eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 💌 (قسمت هشتم) 🔹... به جای عروسک رفته بود تفنگ خریده بود برای زهرا، کلی هم ذوق داشت از خریدی که کرده بود. گفت می بینی چه قشنگ است، فاطمه؟ دادش دست زهرا، یادش داد چطور شلیک کند. زهرا تیرش زد. تیر خورد توی قلبش. دستش را گذاشت روی سینه‌اش، دید خونی شده، ترسید، پایش کج شد، کج تر شد، دستش را گرفت به دیوار گفت «آخ» با سر افتاد زمین گفت «مرا کشتی تو باباجان» و مُرد. 🔸 خیلی جاها کم آوردم بعد از رفتنش. شال و کلاه می‌کردم می‌رفتم سر مزارش، تنها، می‌نشستم کنار شمع‌هایی که روشن کرده بودم، می‌گفتم فقط خودت برام مانده‌ای کمکم کنی، محمود. به دادم برس. نگذار نخواه به کس دیگری رو بزنم. باورتان می‌شود اگر بگویم می‌آمد توی خوابم می‌گفت باید چی‌کار کنم. برای خودم هم سخت است یادآوری اش، اما می‌آمد، خندان می‌آمد. می‌گفت «باز چی شده فاطمه؟» می‌گفتم «کمرم دارد می‌شکند زیر این همه باری که بعد از رفتن تو روی دوشم مانده.» می‌گفت «مگر قرار نگذاشتیم کم نیاوریم؟» می‌گفتم «چرا. قرار گذاشتیم، ولی با هم» می‌گفت «من که الان هستم.» بلند می‌شدم از خواب و دنبالش می‌گشتم. می‌گفتم «کجایی پس؟» محمود گفت «می‌توانید؟» 🔹️ از منطقه جنگی زنگ زد گفت «من نمی‌توانم زود بیایم، نمی‌توانم هم زیاد بمانم. بگو زود جشن عروسی را راه بیندازند تا من زود بیایم و زود هم برگردم.» زود آمد زود برگشت. کردستان نه. گفت «باید بروم تهران» نگاهم را دید. گفت «می‌آیی تو هم؟» خندیدم. گفت «پس بنویس به حساب ماه عسل بدو زود حاضر شو برویم.» رفتیم تهران. برد مرا گذاشت خانه یکی از آشناهاش. با این قول که «زود برمی‌گردم» زود برنگشت، فرداش هم که آمد گفت «باید بروم کردستان» گفتم «امروز؟» یعنی «بمان یک امروز را پیش من» فهمید، گفت «خودم هم خیلی دلم می‌خواهد» گفتم «ولی نمی‌توانی» خندید گفت «داری یاد می‌گیری آ» گفتم «اوهوم، خیلی زودتر از آن چیزی که...» گفت «فکرش را می‌کردم. همین را می‌خواستی بگویی دیگر؟» خندید گفت «می‌بینی چقدر با هم تفاهم داریم؟ فکر همدیگر را روی هوا می‌زنیم می‌دهیم تحویل آن یکی» خندید گفت «اوهون» گفت «خب من باید بروم» دست تکان داد گفت «ولی قول می‌دهم زود...» دست بلند کردم گفتم «نه، نگو، نه قول بده، نه بگو زود، بگذار عادت کنم» صورتش را آورد جلو مشکوک زل زد توی چشم‌هام گفت «این‌ها را خودت بلد شده‌ای یا ننه ام یادت داده؟» گفتم «خودم بلد شده‌ام توی همین دو روزه» گفت «آهان. فکر کردم که در هر حال من وظیفه‌ام است بگویم زود برمی‌گردم حالا اگر نشد بیایم باید هر دومان قبول کنیم تقصیر من نبوده» محمود گفت «می‌توانید؟» 📝 ادامه دارد... 📚 💚 @mahmodkaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
970229-Panahian-M-ImamSadegh-CheguneMehrabaniKhodaRaBavarKonim-04-18k.mp3
8.56M
#چگونه_مهربانی_خدا_را_باور_کنیم (جلسه چهارم) #استاد_پناهیان 💚
