم، به پدرم؛ که خیلی بیشتر از تفاوتی که بین من و آقا احسان هست؛ تفاوت بینشون بود، اجازه داد تا خودش رو ثابت کنه. آقا احسان خیلی وقت که خودشون رو به من و خانوادم ثابت کردن.
شیدا گفت: یک نگاه به سمت راستت بکن!
و زینب سادات نگاه کرد به زنی که پوشش بسیار متفاوتی داشت. مثل شیدا بود و نگاهش هم مستقیم به زینب سادات دوخته شده بود.
احسان هم نگاهش به سمتی که شیدا گفته بود، رفت؛ خیلی زود نگاه گرفت اعتراض کرد: این اینجا چکار میکنه شیدا؟
شیدا لبخند زد: تو به ما نگفتی مهمون داری میاری! ما هم برای خودمون مهمون آوردیم.
امیر گفت: اون دختر سالها نامزد احسان بود!
چیزی در دل زینب سادات تکان خورد اما نشکست. به پدرش ایمان داشت، به ارمیا و پدرانه هایش ایمان داشت.
احسان گفت: دیگه شورش رو در آوردید.
به زینب نگاه کرد: به خدا اینطور نیست زینب خانم. بین من و ندا چیزی نبود. باور کنید.
شیدا: همین که اون ندا هست و این خانم رو هنوز زینب خانم صدا میکنی، نشون میده چقدر صمیمی بودی با ندا. چیزی که با نامزدت نداری!
احسان گفت: صدا زدن اون فقط از روی عادته!
زینب سادات: آقا احسان!
احسان مستاصل شد. قلبش به تکاپو افتاد! نمیخواست زینب را، زینبش را، از دست بدهد.
نگاهش را به چادر زینب سادات دوخت و منتظر ماند و زینب سادات هم او رامنتظر نگذاشت: من به شما اعتماد دارم. گذشته شما، هر چند که در آینده ما دخیل هست، اما به من مربوط نیست. من میدونم چند سال اخیر، سبک زندگی و رفتار شما عوض شده و من به پایداری شما تو این راه اعتماد کردم که الان اینجا هستم.
بعد به شیدا لبخند دوستانه ای زد: اینکه زن و مردی به هم احترام بذارن و در جمع با احترام همدیگه رو خطاب کنن، چیز بدی نیست! صمیمیت در صدا زدن اسم، بدون پسوند و پیشوند نیست! صمیمیت این هست که بدونی طرف مقابلت چه حالی داره و به چه چیزی نیاز داره و من میدونم آقا احسان الان به اعتماد من نیاز داره. و اعتماد من، چیزی هست که بهشون داده میشه! من اعتماد کردم و پا در راهی گذاشتم که میدونم سخت هست اما در تمام راه، هم قدمی دارم که تنهام نمیذاره!
امیر بلند شد: خب تبریک میگم. من باید برم. همسرم منتظرمه! به امید دیدار عروس عزیزم!
دستش را به سمت زینب سادات دراز کرد اما قبل از هر عکس العملی از طرف او، احسان، دست امیر را گرفت و بلند شد و خداخافظی کرد.
امیر ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد و رفت.
🌷نویسنده:سنیه منصوری
ادامه دارد..
@mahman11
اومد و گفت ؛ آقا پاشو
زود باش پاشو ، ظهر شده پاشو...
یهو یکی از برادرها گفت :
کاریش نداشته باشین بزارین بخابه؛
این دیشب تا صب داشت آرپی جی میزد ،
هم خسته ست هم گوش هاش نمیشنوه !
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_اسلام
#مردان_بی_ادعا
#شبتون_شهدایی_
@mahman11
❣️#سلام_امام_زمانم❣️
🍃السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَديلَ الْخَيْرِ...✋
🌼سلام بر تو ای مولایی که هرکس تو را یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده.
سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد.
📗صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص578.
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
@mahman11
خود را مسافـر آسمان ڪردند !
تا گذرگاه بودن دنیا را اثبات ڪنند ...
#مردان_بی_ادعا
#صبحتون_شهدایی_🌥
@mahman11