eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
106 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۵)🍃 4⃣ هرچه"" توضیح عملیاتی داد، "آقا رحیم" قانع نشد.این جا دیگر غرب نبود و نمی توانست حرفش را به کرسی بنشاند.برگشتیم و "" دستور توقف کار را به همه داد‌.جالب این که نیروها هم وقتی شنیدند دیگر نباید برویم آن طرف رودخانه،ناراحت و پکر شدند.آن ها همه مصمم بودند و آماده.با دو گردان امام حسین(صلوات الله علیه) و امام علی(صلوات الله علیه) حرکت کردیم.پاتک دشمن خیلی سنگین بود و اجازه نفس کشیدن نمی داد.🌱 رسیدیم اولین کانال.کانالی با ارتفاع حداکثر ۱/۵ متر و عرض ۱متر که آب "دجله" را به "هور" وصل می کرد.این کانال در حقیقت خط مقدم و محل پدافند بود و دشمن نباید از این کانال عبور کرده و پیش روی هایش را ادامه می داد.هنوز گردان ها آرایش کاملی در کانال پیدا نکرده بودند که "منصوری" مجروح و به عقب منتقل شد.بعد از استقرار گردان در خط،زد و خورد، شدّت زیادی گرفت.آن ها پاتک می کردند و ما هم می زدیم.🌿 "" دائم در حال رفت و آمد در خط دو کیلومتری مان بود و دستورات لازم را می داد. حدود ۳۰۰تانک جلوی ما به صف شده بودند.آن ها برای پایین آوردن روحیه ما، حتی درحال توقف هم گاز می دادند. علاوه بر صدای مهیب گاز دادن تانک ها، زمین هم زیرپایمان می لرزید.یکی از تانک های دشمن زیادی پیش روی کرده و خودش را به پشت خاکریز چشبانده بود.زاویه این تانک طوری بود که به راحتی می توانست بچه های ما را در طرفین خاکریز با دوشکا بزند.چندنفر را هم زد.🍀 چپ و راست خط را به دنبال "" برانداز کردم.دیدمش.درحال دویدن بود. خودم را به او رساندم و‌گفتم:"! جان هرکس دوست داری،بالاغیرتاً از خاکریز فاصله نگیر.یه مقدار از خاکریز فاصله بگیری،دوشکا زدتت." تندی گفت:" باشه،باشه." از او جدا شدم و رفتم به موقعیتم.هنوز مدتی نگذشته بود که گفتند"" را با دوشکا زدند.من دیگر او را ندیدم،چون منتقلش کردند عقب.ما آن شب هم در خط مقاومت می کردیم،اما فردا دستور عقب نشینی کامل صادر شد و همه برگشتیم.🍃 پایان این قسمت راوی:مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 بعد از پایان عملیات"بدر" برگشتیم عقب و رفتم سراغ"". هنوز روی تخت بود.پرسیدم:"! چی شد؟ با کی برگشتی عقب؟" تعریف کرد:"منو نشوندن ترک یه موتور تا بیارنم عقب،حالا مگه آتیش بند می اومد.چپ و راست مون رو می زدن.به یه سنگر که رسیدیم،راننده موتور زد کنار و گفت:🍃 "اگه بخوایم ادامه بدیم،می خوریم.موتور رو همین جا بذاریم،بریم تو این سنگر تا یه کم آتیش بخوابه."منم تو حالی نبودم که بخوام حرفی بزنم.موتور رو انداختیم کنار جاده و رفتیم تو سنگر.همین طور که نشسته بودیم یه خمپاره اومد،درست خورد توی سنگر.راننده موتور جلوی چشمم پودر شد و من درد شدید و عجیبی توی دستم حس کردم.🌱 بی حال افتادم کنار جاده. خون زیادی هم از دستم می رفت.یه کم که گذشت متوجه یه آمبولانس شدم که کنارم وایساد و منو گذاشتن داخلش.از بدشانسی،جلوتر که رفتیم،آمبولانس هم چپ کرد و من دیگه نفهمیدم کی منو آوُرد عقب.