eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
11.2هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
8.2هزار ویدیو
273 فایل
🔮 بالاتر از نگاه منی آه #ماه_من دستم نمی‌رسد به بلندای چیدنت ای #شهید ...🌷کاش باتو همراه شوم دمی...لحظه ای ✔️گروه مرتبط با کانال👇🏻😌 http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 تبلیغات،تبادل 👈🏻 @tablighat_mahman11 خادم الشهدا 👈🏻 @zsn2y00
مشاهده در ایتا
دانلود
#سیره_شهید همه حرفش نماز اول وقت همه فعالیتش نماز اول وقت در هر شرایطی نماز اول وقت یا جماعت و در مسجد یا با خانواده در خانه با بچه ها به مسجد می‌رفت برای نماز جماعت در مهمانی یا در مسافرت برای برادر کوچکش که طلبه بود سجاده پهن می‌کرد او امام جماعت میشد و پدر ، اهالی خانه و خودش به او اقتدا می‌کردند. درس میداد می‌گفت نماز اول وقت در اردوهای آموزشی می‌گفت نماز اول وقت. در میدان جنگ هم نماز اول وقت. یاد این حرف افتادم: لبیک یا حسین(علیه السلام) یعنی نماز اول وقت #شهید_مهدی_طهماسبی🌷
#سیره_شهید بعد از #نماز وقتی به خانه برمی‌گشت؛ همیشه زیر لب دعایی را زمزمه می‌کرد. اوایل برایم سوال بود که چه دعایی می‌خواند. بعدها که دقت کردم متوجه شدم پایان دعا سه ضربه به پای راستش می‌زند. مطمئن شدم هر روز صبح با قرائت دعای عهد با امام زمانش تجدید پیمان می‌کند. به روایت: از همسر گرامی شهید #شهيد_مدافع_حرم #شهید_محمود_نريمانى
#سیره_شهید بعضی شبها که نیمه‌های شب بیدار می‌شدم می‌دیدم، محمدرضا با نور موبایلش قرآن سفید کوچکش را در دست گرفته و در حال قرائت قرآن است. او با قرآن خیلی مأنوس بود و ماهیانه ۳بار ختم قرآن می‌کرد. با اینکه ۲۰ بهار از عمرش گذشته بود در وصیت نامه‌اش سفارش کرده بود که برایش تنها ۵ روز روزه و ۲۰ نماز صبح قضا کنم. ✍ به روایت: مادر #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #سالروز_شهادت
#سیره_شهید ✍مادرش میگوید ، یکی از دوستان احمدرضا با منزل همسایه مان تماس گرفت ، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت ! پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت ، یکی از دوستانم بود ، پرسیدم ، چکار داشت؟! گفت ، هیچی ، خبر قبول شدنم را در #دانشگاه داد! گفتم ، چی؟؟ ، گفت ، می گوید رتبه اول کنکور شده ای !! من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم ، رتبه اول؟؟ ، پس چرا خوشحال نیستی؟؟!! احمدرضا گفت ، اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم ! در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!! یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود ، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی ، می گفتم احمدرضا تو الان ، پزشکی قبول شده ای ، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟! می گفت ، می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند! می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!... #شهید_احمدرضا_احدی 🌷
 -محمد پاشو!..پاشو چقدر می‌خوابی!؟ -چته نصفه شبی؟بذار بخوابم.. -پاشو، من دارم نماز شب می‌خونم کسی نیست نگام کنه!!! یا مثلاً می‌گفت: «پاشو جونِ من، اسم سه چهار نفر مؤمن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم!😄 هرشب به ترفندی بیدارمان می‌کرد برای نماز شب؛ عادت کرده بودیم
#سیره_شهید 🌷 صبحانه‌ای که به خلبان‌ها می‌دادم ، کره ، مربا و پنیر بود . یك روز شهید کشوری مرا صدا زد و گفت : فلانی ! گفتم : بله . گفت : شما در یك منطقه‌ی جنگی در مهمان‌سرا کار می‌کنید . پس باید بدانید مملکت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی به سر می‌برد . شما نباید ڪره ، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است که ما باید با توپ و تانك‌های دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمی‌شود ما این گونه غذا بخوریم . شما باید یك روز به ما ڪره ، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید . در سه روز باید از این‌ها استفاده کنیم وگرنه این اسراف است . من از شما خواهش می‌کنم که این ڪار را نکنید . من گفتم : چشم . #شهید_احمد_کشوری #سالروز_شهادت شبتون شهدایی