رفتيم غذاخوری🍳 پرشنگ(از رستورانهای شهر سقز) با بچه ها گرم بوديم🗣 و می كشيديم هر چه زودتر غذا را بياورند،🍛 احساس كردم خودش با ما هست ولی حواسش جای ديگری است. زير چشمی👀 به چند تازه وارد نگاه كردم، از طرز نگاه محمود فهميدم كه غير عادی است.👁در همين حال محمود و يكی از بچه ها بلند شدند و دويدند🏃 طرف ميز آنها، تا آمدم به خودم ، ديدم درگير شدند،🚫 ما هم رفتيم .همه را گرفتيم و زديم ، لباس هايشان را دقيق گشتيم، 🕵چند تا و نارنجك داشتند، 🔫💣آن روز از خير غذا خوردن گذشتيم،🍽 سريع آنها را به مركز آورديم و سپرديمشان دست حفاظت اطلاعات. خاطرم هست در بازجوئی ها، كردند كه می خواستند كاوه را ترور💥 كنند. ✍راوی همرزم شهید 🌷 💠 @mahmodkaveh
🔰 قدم‌به‌قدم با نیروها اومدند در چادر فرماندهی : - حاجی* میای عڪس بگیریم ؟ رفت . داشتیم مےرفتیم ، صداش زدن . - حاجی میای با ما غذا بخوری ؟ رفت . رو موتور بود . یڪی دوید طرفش . - حاجی منو مٻرسونی ؟ سوارش ڪرد . 👈ڪفرم گرفت ! بهش گفتم : ڪاوه جون ! ناسلامتی تو فرمانده‌ای . گفت : دوست ندارم از نیروهام جدا باشم . دوست دارم قدم بہ قدم با اونا باشم . تازه ڪجاشو دیدی؟! صبر ڪن عملیات بشہ ... 🌹 🕊
🌷✨🌸✨🌷✨🌸✨🌷✨ سلام بر نوجوان های سیزده ساله ای که نتوانستند سنگینی تن کوچک شان را بر روح بزرگشان تحمل کنند و خود را به قافله حسین(علیه السلام) و اصحابش رساندند... 🍂حال در عصری زندگی میکنیم که دشمن نسل جوان را هدف گرفته و هر طور که میلش باشد تربیت میکند. 💚 که در تربیت نسل جوان بکوشیم تا ان شاالله سیزده ساله های مهدوی را برای عصر حجت بن الحسن (روحی فداه) آماده کنیم. 💌همه ما میتوانیم با کمک های نقدی خود در رساندن [بسته های فرهنگی] در نهایت قدمی برداریم... 🍂این کمترین کاریست که میتوان در قبال چشمان منتظر مادران شهدا... و خون های ریخته شده ی فرزندانشان انجام داد بسم الله رفیق...🌱 مبلغ مورد نظر خود را به شماره کارت زیر واریز فرمائید: 🕊5894631558621132🕊 فاطمه نادری
970230-Panahian-M-ImamSadegh-CheguneMehrabaniKhodaRaBavarKonim-05-18k.mp3
8.03M
#چگونه_مهربانی_خدا_را_باور_کنیم (جلسه پنجم) #استاد_پناهیان 💚
🌺حاج حسین یکتا: بچه‌ها! سعی کنید یه دوست خوب و همراه پیدا کنید ؛ دوست خوب کسیه که نتونی جلوش گناه کنی ؛ پاتو به بهشت باز کنه ؛ پاتو به بهشت زهرا ، کنار شهدا باز کنه ؛ پاتو به یه جاهایی وا کنه که تا حالا نمی‌رفتی! مثلاً بکشوندت به محله فقیر نشین‌ها تا کمک کنی به مردم، غم مردم خوردن رو بهت نشون بده
حاج حسین یکتا: بچه‌ها! از آقا معرفت بگیرید؛ معرفت به مأموریت. مأموریتی که یه روز امام حسین(ع) گفت جوانان بنی هاشم بیایید، نعش علی اکبر به خیمه رسانید، یه روز امام خمینی(ره) گفت دزدی آمده است و سنگی انداخته، جوانها! بریم جبهه و امروز آقا میگه جوانها بلند شید آماده شید میخوایم پرچم رو بزنیم به بالاترین قلل دولت عظمای حضرت مهدی(عج).
