eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
10.2هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی آزاد» @mobham_027
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ پاوه که بودیم صبح‌ها بعد از نماز ما رو به ارتفاعات شهر می‌برد و توی اون برف و یخبندان، باید از کوه بالا می‌رفتیم وقتی برمی‌گشتیم حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می‌ایستاد و به بچه‌ها خسته نباشید می‌گفت و از اونها پذیرایی می‌کرد... یکبار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم: مرسی برادر گفت: چی گفتی؟ فهمیدم چه اشتباهی کردم گفتم: هیچی گفتم: دست شما درد نکنه گفت:گفتم چی گفتی؟ گفتم: برادر گفتم خیلی ممنون دوباره گفت: نه اون اول چی گفتی؟ من که دیگه راه برگشتی نمی‌دیدم، گفتم خرما رو که تعارف کردین، گفتم مرسی... گفت:بخیز! سینه خیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت ۸ صبح، واقعاً کار دشواری بود اما چاره‌ای نبود باید اطاعت امر می‌کردم بیست متری که رفتم، دیگه نتونستم ادامه بدم انرژی‌ام تحلیل رفته بود روی زمین ولو شدم و گفتم دیگه نمی‌تونم حاج احمد گفت: باید بری گفتم:نمی‌تونم نمی‌تونم بعد با ضربه‌ای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم ظهر که همدیگر رو دوباره دیدیم، گفتم:حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ مگه من چی گفتم؟ به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین؟ گفت: ما یک رژیم رو با فرهنگش بیرون کردیم ما خودمون داریم، زبان داریم شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید به جای این حرف‌ها بگو خدا پدرت رو بیامرزه.... از سردار مجتبی عسگری ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد... @mahman11
‍ پاوه که بودیم صبح‌ها بعد از نماز ما رو به ارتفاعات شهر می‌برد و توی اون برف و یخبندان، باید از کوه بالا می‌رفتیم وقتی برمی‌گشتیم حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می‌ایستاد و به بچه‌ها خسته نباشید می‌گفت و از اونها پذیرایی می‌کرد... یکبار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم: مرسی برادر گفت: چی گفتی؟ فهمیدم چه اشتباهی کردم گفتم: هیچی گفتم: دست شما درد نکنه گفت:گفتم چی گفتی؟ گفتم: برادر گفتم خیلی ممنون دوباره گفت: نه اون اول چی گفتی؟ من که دیگه راه برگشتی نمی‌دیدم، گفتم خرما رو که تعارف کردین، گفتم مرسی... گفت:بخیز! سینه خیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت ۸ صبح، واقعاً کار دشواری بود اما چاره‌ای نبود باید اطاعت امر می‌کردم بیست متری که رفتم، دیگه نتونستم ادامه بدم انرژی‌ام تحلیل رفته بود روی زمین ولو شدم و گفتم دیگه نمی‌تونم حاج احمد گفت: باید بری گفتم:نمی‌تونم نمی‌تونم بعد با ضربه‌ای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم ظهر که همدیگر رو دوباره دیدیم، گفتم:حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ مگه من چی گفتم؟ به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین؟ گفت: ما یک رژیم رو با فرهنگش بیرون کردیم ما خودمون داریم، زبان داریم شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید به جای این حرف‌ها بگو خدا پدرت رو بیامرزه.... از سردار مجتبی عسگری ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد... @mahman11