#سیره_شهید او در سیره شهدا ذوب شده بود... مــادر از خصوصیـاتش اینگونه روایت می‌کند : علیرضا لباس نو نمی‌پوشید ... می‌گفت مگر رزمنده‌های ما لباس نو می‌پوشیدند. موقع خواب تشک زیرش نمی‌انداخت و می ‌گفت: مگر شهدای‌ما روی تشک میخوابیدند او بسیجی به تمام معنا بود؛ وقتی از او می‌پرسیدم در پادگان چه کاره هستی؟ می‌گفت : جاروکشم ... شوخ طبع بود و در عین حال با ادب از هر غذایی نمی‌خورد و می‌گفت نمی‌دانم پول این غذا از چه راهی تهیه شده ، اهل تضرع بود و عبادت خالصانه گاهی شب‌ها که می‌رفتم رویش پتو بیاندازم که سردش نشود، می ‌دیدم عبا انداخته و دارد قرآن می‌خواند و گریه می‌ڪند.... #جستجـوگر_نـور #شهید_تفحص_علیرضا_شهبازی #سالروز_شهادت🌷
#سیره_شهید علی اکبر در سوریه علاقه شدیدی به خوردن قهوه داشت ، و کلاً جزء عاداتش بود که مرتب می‌خورد. چند روزی گیر عملیات پاکسازی بودیم ، و گه‌گداری هم تکفیری ها باهامون درگیر میشدن و تو این مدت علی اکبر بدون قهوه مونده بود. در حین پاکسازی به خونه‌ای رسیدیم ، که همه وسایل سرو چای و قهوه آماده بود و صاحب خونه وقت نکرده بود جمع کنه. با خوشحالی صدا زدم: اکبر بدو بیا اینجا ببین خدا برات جور کرده ، هوا هم خیلی سرد بود. وقتی اومد داخل اتاق ، داشتم یه پتو در می آوردم بندازم رو خودم که شهید با یه حالت خاصی گفت؛آقا رضا ، پتوهای مردم رو دست نزن شاید راضی نباشن ، قهوه شونم بزار ان شاءالله خودشون برمی‌گردن و کنار هم نوش جون می‌کنن. من که از شدت سرما داشتم به خودم می‌لرزیدم فقط مات و مبهوت نگاهش می‌کردم . من و شما چقدر حق الناس رو رعایت می‌کنیم؟ #شهید_اکبر_شیرعلی🌷
#سیره_شهید ‼️من در مقطعی این توفیق و لیاقت را پیدا کردم که در جنگ با داعش در عراق، همرزم شهید هادی طارمی باشم. آنجا هادی را که دیدم، پرسیدم: از حاج قاسم چه خبر؟ گفت: "الحمدلله سالم و سلامت است." ‼️آن روز توانستم به دستبوسی سردار بروم. به هادی گفتم: حاج قاسم اجازه میده باهاش عکس بگیرم؟ گفت: "حاج قاسم بزرگتر از این حرف‌هاست. عکس که چیزی نیست. حتی اجازه میده باهاش غذا بخوری." ‼️هادی مرا پیش سردار برد و به‌عنوان یک مدافع حرم هم‌محله‌ای به ایشان معرفی کرد و حاج قاسم هم خوشحال شد. آن روز بیش از هر چیزی،‌ به این افتخار کردم که یکی از بچه‌های شادآباد،‌ محافظ سردار سلیمانی است. شاید باورتان نشود، آن روز من سر سفره صبحانه حاج قاسم نشستم و از دست خودش لقمه گرفتم.» ‼️«هادی می‌گفت: من هر روز از دست حاج قاسم،‌ لقمه متبرک می‌گیرم. این به‌جای خود اما نکته مهم، صمیمیت سردار با نیروهایش بود. سردار حتی خودش لقمه در دهان نیروهایش می‌گذاشت. ✍به روایت همرزم شهید 📎محافظ رشید حاج قاسم سلیمانی #شهید_هادی_طارمی🌷
#سیره_شهید اگر بینِ بسیجی‌ها حرفی می‌شد ، می‌گفت: «برای این حرفها به همدیگر تهمت نزنید، این تهمت‌ها فردا باعثِ تهمت‌های بزرگتر می‌شود؛ اگر از دستِ هم ناراحت شدید، دو رکعت نماز بخوانید و بگویید: "خـدایا! این بنـده ی تو حواسش نبود ، من از او گذشتم ، تو هم از او بگذر..." اینطور مهر و محبت بینِ شما زیاد می‌شود...» #شهید_حسن_باقری 📚منبع: یادگاران۴ «کتاب شهیدباقری»
🌷 📍بعضی وقت‌ها سر شب که می‌رسیدم خانه، تلفن زنگ می‌زد: «امشب خانه تشریف دارید؟» می‌گفتم: «بله، چطور؟» می‌گفت: «می‌خواهم بیایم خانه‌تان یک شام درست و حسابی بخورم، نه شام آشپزخانه سپاه را...» دیگر فهمیده بودم شام را بهانه می‌کرد، سر می‌زد به خانه بچه‌ها. دوستی‌هايمان را می‌کرد یا اگر مشکلی در زندگی داشتند و می‌توانست، برطرف می‌کرد. 📔کتاب (رسم خوبان) صفحه ۴۹
🌷 💌 به غیبت کردن خیلی حساس بود می گفت هر صبح در جیبتان مقداری سنگ بگذارید برای هر غیبت یک سنگ بردارید و در جیب دیگرتان بگذارید شب این سنگ ها را بشمارید این طوری تعداد غیبتها یادمان نمی رود و سعی می کنیم تعداد سنگ ها را کم کنیم ... سردار @mahman11