#زندگی_نامه_
زندگی نامه شهید محمد معماریان
#قسمت_اول
سال 1351 ـ تهران
دكتر نگاهي به آزمايشهاي بچه كرد. چند بار معاينه كرد و در آخر گفت: «مننژيت مغزي». بچهتان مننژيت مغزي گرفته، بايد بستري شود. تب بالا و تشنج و گريههاي شديدي داشت كه امان همه را بريده بود. كودك را بستري كردند. بعد از بيستوچهار ساعت كه توي دستگاه بود، دكتر به مادرش گفت: بايد آب كمر بچه را بگيريم براي آزمايشهاي تكميلي. ممكن است بعد از اينكه آب كمر را كشيديم، بچه سالم بماند كه البته به احتمال نودوپنج درصد فلج ميشود. شما رضايتنامه امضا كنيد تا ما ادامه دهيم.
ادامه دارد . . .
#رفقای_شهدا
#مقاومت_رمز_پیروزی
#یا_حسن_ع
ادامه دارد..
@mahman11
🦋🕸🕷🦋🕷🕸🦋🕷🕸
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_اول
بسم الله القاصم الجبارین...
به نام خداوندی که بهترین انتقام گیرنده از ظلم کنندگان است,به نام خداوندی که مهربان ترین بربنده های ضعیف ومنتقم ترین بربنده های ظالم است....
درخانواده ای ایزدی درموصل عراق چشم به دنیا گشودم ,هدیه ی ایزد یکتا که دراعتقادما الهه ی تمام خوبیها ومالک تمام اسمانها وزمین است ,به پدرومادرم,چهار فرزند بود,اول برادر بزرگم طارق که بیست ویک ساله,است وپس ازان خودم سلما ,هیجده ساله وبعداز من,خواهرم لیلا پانزده ساله واخرین بچه هم عماد زیبا وشیرین زبانمان که چهارسال بیشتر نیست که پا دراین دنیای خاکی نهاده است,البته یک برادر دیگر هم بین من ولیلا بوده که به گفته ی مادرم درکودکی دراثربیماری و تب بالا ازدنیا میرود.
امسال اولین سال خانه نشینی ام بود ,چون به قول بابا به حدکافی,باسواد شده بودم وبابا اجازه تحصیلات عالیه را به من نمیدهد ,اخه همزمان شده با حملات گروه منحوسی به اسم داعش,درست است که هنوز پایشان به شهرما بازنشده است اما پدرم معتقداست که جایمان درخانه امن تراست.
محله ای که در ان زندگی میکنیم معروف به محله ی ایزدیها است چون اکثرا ایزدی مذهب هستند اما چند تایی هم مسلمان, همسایه مان است,نمونه اش همین همسایه سمت راستی مان که نامش ابوعمراست ما گهگاهی باهم امدورفت داشتیم وحتی من وخواهرم به ابو عمر,عمو میگفتیم ,تااینکه یک روز زن ابوعمر که به او ام عمروخاله هاجر میگفتیم به خانه مان امد ومرا برای پسربزرگش عمر خواستگاری کرد.....
خاله هاجر از عشق پسرش به من برای مادرم صحبت میکرد ومن ولیلا هم از پشت پرده ای که دوتا اتاق راازهم جدا کرده بود گوش میکردیم.
لیلا ریز ریز میخندیداز بازویم ویشگون میگرفت ,اما من اصلا از عمر خوشم نمیامد ,ازنظر من چشمان عمر مثل دوزخ سوزان بود وچهره اش,مثل ابلیس ترسناک☺️
البته اگر پای علی درمیان نبود شاید ,طوری دیگر راجب عمرقضاوت میکردم وکمتراورابه,شکل ابلیس,میدیدم...
راستی نگفتم,علی پسر خاله ام است,خاله ام مثل پدر ومادرم ایزدی بوده اما بعداز ازدواجش بایک مرد مسلمان شیعه,خاله صفیه هم شیعه میشود,علی پسربزرگ خاله است ودوسال از طارق بزرگ تراست وتازگیها با طارق زیاد رفت وامد میکند ,علی رانمیدانم اما من دل درگرو مهر علی داده ام....