عقب که آوُردنم،با هلی کوپتر انتقالم دادن به بیمارستان و سریع عملم کردن.🍀 جالبش این جاست وقتی عکسی رو که از دستم گرفتن،دیدم،تازه متوجه شدم،سگک فانسقه اون راننده موتور که شهید شد،ترکش شده و رفته بود توی دستم." آن مجروحیت یکی از سنگین ترین زخم هایی بود که "" در طول جنگ برداشت و تا مدت ها دستش روی شانه آویزان بود.🌿 پایان این قسمت راوی:مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 1⃣ عراق در بهار سال۶۵، "ارتفاع سوق الجیشی ۲۵۱۹" و مناطق اطراف آن را به تصرف خود درآورد.ارتفاع مزبور به دلیل تسلط کاملی که بر شهرها و ارتفاعات مجاور خود داشت،برای ما از اهمیت ویژه ای برخوردار بود و باید به هر شکل ممکن،آزادش می کردیم.عراق از میزان حساسیت ما روی این ارتفاع آگاه بود و کاملاً مهیّای حمله از طرف ما بود.فقط زمانش را نمی دانست.🌱 با این اوصاف،عملاً رعایت اصل غافلگیری در این عملیات میسّر نبود.از طرف دیگر عراق در این ارتفاع که ظرفیت حداکثر یک گردان نیرو را داشت، یک تیپ با لایه های دفاعی متعدد،همراه با نیروی احتیاط مستقر کرده بود.همه این عوامل باعث پیچیده تر شدن کار روی این منطقه می شد.عملیات"کربلای۲" با هدف آزادی این ارتفاع و منطقه"حاج عمران" عراق در شب ۱۰ شهریور ۱۳۶۵ آغاز شد.🌿 طبق برنامه،گردان ها هرکدام از محور خود وارد عملیات شدند.اصلی ترین محور که مسئولیت سقوط "ارتفاع ۲۵۱۹" را داشت،باید عقبه دشمن را دور می زد و با نفوذ در آن،به ارتفاع می رسید.اما به دلیل مقاومت بالای عراق و تراکم بالای نیروهایش و اِشرافی که بر ما داشتند، علی رغم تلفات سنگینی که از آن ها گرفتیم و با وجود موفقیت در محورهای دیگر،این محور به نتیجه نرسید.به همین دلیل از قرارگاه دستور عقب نشینی صادر شد.🍃 در سپیده صبح روز دهم شهریور،مجبور شدیم عقب بکشیم.علاوه بر شهدا و مجروحینی که در عملیات دادیم،در جریان عقب نشینی،هم به دلیل تسلط عراق و هم روشنایی هوا،شهدای زیادی دادیم‌بیشتر شهدا هم در منطقه ماندند. "لشکر ویژه شهدا" در این عملیات،آسیب زیادی دید.در قرارگاه تاکتیکی لشکر،همه از وضعیت پیش آمده ناراحت بودند. "" هم که خون خونش را می خورد.🍀 ادامه دارد... راوی:سیدمجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 2⃣ از طرف "قرارگاه مقدم حمزه" ما را برای جلسه فراخواندند.به همراه "" و "منصوری" جانشینش،خودم،فرمانده اطلاعات و چندنفر دیگر از مسئولین لشکر به قرارگاه رفتیم.در جلسه قرارگاه که با حضور "علی شمخانی" فرمانده عملیات،"هدایت الله لطفیان"فرمانده قرارگاه،"جواد حامد" فرمانده عملیات و چندنفر دیگر برگزار شد،بحث اصلی، ادامه عملیات از طرف"لشکر ویژه شهدا" بود.🌿 قرارگاه،به ویژه "شمخانی" مصر بود که لشکر شهدا شب یازدهم نیز دوباره برای گرفتن"ارتفاع ۲۵۱۹" به خط بزند.از این طرف"" که همیشه برای انجام عملیات داوطلب بود،این دفعه زیر بار نمی رفت.حرفش این بود که:"دشمن کاملاً آماده است.عملیات لو رفته،لشکر ما هم تلفات زیادی داده و الان نیاز به بازسازی داره.اگه امشب هم دوباره عملیات کنیم،مطمئناً شکست می خوریم."