eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
9.5هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
7.1هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی با صلوات آزاد»
مشاهده در ایتا
دانلود
"رمان 💞 زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت: این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟ به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود: ببخشید آقای دکتر، حرفهاش از سر عصبانیت بود. احسان هم به زمین نگاه کرد: شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم. احسان کنار زینب سادات گام برمیداشت. نجابت و متانت رفتار و منش زینب سادات احسان را جذب میکرد. به محمدصادق بابت این همه اصرار و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را هم نمیتوانست انکار کند. متانتت را دوست دارم بانو. همان نجابت چشمان پر از شرم و حیاییت را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخند های از ته دلت به کودکان دردمند را. صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست دارم بانوـ اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو... تو مهتابی. تو پاک درخشانی. کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کم رنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم. 💞💞💞 از سرو صدای زیاد از خواب بیدار شد. سرش درد می کرد و این سر و صدا سردردناکش را دردناک تر میکرد. دستی به موهای آشفته اش کشید و بعد صورتش را ماساژی داد و روی تخت نشست. صداها از حیاط می آمد. چیزی در آنها بود که دلش را به شور انداخت. پنجره را باز کرد و شنید. صدرا: شاید بعد بیمارستان رفته خرید. زهرا خانم: نه پسرم. بدون اینکه به من بگه جایی نمیره! ایلیا: تازه همیشه منو با خودش میبره برای خرید. رها: شاید با دوستاش باشه. ایلیا: زینب دوستی نداره. اون هم اینجا! باز هم باید اطلاع میداد. مهدی: گوشیش هنوز خاموشه. رها: تو هی زنگ بزن شاید روشن کرد. زهرا خانم: به سیدمحمد گفتید؟ صدرا: آره الان میرسه. صدای گریه زهرا خانم همراه با ناله هایش به گوش رسید و بند دل احسان پاره شد: خدا چکار کنم؟ جواب حاج علی رو چی بدم؟ جواب سیدمهدی رو چی بدم؟ آخ آیه! چی به سر امانتیت اومده! خدایا! احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت: چی شده؟ صدرا به احسان نگاه کرد و چیزی در ذهنش جرقه زد. به سمتش گام برداشت و دستشانش را روی بازوان احسان گذاشت: امروز تو بیمارستان زینب رو دیدی؟ احسان سر تکان داد: آره. صدرا: بعد از اتمام شیفت کاری چی؟ دیدیش؟ احسان: آره. سوار ماشین شدن و رفتن. زهرا خانم گفت: شاید تصادف کرده؟ دوباره زیر گریه زد و محسن هم که کنارش روی زمین نشسته و مادربزرگش را در آغوش داشت، اشک از چشمانش ریخت. صدرا دوباره از احسان پرسید: تو راه تصادفی ندیدی؟ احسان گفت: نه. مگه چی شده؟ صدرا: نیومده خونه. احسان به ساعتش نگاه کرد: پنج ساعته که نیست؟ دلش به شور افتاد. ناگهان ذهنش به محمدصادق رفت. احسان: امروز... همه به احسان نگاه کردند. سکوتش باعث شد رها بپرسد: امروز چی؟ نمیدانست گفتنش درست است یا نه. تردید داشت. شاید زینب ناراحت شود! اما نگرانی امان دلش را بریده بود. احسان: امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. با زینب خانم صحبت کرد و درباره ازدواج و اینکه تا فردا بهشون وقت میده تا فکر کنن. زینب خانم خیلی ناراحت و پریشون بودن بعد از رفتنش. ایلیا داد زد: لعنت به تو محمدصادق؟ چرا دست از سر ما برنمیداری؟ زنگ در به صدا در آمد. مهدی دوید و در را باز کرد. سید محمد و سایه پریشان وارد شدند. سیدمحمد: اومد؟ ایلیا: نه عمو! سیدمحمد دستش را دور ایلیا انداخت و گفت: پیداش میشه عمو جون! پیداش میشه! سایه: بهتر نیست به بیمارستانها زنگ بزنید؟ احسان: به نظر من چند گروه بشیم؟ بیمارستانها و مسیر رو چک کنیم؟ یک گروه هم خونه باشن که اگه اومدن، خبر بدن؟ رها که مدتی در فکر بود آرام گفت: رفته قم! سیدمحمد حواسش به زمزمه رها جمع شد: چرا قم؟ اونم بی خبر؟ رها آهی کشید: احسان میگه امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. زینب دلش که بگیره میره پیش باباش! 🌷نویسنده:سنیه_منصوری ادامه‌ دارد..... ‎‎‌‌‎‎@mahman11