eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
9.9هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
7.1هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی با صلوات آزاد»
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: ابن زیاد با سخنان زینب ،مردی در هیبت یک زن، درهم شکسته، باید کاری کرد که ابن زیاد باز عرض اندام کند، پس سجاد را با غل و زنجیر وارد مجلس میکنند. ابن زیاد با تعجب می گوید: چگونه شده که از نسل حسین این جوان باقی مانده؟! حال بگو ببینم نامش چیست؟ یکی از سربازان میگوید، او در کربلا به شدت بیمار بود و اینک هم بیمار است و احتمالا به زودی میمیرد، نامش هم علی بن حسین است ابن زیاد قهقه ای میزند و رو به امام میگوید: مگر خدا علی پسر حسین را در کربلا نکشت؟! امام می فرماید: من برادری داشتم به نام علی که خدا او را نکشت و مردم او را کشتند.. ابن زیاد از این جواب باز درهم میشکند و زیر لب می گوید: نسلی که از علی نسب دارد در هنگام بیماری هم زبانشان چون تیغ برنده است و دستور میدهد همان لحظه امام را بکشند. ابن زیاد می خواهد از نسل حسین هیچ باقی نماند، شمشیر بالا میرود و ناگهان فاطمه ای دیگر برای دفاع از ولایت قد علم می کند، زینب هراسان خود را به سجاد می رساند، او را در آغوش میگیرد و میفرماید: اگر می خواهی پسر برادرم را بکشی، باید اول مرا بکشی، آیا خون هایی که از ما ریخته ای برایت کافی نیست؟! صدای گریه و شیون از همه جای قصر به گوش میرسد و سجاد رو به عمه میگوید: عمه جان اجازه بده خودم جواب او را بدهم و سپس رو به ابن زیاد می کند و می فرماید:آیا مرا از مرگ میترسانی؟مگر نمی دانی که شهادت برای ما افتخار است؟ ابن زیاد نگاهی به زینب می اندازد که محکم پاره جگر برادر را در آغوش گرفته و می فهمد که با کشتن زینب و سجاد،آتش خشم مردم را شعله ور می سازد...پس زیر لب می گوید: او را نمی کشم، بیشک با این بیماری که دارد چند روز دیگر خدا او را می کشد، اما غافل از آن است که علی بن حسین ذخیرهٔ خدا در روی زمین است و باید زنده بماند تا کشتی ولایت و شیعه بدون سکاندار نماند و این دنیا مدار آرامشی داشته باشد ابن زیاد دستور میدهد تا اسیران را در کنار مسجد کوفه زندانی کنند و پیکی به سمت یزید میفرستد که کسب تکلیف نماید. چند روز است که کاروان اسیرند، همه در پناه دیوار و سقفی که از برگ های نخل خرما ساخته شده می باشند، اما رباب ،هر سایه ای را بر سرش حرام کرده و روزها در زیر نور خورشید می سوزد و چهره چون ماهش آفتاب سوخته شده.. جارچیان ابن زیاد فریاد میزنند و مردم را آگاه می کنند که ابن زیاد در مسجد سخنرانی دارد، سربازانی که در جنگ با حسین بوده اند، با خوشحالی خود را به مسجد میرسانند،چرا که گمان میکنند روز، روز گرفتن سیم و زر و پاداش است. این زیاد بر منبر می نشیند و چنین می گوید: سپاس خدایی را که حقیقت را آشکار کرد و یزید را بر دشمنانش پیروز ساخت و حسین دروغگو را نابود کرد ناگهان پیرمردی نابینا از جای بر میخیزد و میگوید: تو و پدرت دروغگو هستید! آیا فرزند پیامبر خدا را میکشی و بر منبر خانه خدا می نشینی و شکر خدا میکنی؟! بار دیگر این زیاد توسط ابن عفیف که روزگاری در لشکر علی سربازی می کرده و چشمانش را فدای اسلام کرده، در هم شکسته میشود و سخنرانی ابن مرجانه هنوز شروع نشده پایان می یابد ابن زیاد دستور کشتن ابن عفیف را میدهد و مردم غافل که با تلنگر این پیرمرد نابینا بیدار شده اند او را دوره می کنند تا منزلش میرسانند اما مأمورین هم خود را به خانه میرسانند و ابن عفیف و دخترش را به شهادت میرسانند ادامه دارد به قلم:ط_حسینی @mahman11