eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
10.2هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی آزاد» @mobham_027
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴:پیوند الهی🌴 🌸راوی:رضا هادی عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا ميخواســت از دختر خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعًا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که... جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟ جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناســم، آدم منطقي وخوبيــه. جوان هم گفــت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت. شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حرفهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد اخمهايش رفت تو هم! ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشــت شب بود. آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم۱
زندگی نامه شهید محمد معماریان بگو محمد گفته يادگاري از من داشته باشيد. بقية وسايلم را بفروشيد و خرج مراسم عزايم كنيد. نمي‌خواهم زحمت پدر باشد. فقط مادر يك خواهش هم دارم، اينكه دعا كن طوري شهيد بشوم كه نياز به غسل نداشته باشم. يك كفن از مكه براي خودت آورده‌اي، آن را به من بده. آن شال سبزي را هم كه از سوريه آورده‌اي روي صورتم بگذارد. راستش من خيلي مسجدمان را دوست دارم. جنازه‌ام را ببريد توي مسجد و آنجا بر من نماز بخوانيد؛ تا پيكر بي‌جانم آنجا را حس كند. بعد خاكم كنيد. محمد ساكت شد. مادر مانده بود كه چه كند. لبخندي زد و به زور گفت: آره مادر، شما حرف‌هايت را بزن، ولي خب خدا كه به هر خوني لياقت شهادت نمي‌دهد. محمد سرش را انداخت پايين و گفت: مامان دوست ندارم دنبال جنازه‌ام گريه كني. چون كسي كه انقلاب را نمي‌تواند ببيند، اگر گرية تو را ببيند خوشحال مي‌شود. اما هر وقت تنها شدي گريه كن. . . . . ادامه دارد... ادامه دارد.. @mahman11
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 خدای من دوتا داعشی یکی بالای سرپدرم ویکی هم بالای سرمادرم باخنجرهای تیزشان ایستاده بودند وچندتا هم اطرافشان اسلحه هایشان راروبه اسمان گرفته بودند ودوتا داعشی بالای سرما,سرمن ولیلا را بالا گرفته بودند تا صحنه راببینیم ویکی دیگر ازداعشیها با گوشی اش داشت لحظه ها راشکار,میکرد انگار ما جنایتکاران زمینیم واینان فرشتگان مامور نجات زمین باافتخارفیلم میگرفت ,هردو داعشی باهم خنجرها رابرگلوی پدرومادرم نهادند وبقیه با شلیک تیرهوایی تکبیر میگفتند وهمه باهم فریادالله اکبر...لااله الاالله سرداده بودند دنیا پیش چشمام داشت سیاه میشد...عماد نباید میدید..😱😱سریع با دستهای بسته ام عماد را طرف خودم کشاندم وبادست چشمانش راپوشاندم تا بچه بیچاره سربریدن پدر ومادرش رانبیند...اشک میریختم...ضجه میزدم...ناله میزدم 😭😭😭وان طرف پدر ومادرم دست وپا میزدند...قطره های خونشان برزمین واسمان میپاشید ,خرخر گلویشان ونفسهای اخرشان رابا دوچشمم دیدم وبا دوگوشم شنیدم وزار زدم,داعشیهای بالای سرمان اجازه نمیدادند که سرمان راپایین بیاندازیم ,انگار که حکم خداست که باید سربریدن عزیزانمان راببینیم... غصه ی کشته شدن یابهتربگویم زجرکش شدن عزیزانم یک طرف وغصه ی اینکه این شیاطین بانام خدا سرمیبرند وبه اسم اسلام جنایت میکنند هم یک طرف,واقعا دراینجا من غریبم ,برادرم ,خواهرم پدرم مادرم,همسایه ها همه و همه غریبند ومظلوم, به خدا اینجا محمد ص هم غریب است به خدااینجا خدا هم غریب است.... خدایااااااااا...... ادامه دارد..... @mahman11