از مطلب دور نشویم....خاله هاجر ,خلاصه کلام را به مادرم گفت وخیلی هم عجله داشت تا ما زودتر جواب دهیم وسریع مراسم عروسی رابگیرند ,گوییا عمر سفری درپیش دارد که قبل ازمسافرت میخواهد نوعروسش رابه خانه ببرد...
اما....
ادامه دارد.
@mahman11
#قسمت_اول
📌 روایت شهادت ۳۰ نفر در یک مینی بوس در دزفول
🔷️ خبری در تمامی کشور پیچید با عنوان اصابت گلولهی توپ مزدوران عراقی به یک دستگاه مینی بوس در خیابان امام سجاد(ع) تقاطع خیابان آفرینش در تاریخ ۱۳۶۰/۸/۱۸ که بازگو کردن روایت چنین ماجراهایی تلنگری است برای ما و تمام آنهایی که روایت شهادت ۳۰ نفر از مردم دزفول در حادثه اصابت گلوله توپ به یک دستگاه مینی بوس حامل مسافر را نشنیده اند…
◇ از همان روزهای اوّل دفاع مقدس، دزفول از شلیک توپ های دوربُرد عراقی ها در امان نبود.از منطقه ی کرخه و مناطق شوش، عراق تا ۲۵ کیلومتری دزفول جلو آمده بود و شهر را مرتب مورد حمله قرار می داد، به طوری که خیلی ها باور نمی کردند دزفول از فاصله ی دوری مورد هدف قرار گیرد و احتمال می دادند شاید از درون باغات مرکبات اطراف دزفول، توسط ضد انقلاب، شهر مورد هدف قرار می گیرد.
◇ در طول شبانه روز مردم هر لحظه منتظر انفجار گلوله های توپ بودند و با شلیک هر گلوله، صدای آژیر آمبولانس ها فضای شهر را پر می کرد.
◇ مردم در حال زندگی عادی امّا مقاوم و صبور به کار و کوشش و تلاش روزانه مشغول بودند و هر روز صدای آژیر خطر به صدا درمی آمد.
#دزفول_شهر_مقاومت
@mahman11
47.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_اول
🎥 مستند آستین خالی، جدیدترین مستند از شهید حاج حسین خرازی
📌 درس اخلاص و توکل به خدا توسط حاج حسین خرازی
🔷️ حاج حسین را ببین، او را از «آستین خالی» دست راستش بشناس/سیدمرتضی آوینی
◇ وجه تمایز این مستند با مستندهای ساخته شده از شهید، در روایت رزمندگانی است که کمتر دیده شدهاند و خاطرات آنها ناگفته باقی مانده است. مانند بیسیمچیها، رانندگان و افرادی که با شهید ارتباط نزدیک داشتهاند.
◇ برخورد هوشمندانه با سربازی که بدون شناخت از شهید خرازی سرکشی میکند
◇ تحمل درد با ذکر خداوند و ...
#شهید_حاج_حسین_خرازی
@mahman11
47.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قسمت_اول
🎥 مستند آستین خالی، جدیدترین مستند از شهید حاج حسین خرازی
📌 درس اخلاص و توکل به خدا توسط حاج حسین خرازی
🔷️ حاج حسین را ببین، او را از «آستین خالی» دست راستش بشناس/سیدمرتضی آوینی
◇ وجه تمایز این مستند با مستندهای ساخته شده از شهید، در روایت رزمندگانی است که کمتر دیده شدهاند و خاطرات آنها ناگفته باقی مانده است. مانند بیسیمچیها، رانندگان و افرادی که با شهید ارتباط نزدیک داشتهاند.
◇ برخورد هوشمندانه با سربازی که بدون شناخت از شهید خرازی سرکشی میکند
◇ تحمل درد با ذکر خداوند و ...