مے گویند با هر ڪسے بگردے،شبیہ او میشوے... آنقدر با شما مے گردم تا شبیہ تاݧ شوم نه فقط ، تظاهر به ظاهر بلکه از #درون_و_باطن شبیه تان می شوم... دست مݧ را هم بگیرید اے شہدا...🌷 @mahmodkaveh
3) یک زن و مرد آمریکائی با سگشان آمدند داخل مغازه تا سیگار بخرند. سر و وضع ناجوری داشتند. محمود نگاه پر تنفرش را دوخت به چهره کریه آن مرد؛ شکسته بسته حالیش کرد ما سیگار نداریم، بعد هم با عصبانیت آن ها را از مغازه بیرون کرد. زن و مرد آمریکایی نگاهی به همدیگر کردند و حیرت زده از مغازه بیرون رفتند، آخر آن روزها کسی جرأت نداشت به آن ها بگوید بالای چشمشان ابروست.محمود روکرد به من و گفت: برو شلنگ بیار، باید این جا رو آب بکشیم. گفتم: برای چی؟ گفت: چون اینا مثل سگشون نجس اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
970231-Panahian-M-ImamSadegh-CheguneMehrabaniKhodaRaBavarKonim-06-18k.mp3
7.47M
#چگونه_مهربانی_خدا_را_باور_کنیم (جلسه ششم) #استاد_پناهیان 💚
خاطرم هست، یک روز دختر بی حجابی آمد توی مغازه خانواده اش از آن شاه دوست های درجه یک بودند. محمود گفت: ما با شما معامله نمی کنیم، پرسید: چرا؟ گفت: چون پول شما خیر و برکت نداره. دختر با عصبانیت، با حالت تهدید گفت: حسابت رو می رسم ها! . محمود هم خیلی محکم و با جسارت گفت: هر غلطی می خواهی بکنی، بکن.تمام آن روز نگران بودیم که نکند مامورهای کلانتری بیایند محمود را ببرند؛ آخر شب دیدیم در می زنند. همان دختر بود، منتهی با پدرش. خودشان را طلبکار می دانستند! محمود گفت: ما اختیار مالمان را داریم، نمی خواهیم بفروشیم. حرفش تمام نشده بود که دختر با یک سیلی زد توی گوش محمود. خواست جواب گستاخی او را بدهد که پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پای مامورین به آن جا باز می شد، برایمان خیلی گران تمام می شد؛ توی خانه نوار، اعلامیه و رساله امام داشتیم. بعد از این موضوع محمود هیچ وقت به آن ها جنس نفروخت @mahmodkaveh.
علاوه بر مربی گری، مسئول کمیته تاکتیک هم بود. از آموزش ایست و بازرسی گرفته تا آموزش جنگ شهری و کوهستان را باید درس می داد. همه هم بصورت عملی. یک روز بهش گفتم: تو که این قدر زحمت می کشی، کی وقت می کنی به خودت و خانواده ات برسی؟ گفت: حالا وقت رسیدن به خانه و خانواده نیست. مکثی کرد و ادامه داد: مگه نمی بینی دشمن تو کردستان و جاهای دیگه داره چیکار می کنه؟گفتم این که می گی درسته، اما بالاخره خانواده هم حقی دارن، حداقل هر از گاهی باید یک خبر از خانواده ات هم بگیری. گفت: به نظر من تو این دوره و زمونه، انسان همه هست و نیستش رو هم فدای اسلام و انقلاب بکنه، باز هم کمه. الان اگه لحظه ای غفلت کنیم، فردا مشکل بتونیم جواب بدیم. نه محمد، فعلاً وقت استراحت و سرزدن از خانواده نیست. بدجور به او غبطه می خوردم.
