🌹۱۵ شوال، سالروز شهادت حضرت حمزه سید الشهدا(علیه السلام) و وفات حضرت عبدالعظیم الحسنی(علیه السلام) تسلیت باد
(( از فیض گنبد و حرم سیدالکریم / دارد هوای کرب و بلا را دیار من))
▪️مـرا بـا اشکْ، الفـت از قدیم است
▪️ که مرغ دل به صحن غم مقیم است
▪️محبیـن خـون زِ ابـر دیـده بـاریـد!
▪️عزای «حمزه» و «عبدالعظیم» است...
@mahman11
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_هشتم 🎬:
رباب کنار خاری دربیابان درحالیکه چادر و مقنعه اش را به یغما برده اند، در خود فرو رفته، صدای گریه علی اصغر هنوز در گوشش است، دست به آغوش خالی اش میکشد و زیر لب میگوید: بخواب پسرم، بخواب که خوب پسری بودی، بخواب که خوب سربازی کردی، بخواب که ...ناگاه یاد پیکر به خون افتاده حسینش می افتد، او با چشم خویش دیده که بر بدن مطهر دلبرش اسب تازانده اند، او سر بر نیزه حسین را دیده که در بین خیمه های پر از آتش میچرخاندند.
ناگهان صدای هق هق خفته اش که گلوگیرش شده بود،بلند می شود: حسین...حسین...حسین
کاش کسی به داد رباب برسد که اگر نرسد این افکار و این سختی ها او را از پای در می آورد،اما چه کسی؟ این کاروان ماتم زده همه داغ عزیزی به دل دارند، چه کسی مرهم شود بر جگر آتش گرفتهٔ زنی که طفلش را می خواهد و از مظلومیت همسرش در مرز جنون است؟!
ناگاه صدایی به گوشش می رسد...انگار این صدای حسین است که از حلقوم زینب بیرون می آید و میگوید: رباب! این صدای توست آیا؟!
رباب خود را در آغوش زینب می اندازد و از او بوی حسین را طلب می کند، چرا که می داند زینب و حسین چون یک روح در دو کالبد بوده اند و فریاد می زند: جگرم آتش گرفته بانو! علی اصغرم را می خواهم، حسینم را می خواهم...
زینب نمی گوید من هم فرزند از دست داده ام، عباس و علی اکبرم رفته، عزیزانم کشته شده اند،بلکه آرام میگوید: صبر کن عزیزم! بغضی گلویش را میگیرد و میفرماید: من هم حسینم را می خواهم...اما الان وقت نوحه و عزاداری نیست، طفلان کوچک حسین در بیابان پخش شده اند، باید همت کنیم و آنها را در زیر خیمه ای نیم سوخته جمع کنیم، مبادا داغی دگر به دلمان اضافه شود، برخیز رباب...اگر علی اصغرت رفته ، سکینه که هست،رقیه که بوی حسین را می دهد، هست اما معلوم نیست الان در کجا زانوی غم بغل کرده و یا از تاریکی و گرگ بیابان میترسد، برخیز به داد کودکان حسین برسیم..
رباب به تأسی از زینب بلند می شود و جای جای بیابان را به دنبال کودکان میگردد، کمی جلوتر، توده ای را در کنار بوته ای خار میبیند، اول گمان میکند که تخته سنگی ست، جلوتر میرود و نگاه می کند،وای خدای من! کودکی از کودکان کربلاست..
خم میشود،سر کودک را که روی زمین افتاده در دامان میگیرد خوب او را نگاه می کند، وای من! اینکه فاطمه صغری ست..دختری از دختران حسین، این بیابان مملو از فاطمه و علی ست...آخر حسین نام فاطمه را بر همه دختران و علی را بر همه پسرانش گذاشته و اینها یادآور غربت علی و فاطمه شده اند..
فاطمه را که از رقیه کوچکتر است در آغوش میگیرد و موهایش را نوازش میکند: عزیزکم...نوگلم...دخترکم...چشم باز کن، اما کودک حرکتی نمی کند، رباب سرش را خم میکند و گوشش را روی قلب کودک میگذارد...باورش نمی شود،انگار فاطمه هم به آسمان رفته...
صدای شیون رباب بلند میشود، گویی هم اینک علی اصغرش را کشته اند..
کمی آنطرف تر، زینب، رقیه را یافته، اما دختر حسین، تاب راه رفتن ندارد، نه اینکه به خاطر تازیانه هایی که خورده، بلکه جای جای پایش، خار مغیلان فرو رفته و این خارهای زمخت شکاف های زیادی در پای نازک و کوچک رقیه ایجاد کرده و توان راه رفتن را از او گرفته..
زنها، کودکان را جمع کرده اند، جنب و جوشی در خیمه های سوخته در گرفته، انگار لشکر کافر کوفه تازه یادشان افتاده که این کودکان تشنه لبند، بعد از غارت اموال آنها، برایشان آب می آورند.
سربازی، دخترکی را میبیند که دامنش آتش گرفته، همانطور که کاسه سفالین آب در دستش است به سمت دخترک میرود، دختر هراسان میدود و آتش دامنش شعله ور میشود.
سرباز میدود و دختر هم میدود و با زبان کودکی میگوید: تو را به خدا مرا نزن، دیگر توان تازیانه ندارم
اشک در چشمان سرباز حلقه میزند و میگوید: نترس، نمیزنم، می خواهم آتش دامنت را خاموش کنم.
دخترک با تردید می ایستد، سرباز ظرف آب را به دست دختر می دهد و با چکمه های پایش آتش دامن او را خاموش میکند و بعد با مهربانی که از این لشکر بعید بود می گوید: چرا آب را نمی نوشی؟! مگر تشنه نیستی؟!
اما دخترک خیره به نقطه ای کمی دورتر در تاریکی ست، سرباز دوباره بلندتر می گوید: چرا آب نمی نوشی
ناگهان دختر به سوی میدان جنگ حرکت میکند و میگوید: بگذار آب را به پدرم حسین برسانم، وقتی میرفت به جنگ ، لبانش از تشنگی ترک خورده بود، باید او را سیراب کنم...
و سرباز تازه متوجه عمق خباثت خود و لشکریان میشود
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@mahman11
#سلام_امام_زمانم🤚
ای بهترین قرارِ دلِ بی قرارِ ما
ای آبروی خلقِ دو عالم نگارِ ما
ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه
آقا فدای تو همه ایل و تبار ما
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
@mahman11
دور تا دور تمام
این سرزمینِ سرافراز،
تمام خاک این وطن، شقایق رویید...
#صبحتون_شهدایی_🌷
@mahman11
🕊• #هادےدلھٰا
عطࢪ هدایتَت
و شوق نگاھَت...
عشق بہ شھادت را
درما مۍپروراند...
#برادرآسمانـٖےام☁️🌱
@mahman11
#درسےازشهدا 🕊
همیشه میگفت:
"براے اینکہ گره محبت ما برای همیشه محکم بشه
باید در حق همدیگه دعا کنیم🤲🏻♥️🖇
#شهید_عباس_دانشگر 🌿
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنده نگه داشتن یادشهدا کمترازشهادت نیست
🌷🕊#رفیق_شهیدم
@mahman11
خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، آنقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد.
ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد.
فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد.
وقتی پاپیچش شدیم گفت:
کار بابا تو مغازه زیاده،
برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد.
🌹 جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان
@mahman11
شهید #نبی_الله_نقوی
نام پدر : مرتضی
نام مادر : سیده سکینه حیدری
تاریخ تولد :1347/01/02
تاریخ شهادت : 1365/03/29
محل شهادت : مهران
گلزار:شهدای دیوکلا
🌺 شهید تقوی يک ذکري داشت که هميشه و در همه حال آن را مي خواند : نيست در اين عالم جز تو پناهي . به حالت مداحي هم مي خواند.
گاهي مي گفتم : نبي الله ! تو چيز ديگري بلد نيستي بخواني ؟
مي گفت : غير از اين چيزي نيست .
جثه لاغري داشت ، اما مثل کوه مقاوم بود .مجروح شده بود و در بيمارستان بستري بود. دوره ي درمانش را نيمه کاره رها کرد و آمد براي عمليات . مي دانستيم خيلي درد مي کشد اما آمد چون مي ترسيد تا از کاروان عشق جا بماند.
راوي:حاج يوسف غلامي
@mahman11
و سلام بر او که می گفت(:
«راستی عبادت چیست؟!
احساسی که در آن تمام ذرات وجود
به ارتعاش در آید، جسم می سوزد
قلب می جوشد، اشک فرو می ریزد
روح به پرواز در می آید
و جز خدا نمی بیند و جز خدا نمی خواهد»
| شهید مصطفی چمران🕊!
@mahman11
و سلام بر او که می گفت:
«هر گاه امتداد نگاهت
به حرام نرسید، شهیـدی»
شهید عباس کردانی🕊
@mahman11
در محضر مردانی از جنس خاک؛ به قیمت افلاک
شهید مصطفی چمران🌷
به مصطفی میگفتم: من نمیگویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانها چیزی ندارند، بدبختند
مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت: چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا میخواهیم با انجام چیزی که دیگران میخواهند یا میپسندند نشان دهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ماست؟!
نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است مرتب و قشنگ. این طوری زحمت شما هم کم میشود، گرد و خاک کفش هم نمیآید روی فرش.
ما مجسمههای خیلی زیبا داشتیم که بابا از آفریقا آورده بود.
خودمان دوتا همه را شکستیم.
میگفت: اینها برای چه؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی
وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من برایتان وسایل خانه میآورم.
مصطفی رنجید گفت: مساله پولش نیست مساله زندگی من است که نمیخواهم عوض شود.
🎤روای: همسر شهید
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 مراقب تخلیه اطلاعاتی باشید...
🔹 در این کلیپ نمونه ، واحد حفاظت اطلاعات سپاه متوجه شده و در نهایت برنامه را عوض میکند تا از یک فاجعه جلوگیری شود.
◇ اما...
در جامعه هم ممکن است مورد تخلیه اطلاعات
در محیط اطراف قرار بگیریم.
@mahman11
🔴 هر چه شما نفرمایید!
🌹 زمانی که ایشان(شهید حجه الاسلام مهدی شاه آبادی ) را گرفته بودند، با مأموران ساواک خوب مبارزه میکرد. به برادرم گفته بودند: «آقا عمامهتان را بردارید.» پاسخ داده بود: «عمامه را برنمیدارم.» هر چه اصرار میکنند که عمامه را بردارید، میگوید: «نه، خودتان بیایید و بردارید.» افرادی که در آنجا بودند، جرأت این کار را پیدا نمیکنند.
♦️ زمانِ سرلشکر علویمقدم بود. رئیس کمیته آن موقع کشیک بوده و با سرلشکر تماس میگیرد. میگوید: «فلانی را گرفتهایم و میخواهیم او را به زندان ببریم، اما عمامهشان را بر نمیدارند. تکلیف ما چیست؟» علوی مقدم میگوید: «مشکلی ندارد، با عمامه داخل زندان بروند.» بلافاصله شهید شاهآبادی عمامه را برمیدارد و روی زمین میگذارد. یعنی برای مبارزه، اگر او اجازه داد من با عمامه بروم، بر خلاف دستورش، عمامه را خودم برمیدارم.
راوی: برادر شهید – حسن شاهآبادی
#یاد_شهید
🌹بمناسبت سالروز شهادت
🕊شادی روحشان صلوات
@mahman11
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_چهل_نهم 🎬:
صبح روز یازدهم محرم دمید، گویی آسمان هم چون زمین کربلا به خون نشسته بود، رباب جلوی خیمه نیم سوخته نشسته بود و خیره به نقطه ای روی زمین بود، نقطه ای که قرار بود برای همیشه در تاریخ این ارض خاکی بدرخشد و نوری باشد در ظلمت دنیای دون، تا هر که راه را گم کرد، با تلالؤ این نور،راه از بیراهه بشناسد و به کمال رسد.