داستان«ماه آفتاب سوخته» : کاروانی غریبانه در تاریکی شب حرکت کرد، پشت سر زنهای گریان بنی هاشم بر سر و صورت میزدند و پیش رو، سرنوشتی که کل بشریت باید از آن درس بگیرند، در تقدیرشان بود. حسین علیه السلام، پیشاپیش کاروانی که همه از اقوام و خویشانش بودند در حرکت بود و زیر لب می خواند«پروردگارا، مرا از گروه ستمکاران نجات بخش»(قصص آیه ۲۱) حسین می رفت تا به همهٔ جهانیان بگوید امر به معروف و نهی از منکر مهمترین فریضه است که اگر در جامعه ای از بین رود، تیشه به ریشهٔ دین و اسلام می خورد، او میرفت تا اسلام را زنده نگه دارد...او می دانست که عاقبتش به کربلا ختم می شود، عاشقانه می رفت تا با فدای سرو دست و جان و عزیزان، خدای را خشنود کند و دین جدش محمد صل الله علیه واله را تا قیام قیامت زنده و پا برجا نگه دارد و بی شک که چنین است ، تاریخ گواه است که دشمنان دین با خدعه و حیله های فراوان سعی در خاموشی شعلهٔ اسلام داشتند اما وقتی نفحات محرم به مشام میرسد تمام خدعه و نیرنگ ها رنگ می بازد، گویی دوباره خون حسین از پس قرن ها به جوشش می افتد و جان های حق طلب و خداجو به این ریسمان امن الهی دست میزنند و خوشا به حال آنانکه که عشق حسین علیه السلام آنها را از انجام گناه و معصیت بازمیدارد،آنها به راستی معنای این حرف را دریافته اند«خیلی حسین زحمت ما را کشیده است» حسین و کاروانش وارد شاهراه اصلی مدینه به سمت مکه شدند، عده ای از دوستان از سر دلسوزی به ایشان گفتند: یا ابا عبدالله، حال که پنهانی از مدینه میرویم چه خوب است که از بیراهه پیش رویم تا کارمان به عمال یزید نیافتد.. اما حسین راه اصلی را انتخاب کرد تا همگان بدانند که در مقابل ظلم باید ایستاد، تا در منزلگاه های بین راه، حسین علیه السلام ، مردم پاک طینت را به خدا بخواند و از فساد و ظلم یزید آگاهشان کند. حسین می رفت و خواهران و فرزندان و فرزندان برادرش و همسرانش در پی او روان بودند...همهٔ چشم ها حسین را میدید اما رباب جور دیگر مولایش را می نگرید، یک چشمش به مولایش حسین بود و یک چشمش به پسر حسین که بعد ازسالها انتظار در دامنش نشسته بود..رباب همزمان با شیردادن به علی اصغر برایش شعر می خواند: بخور کودک دلبندم، شیرت را بخور و رشد کن و بزرگ شو، نذر کرده ام که در رکاب پدرت حسین جانباری کنی...و رباب نمی دانست که این نذرش به زودی ادا می شود و لازم نیست علی اصغر قد بکشد و بزرگ شود، چون پدرش حسین علیه السلام آنقدر تنها و بی کس می شود که وقتی ندای «هل من ناصر ینصرنی » ایشان به گوش این کودک کوچک میرسد، لبیک گویان آنقدر دست و پا میزند که حسین میفهمد، علی اصغر هم آمادهٔ سربازی و جانبازی شده...‌ علی اصغر در آغوش رباب خواب رفت، رباب پردهٔ کجاوه را بالا زد تا تمام جانش، حسین عزیزش را بنگرد که ناگهان متوجه آسمان شد، گویی درب ملکوت را گشوده بودند، ملائک فوج فوج سوار بر اسبان سفید پایین می آمدند و در پیشگاه حسین سر تعظیم فرود می آوردند و از کمی دورتر هم لشکری در روی زمین که بسیار انبوه به نظر می رسید، به سمت آنان می آمد،رباب با خود گفت: یعنی اینان چه کسانی هستند و دلیل آمدنشان به اینجا چیست؟ آخر این کاروان در نزدیکی مکه بود، پس براستی اینها چه کسانی هستند؟ ادامه دارد.... 📝به قلم:ط_حسینی @mahman11