🌷کاوه کیست؟ 👇👇👇👇👇👇👇👇
توی دلهاجابازکرده بودازرزمنده هاگرفته تارهبری همه دوستش داشتند. رفتیم دیدن رهبر محمودازاوضاع کردستان گفت،توی جلسه اقاخیلی به دقت به حرفهایش گوش دادند. طوری که میشدفهمیدچقدربه محمودعلاقه دارند. داشتیم ازاتاق می امدیم بیرون که اقامن راصدازدند برگشتم یک دست لباس گرم به من دادند. گفتند این لباسهارابده محمود،کردستان سرده سرمامی خوره. بهش بگوحتمابپوشه. یادش کنیم با۵شاخه گل صلوات🌷🌷🌷🌷🌷 @mahmodkaveh
🌷 💌 (قسمت نهم) 🔹... گفتم «این دفعه را قول بده زودتر برگردی، لااقل به خاطر مسافرمان» و پرسیدم : «قول می‌دهی؟» گفت «این دفعه را به خاطر بچه آره» گفتم «کی؟» گفت «هر وقت که تو بگویی» گفتم «مطمئن باشم؟» گفت «می‌خواهی ریش گرو بگذارم؟» گفتم «اگر نیامدی چی؟» گفت «هرچی دلت خواست بگو. یا نه. هرچی دلت خواست بگیر مرا بزن، خوب است؟» خندیدم گفتم «تو هم با این اداهات» گفت «من هم زرنگم، یک چیزهایی می‌گویم که می‌دانم دلت نمی‌آید بهش عمل کنی» 🔸نیامد. هرچه به در نگاه کردم نیامد. بچه آمد و او نیامد. پرستار گفت «خیلی شانس آوردید سالم ماندید» گفتم «به احترام باباش نمُردیم» گفت «باباش!» نگاه کرد به آن‌ها که آمده بودند دیدنم. گفت «کدام‌شان است؟» لبم را دندان گرفتم گفتم «من و این بچه عجله نداریم. شما چرا این قدر عجله دارید؟» گفت «می‌خواهم بهش بگویم چقدر به در نگاه کردی بیاید نیامد.» محمود گفت «می توانید؟» 🔹یک یا سه ماه چه فرقی می‌کند. در هر حال محمود نیامد بچه‌اش را ببیند. آن‌قدر حرص خورده بودم که شیرم داشت خشک می‌شد. حوصله نداشتم بیشتر از این صبر کنم. نه تلفنی نه نامه ای نه چیزی. رفتم هر جوری بود با تلفن گیرش آوردم گفتم «این بود قولت؟» گفت «خدا مرا بکُشد که زدم زیر قولم» گفتم «زنگ نزدم این را بشنوم» گفت «پس قیمه قیمه ام کند» گفتم «لوس نکن خودت را، قول هم نمی‌خواهد بدهی. فردا ظهر باید اینجا باشی» گفت «مشهد؟» گفتم «همین که گفتم» گفت «بچه که زدن ندارد. چشم، می‌آیم» و آمد. در کمال ناباوری. گفت «دیدی گفتم می‌آیم» چشم‌هام پر اشک شدند. گله کردم «حالا؟» گفت «دیروز و امروز ندارد که، اصل این است که دستور دادی بیا و آمدم» فقط به من نگاه می‌کرد. گفتم «نمی‌خواهی بپرسی بچه چیه؟ یا خدای نکرده سالم است یا نه؟» گفت «ای بابا، پاک داشت یادم می‌رفت آ.» صورت بچه را بوسید گفت «اسمش را چی گذاشته‌ای؟» گفتم «مگر قرار نبود تو بگذاری؟» گفت «حق خودت است. من چی کاره ام اینجا؟» گفتم «همان که تو پیشنهاد دادی» گفت «زهرا» گفتم «الان چند روز است به همین اسم صداش می‌کنم» گرفتش بوسیدش گفت «حیف که بابا کار دارد وگرنه همین جا درسته می خوردمت» بچه را گذاشت توی بغلم گفت «اگر یک چیزی بگویم دعوام نمی‌کنی؟» گفتم «برو» گفت «از کجا فهمیدی می‌خواهم چی بگویم؟» گفتم «همین که تا این‌جا آمدی خیلی چیزها دستگیرم شد. حالا هم برو. برو به کارهات برس.» 🔸پاش که می رسید خانه نمی‌توانست آرام بنشیند. یا مطالعه می‌کرد یا می‌رفت نیرو جمع می‌کرد می‌فرستاد کردستان یا می‌نشست تلفن می‌زد به هرجا که فکر می‌کرد لازم است. یا حتی عملیات هایش را کنترل می‌کرد. خانه شده بود مقر فرماندهی. محمود گفت «می توانید؟» 📝 ادامه دارد... 📚 💚 @mahmodkaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا