❣#سلام_فرمانده ❣
🔅السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ...🤚🌱
🌱سلام بر تو ای مولایی که یک لحظه ما را فراموش نمیکنی و دستان مهربانت همیشه پشت و پناه ماست...
📚زیارت امام زمان در روز جمعه_مفاتیح الجنان
🤲✨#اللهمعجللولیکالفرج
❤️#امام_زمان
🌸کافیست #صبـــح که #چشمانت را باز می کنی
لبخندی😊 بزنی جانم ...
🍃صبــح 🌥که جای #خودش را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ...
📎#سلام_صبـحتون_شهـدایـی🌺🌱
🌸سڼڳۯټ ڂٳڷي نیستت
🍃سڑدأڔ ڋڸۿا
دل #شهید جنتی است که
#ملائک بدان غبطه می خوردند
آری #جنتی که جز حضور دائم چیز دگری نیست
#و_عند_ربهم_یرزقون
وصیت #شهید_اسدالهی به فرزندش🔻
محمد،زندگی کن برای امام مهدی (عج)
محمد،درس بخون برای امام مهدی (عج)
و..
محمد،من تو را از #خدا برای خودم نخواستم،تو را از خدا خواستم برای امام مهدی(عج)
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهیـد ابراهیـم هـادی
💓ابراهیـم همیشہ در مقابل بدے دیگران گذشت داشت.
بارها بہ من مے گفت:
طورے زندگے و رفاقت ڪن ڪہ احترامت را داشته باشند
💓مے گفت:
این دعواها و مشڪلات خانوادگے را ببین بیشتر بہ خاطر اینه ڪہ ڪسے گذشت نداره.
بابا دنیا ارزش این همہ اهمیت دادن نداره
آدم اگه بتونہ توے این دنیا براے خدا ڪارے ڪنہ ارزش داره.
شهیدی که گوشت بدنش را خوردند ...
حضور در کردستان ایمانیقوی و دلی چون
شیر را می طلبید ، در اردیبهشت سال ۱۳۵۹
و در جریان عملیات آزاد سازی شهر سنندج
بعد از نبردی دلاورانه، مجروح شد و توسط
کومله (ضد انقلاب) به اسـارت گرفته شـد.
هـمان لباس با آرمِ سپاهی که پوشیده بود ،
کفایت میکرد تا خونخواران کومله تا لحظهٔ
شهـادت بلاهایی بر سرش بیـاورند که بـاور
این رفتارها از یک انسان بسیار سخت است
#شهید_احمد_وکیلی_ناطق
#روحش_شاد_باصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞این ها اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا هستند و بعد از سیزده قرن به خون خواهی او آمده اند ...
#شهید_آوینی
#دفاع_مقدس
#اصحاب_آخرالزمان
#سرباز_امام_زمان
#یا_ابا_عبدالله
با وضو راه می رفت، دائمالوضو بود!
موقع اذان خیلی ها می رفتند وضو بگیرند، ولی حسن اذان و اقامه را می گفت و نمازش را شروع می کرد.
میگفت: «زمین جای جمع کردن ثوابه... حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟
📖 کتاب یادگاران ، جلد ۲۵، خاطرات #شهیدحسنطهرانیمقدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ما مدیون شهدا و خانواده شهدا هستیم
#حاج_قاسم 💖✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ #مهدویت
💠 وقتی #سلام_فرمانده سرود و همایشی آخرالزمانی می شود 👌
🌹 سرود ترکیبی با زبان های فارسی ، عربی ، اردو ، ترکی ، آذری ، هندی ، انگلیسی با مضامین جدید ...
💖 #امام_زمان (عج)
امضایش این بود ؛
مَن کٰانَ لِله کٰان اللهُ لَه
هر کس برای خدا باشد خدا با اوست
#شهید_سپهبد_علی_صیادشیرازی
🌴#قسمت_چهاردهم:پیوند الهی🌴
🌸راوی:رضا هادی
عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه
شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول
صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت!
ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا ميخواســت از دختر
خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست.
دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود
اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست
او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و
محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو
اگه واقعًا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...
جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من
اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو
هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت
ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟
جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه
ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناســم، آدم منطقي
وخوبيــه. جوان هم گفــت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.
شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر
مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد.
و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند.
حاجي حرفهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد اخمهايش رفت تو هم!
ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه
نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر
دختر و بعد...
يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشــت شب بود.
آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست.
رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک پيوند الهي تبديل
کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون
برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند.
#سلام_بر_ابراهیم
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم۱