#شهید_حاج_حسین_خرازی
@mahman11
رمان #اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت_اول
📕زینب سادات ایستاد. چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند: از دادگاه تقاضای اشدمجازات را دارم.
ایلیا دستش را گرفت. صدرا ایستاد و رو به قاضی کرد: جناب قاضی!
همانطور که موکلم عرض کردند، ایشان و برادرشان به عنوان اولیای دم، تقاضای اشد مجازات را دارند.
دادگاه تمام شد. رها، زینب سادات را در آغوش داشت. ایلیا دستان زینب سادات را رها نکرد و همراهشان رفت. همه آمده بودند. صدرا و رها، سایه و سیدمحمد، محسن و مهدی، حتی محمدصادق! امانبود ارمیا،نبودآیه، زیادی خار چشم همه بود.
زینب سادات گفت: می شه بریم پیش حاج بابا؟ دلم براش تنگ شده.
سیدمحمد او را در آغوش کشید. هنوز ایلیا سفت دستانش را گرفته بود و رها نمیکرد. حتی وقتی محسن و مهدی کنارش قرار گرفتند و سیدمحمد سخت زینب را در آغوش داشت.
زینب سادات دست برادرش را فشرد. میدانست که او بیشتر از همه احساس غریبی میکند.
زینب به یاد آورد
آن شب بود که همه چیز فهمید. سومین روز از تدفین پدر مادرشان گذشته بود که با صدای گریه ایلیا به سمت اتاقش رفت. روی تختش نشست و ایلیا به آغوش خواهرش رفت.
زینب: چی شده داداشی؟
ایلیا: حالا من چکار کنم؟ من هیچ کسی را جز تو ندارم.
زینب: چی داری میگی؟ چرا هیچ کس رو نداری؟ پس من چی هستم؟
ایلیا: شنیدم که عمو گفت میخواد تو رو ببره پیش خودش. گفت برادر زادش رو خودش نگه میداره. گفت مواظب یادگار برادرش هست! تو رو ببرن من چکار کنم؟ حالا که حاج بابا هم بیمارستانه و معلومنیست زنده بمونه، من چکار کنم؟ مثل بابا ارمیا منو میبرن پرورشگاه!
زینب او را محکم در آغوش گرفت: تو منو داری! من هیچ وقت بدون تو جایی نمیرم. عمو محمد هم گفت برادرزاده هاش! چرا فکر میکنی تو رو نمیخواد؟ تو برای عمومحمد از منم عزیز تری! تو عزیز ترین منی! من بدون تو جایی نمیرم.
همیشه خواهر برادریم و مواظب هم! باشه؟
ایلیا هق هق میکرد: منو رها نکن زینب. منو تنها نذار! من میترسم.
زینب کنارش نشست و آنقدر موهایش را نوارش کرد تا برادرش به خواب رفت. حرف های برادرش دلش را به درد آورد.
به راستی اگر حاج علی هم رخت سفر میبست، چه میکردند؟
آن شب در اتاق ایلیا ماند و هر وقت ایلیا با گریه بیدار میشد، او را نوازش میکرد و مادرانه آرامش میکرد.
سیدمحمد گفت: خسته ای، اول بریم خونه استراحت کن بعدا میریم بیمارستان.
زینب سادات از آغوش عمو بیرون آمد و گفت: خسته نیستم بعد به ایلیا نگاه کرد و گفت: تو خسته ای؟
ایلیا سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت: نه!
حاج علی را از پشت شیشه های سی سی یو نگاه کردند. گریه کردند.
زهرا خانم که خیلی پیر و شکسته شده بود، روی صندلی نشسته و قرآن میخواند. چهار ماه تمام پشت شیشه های بیمارستان بودند. چهار ماه انتظار. چهار ماه بود که آیه و ارمیا را به دست خاک سپرده بودند. چهار ماه بی پدری، چهار ماه بی مادری، چهار ماه انتظار برای نگاه حاج علی که همان شبی که دخترش چشم از جهان فرو بست، قلبش را گرفت و پشت این شیشه ها خوابید.
محمدصادق به زینب سادات نزدیک شد. زینب سادات نگاهش را از حاج علی نگرفت. همانجا پشت شیشه ماند و ایلیا
را نزدیک خود نگاه داشت.
محمدصادق گفت: حالش خوب میشه.
زینب سادات سکوت کرد. دلیل این رفت و آمد های وقت و بی وقت محمدصادق را میدانست اما برایش اهمیتی نداشت. محمدصادق جوابش را گرفته بود.
دوباره گفت: میدونم وقت خوبی نیست اما باید قبل رفتن بگم تا بتونی فکراتو بکنی. من هنوز دوستت دارم و پای خواستگاری قبلی هستم. با این شرایطی که الان تو و ایلیا دارید، بهتره اینبارعاقلانه تر عمل کنی.
✍نویسنده: #سنیه_منصوری
#ادامه_دارد ...
@mahman11
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#بوسه_پدر_یک_شهید_بر_دست_اسیر_عراقی!
🌷چند روزی را در آن برهوت بسر بردم و در طی این مدت از ترس هواپیماهای ایرانی لقمهای به راحتی از گلویم پایین نرفت. در آن مدت با سرهنگ دوم «رحمان» که افسری از اهالی دیوانیه بود، آشنا شدم. او فردی باوقار و روشنفکر بود و در عین حال مقید به مقررات خشک نظامی که فرماندهی قرارگاه تیپ را برعهده داشت. این سرهنگ روزی از مخالفین رژیم به حساب میآمد. او نارضایتی خود را از جنگ کتمان نمیکرد و نظریات و تحلیلهای سیاسیاش شنیدنی و منطقی بود. اما سرگرد «مهدی» فرمانده گروهان مخابرات از افسران کثیف بعثی بود که تنها به شکم خود و سرقت اموال مردم میاندیشید. او به دزدی و هتاکی شهرت یافته بود. تا جایی که او را «ابوفرهود» لقب داده بودند؛ و این کنایه از شخصی است که اموال و داراییهای مردم را میدزدد.
🌷خداوند سرانجام او را به کیفر اعمالش رسانید. منزل نوسازش در بغداد طعمه حریق شد و به تلی از خاکستر مبدل گردید. اساس آن خانه از حرام بنا شده بود. روز ۲۴ / اکتبر۲ / ۱۹۸۰ (مهر ۱۳۵۹) روزی آرام با هوایی ملایم بود. آرامش منطقه تا ساعت ۱۰ بامداد، بدین منوال ادامه یافت تا اینکه یک فروند هواپیمای مهاجم ایرانی از سمت جفیر ظاهر شد و با ریختن بمبهای خود در نزدیکی قرارگاه تیپ ما سکوت دقایق پیش را برهم زد و در میان آتش پدافند هوایی نیروهای ما به سمت پادگان حمید رفت. پس از طی چند کیلومتر یکی از سربازان مستقر روی تانک آن را هدف قرار داد. هواپیما با همان وضعیت خود را به شمال غرب پادگان حمید رسانید و از انظار ناپدید شد. لحظاتی بعد صدای انفجار به گوش رسید و به دنبال آن قشر عظیمی از دود و آتش در فاصله ۵ کیلومتری مواضع ما به هوا رفت.
🌷جنگنده ایرانی سقوط کرده بود. نیم ساعت بعد، یک سرباز عراقی پیش سرهنگ دوم ستاد «عدنان» آمد. من کنار او نشسته بودم. سرباز گفت: «قربان اینها وسایل خلبان ایرانی است که هواپیمایش سقوط کرد.» سرهنگ پرسید: «پس خلبان کجاست؟» سرباز در جواب گفت: «بر اثر اصابت گلولهای به سرش کشته شد و ساعت مچی و سلاح کمریاش نیز به یغما رفت.» سرهنگ عدنان وسایل را گرفت و گفت: «برو و جنازه او را در همانجا دفن کن!» پس از رفتن آن سرباز، دوستم شروع به زیر و رو کردن وسایل کرد. من مراقب او بودم. وسایل عبارت بودند از یک نقشه نظامی که هدفهای از پیش تعیین شدهای روی آن مشخص شده بود. یک بطری محتوی مایع، یک جعبه حاوی پودر سفید و بالأخره کارت شناسایی خلبان.
🌷سرهنگ «عدنان» از من خواست عبارتی را که به زبان انگلیسی روی بطری نوشته شده بود، برایش بخوانم. من خواندم. محتویات بطری و جعبه در واقع مواد غذایی خلبان بود که چنانکه هواپیمایش در صحرا سقوط میکرد، این مواد برای مدت ۲۴ ساعت او را کفایت مینمود. اما هویت خلبان: ستوان یکم عبدالحسین، متولد تهران. هواپیمای او از نوع f5 بود. سعی کردم این اطلاعات را به خاطر بسپارم. وقتی در سال ۱۹۸۲ (۱۳۶۱) در عملیات منطقه جنوب به اسارت درآمدم، وارد یکی از اردوگاههای اسرای تهران شدم. یکی از مسئولین اردوگاه به نام «ابومحمد» نزد ما آمد و در مورد مدفن شهدای ایرانی در جبهه اطلاعاتی خواست. من داوطلب شدم کلیه اطلاعات و از جمله مدفن آن خلبان شهید را بازگو کنم. سالها بعد با یکی از خبرنگاران ایرانی روزنامه جمهوری اسلامی به نام «مرتضی سرهنگی» ملاقات کردم....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
@mahman11
#قسمت_اول (۲ / ۱)
#معتادی_که_از_شهید_آوینی_پول_میگرفت!
🌷من در روایت فتح رفیقی داشتم که از دوران بعد از انقلاب که در سمعی بصری ورامین بودم، میشناختمش. در ورامین فیلم نمایش میدادم. ایشان دبیر عربی بود ولی به این کارها هم خیلی علاقه داشت. از آنجا باهم رفیق شده بودیم. بعدها که من به تهران آمدم و در روایت فتح رفتم شنیدم که این هم آمده تهران ولی معتاد شده. از آن معتادهای تیر. این بنده خدا جای من را پیدا کرده بود هر چند وقت یکبار به روایت میآمد. با چنان قیافه زاری میآمد که معلوم بود چه میخواهد. یک روز که آمد اساسی بهش توپیدم.
🌷....بهش گفتم: «فلانی من نشستم مونتاژ میزنم، وقتی تو میای من دیگه حال کار کردن ندارم. جون اون کسی که دوست داری دیگه نیا! محض رضای خدا نیا! این کارو نکن. دیگه هم بهت پول نمیدم.» تا توانستم طرف را با تهدید و التماس طرد کردم. دیگر هم نیامد. بعد از شهادت آوینی دورادور شنیده بودم که دیگر ترک کرده و خوب شده است. افتاده تو فاز فیلمنامهنویسی و اصلاً زندگیاش عوض شده است. یک روز دیدمش و بهش گفتم: «چی شد که تو دیگه ترک کردی؟ سر اون حرفایی که من بهت زدم بود؟» گفت: «نه بابا من اینقد شبیه تو باهام برخورد کرده بودن. تو بودی، زنم بود، مادرم بود، برادرم بود. همه....
🌷همه همینجور باهام برخورد کردن» آدم معتاد اصلاً هیچ چیز برایش مهم نیست، فقط میخواهد مواد بهش برسد. میگفت فهمیدم که تو رفیق آوینی هستی و این آوینی هم رئیس سوره است. یک روز دیدم که از ساختمان سوره رفت بالا من هم پشت سرش رفتم. بهش گفتم: «آقای فارسی سلام رسوند گفتن اگه دارید یه کمکی به من بکنید!» آوینی هم گفته بود: «اصلاً نیاز نداره که آشنایی بدی من خودم باهات رفیقم.» پولی بهش داده و گفته بود: «هروقت نیاز داشتی بیا بگیر.» هرچند وقت یکبار....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
@mahman11