رباب خیره به قتلگاه بود و بی صدا اشک میریخت، لشکر عمر سعد در تاب و تب برگشتن بود، عمر سعد دستور داده بود که کشته های سپاه کوفه را جمع کنند برای غسل و کفن و تدفین، اما پیکرهای مطهر شهدای اهل بیت علیه السلام و یارانش باید در زیر آفتاب داغ کربلا میماند، رباب اشک میریخت و با خود واگویه میکرد: روا نباشد که به دین رسول خدا باشید و کشته های خودتان را با رسم و رسوم اسلام دفن کنید و بدن مطهر نوادهٔ رسول را روی ریگ های داغ بیابان رها کنید.
هق هق رباب داشت تبدیل به ناله های جانسوز میشد که صدای زینب به گوشش رسید: رباب! عزیز دلم، اندکی تحمل کن مگر نمی دانی که این لشکر منتظر بهانه است تا با تازیانه و غلاف شمشیر به جان ما بیافتند، کودکان را تازه ساکت کرده ام، به خاطر کودکان هم شده بغضت را فرو خور و صبر کن..
رباب به احترام زینب که انگار فاطمه است که در زمان و مکانی دیگر قد علم کرده، از جای برخواست، دستی به روی چشم نهاد و بغضش را فرو خورد.
زینب سر رباب را در آغوش گرفت و گفت: چقدر داغی، بیا در سایهٔ خیمه بنشین، زیر نور آفتاب، داغی بدنت بیشتر می شود و اذیت می شوی..
دیگر دست رباب نبود، باران اشک چشمانش باریدن گرفت و همانطور که قتلگاه را نشان میداد گفت: روا نیست که نواده رسول، سایهٔ سرم، حسین عزیزم در زیر نور آفتاب باشد و رباب سایه خیمه ای بر سر داشته باشد...بانوی من! نیت کرده ام از امروز تا زمانی که خدا به من عمر دهد، سایهٔ هیچ چیزی را بر سر نکشم، چرا که سایه سار سرم زیر خورشید داغ کربلا فتاده، زینب هم هق هقش در آمد و هر دو در آغوش هم شروع به گریه کردند، رباب در حین گریه دست به جلوی لباسش که از شیر سینه اش خیس شده بود کشید و گفت: حرامم باد،جرعهٔ آبی خورده ام و شیرم جاری شده، کجاست علی اصغرم که از آن بنوشد و بی قراری نکند؟!
صدای شیون رباب و زینب به گوش سربازان رسید و باران تازیانه باریدن گرفت.
بعد از دفن اجساد قاتلان پسر پیامبر، عمر سعد دستور داد تا سر از تن پیکرهای شهدای کربلا جدا سازند و این سرها را چون غنیمت های جنگی در بین تمام قبیله هایی که در این جنگ نابرابر شرکت کرده بودند تقسیم کرد.
دل اهل کاروان و کودکان با دین این صحنه به درد آمد، دردی که تا قیام قیامت در جان تمام خوبان عالم خواهد ماند..
رباب همانطور که اطراف را مینگرید، ناگاه متوجه نزاع دو سرباز شد، انگار سر غنیمتی دعوایشان شده بود، رباب میدید که آنها به پشت خیمه رفتند، ترسید نکند که طفلی از طفلان حسین را آنجا دیده اند و میخواهند به او تازیانه زنند، هراسان از جای برخواست تا جانش را سپر بلای آن طفل کند.
نزدیک سربازها رسید و صدایشان را به وضوح میشنید: خودم دیدم که حسین او را در اینجا مخفی کرد..
رباب متعجب شده بود...اینها از چه حرف میزدند، آیا مولایش حسین گوهری را در زمین پنهان کرده که این دو اینچنین بر سر تصاحبش به جان هم افتاده اند؟!
یکی از سربازها مشغول کندن شد و دیگری با نمایان شدن پارچه ای سبز رنگ ، لبخندی پیروزمندانه زد و گفت: دیدی گفتم، پس این گنج از آن من است و چون گرگی درنده حمله نمود و رباب دید ان گنج چیست و کاش نمیدید...
سرباز، پیکر طفل شش ماهه را بیرون آورد و نیاز به ضربت شمشیر نبود،با اشاره دستش سر علی اصغر را جدا کرد و ...
عذرخواهم مرا طاقت نوشتن نیست
اللهم العنهم جمیعا😭😭
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@mahman11