🍀 قرارگاه وقتی مقاومت"" را دید، تصمیم جدیدی گرفت."شمخانی" به او گفت:"خیلی خب،پس حالا که شما شهید زیاد دادین و سازمان تون به هم ریخته و نیاز به بازسازی دارین،لشکر ۲۱ امام رضا به جای شما عملیات می کنه،شما بشید احتیاط ۲۱ امام رضا." این حرف، "" را عصبی کرد.او گفت:"من که نمی خوام از زیر بار عملیات شونه خالی کنم،من می گم هرکی عملیات کنه موفق نمی شه،می خواد لشکر ویژه شهدا باشه یا لشکر ۲۱ امام رضا،فرقی نمی کنه."🍃 "" دوباره رفت روی نقشه و توضیحاتی پیرامون صحبت های قبلی و تایید آن ها ارائه داد.در اینجا "جواد حامد" به عنوان پیشنهاد به "شمخانی" گفت:"چندتا گردان از مشهد برای اومده که اینا هیچ تجهیزاتی ندارن.اگه شما صلاح بدونی،ما همه اینارو سلاح و تجهیزات بهشون بدیم.بعد بیاریم شون توی ورزشگاه نقده،اون جا مستقر بشن.چندتا هلی کوپتر هم ببریم توی ورزشگاه،هرجا لازم شد،برای خود ،از همین نیروها هلی برن کنیم همون جایی که نیاز داره."🌱 ادامه دارد... راوی:سیدمجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 3⃣ تا این جا ساکت بود و حرفی نزد."حامد" ادامه داد: "علاوه براین، می تونیم از این نیروها برای یگان های دیگه هم که نیاز دارن استفاده کنیم و براشون بفرستیم." تا این را گفت، "" حرفش را قطع کرد و با جدّیت توام با ناراحتی گفت:"شما کاری به این نیروها نداشته باشین."🌱 "شمخانی" گفت:"چرا؟ اتفاقاً حرف خوبی زد.پیشنهاد خوبیه.! همین الان اون نیروها را ببر ورزشگاه نقده.حامد! تو هم کاملاً تجهیزشون کن و آماده نگه شون دار،به جا ازشون استفاده کنیم." "" گفت:"حالا شما فعلاً همین نیازهای ما رو تامین کنین،من یه فکری به حال اون نیروها می کنم."🌿 او نظرش این بود که با توجه به خستگی و تلفات نیروها،در مرحله آخر عملیات از لشکر شهدا استفاده نشود و در این باره به "شمخانی" توضیح داد:"من که گفتم یگان ما باید بازسازی بشه،نیروهای ما با تازه نفس ها جایگزین بشن،بعد وارد عمل بشیم." اما "شمخانی" نظرش این نبود.🍀 و گفت:"نه،شما باید توی همین مرحله وارد عمل بشین و ایشالله کار رو تموم کنین." وقتی پافشاری قرارگاه برای انجام عملیات را دید،با دلخوری جواب داد:"باشه،اشکالی نداره،من خودم امشب عمل می کنم،نیازی هم به هیچ لشکری ندارم،اما این کار به صلاح هیچ کس نیست.🍃 ادامه دارد... راوی:سیدمجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 4⃣ این رو بدونید که شما دیگه باید فاتحه ویژه شهدا رو بخونین.با این کار دیگه ویژه شهدایی وجود نخواهد داشت." "شمخانی" گفت:"نه، ایشالله مشکلی پیش نمی آمد.شما خیال تون راحت باشه و برین عمل کنین." ""گفت:"باشه،من رفتم."🌱 موقع آمدن،"جواد حامد" بلند شد و به "" گفت:" جان! دستت درد نکنه." "" با حال خاصی جواب داد:"من از تو توقع ندارم،هنوزم که هنوزه من فکر می کنم تو جزو لشکر مایی.برای چی اطلاعات لشکر رو به اینا می دی؟"🌿 "حامد" گفت:"حرف بدی نزدم.: "" با توپ پُری که داشت،گفت:" اصلاً نباید به این موضوع اشاره می کردی.این جزو اسرار لشکره." "حامد" گفت:" این گردان ها هیچ کدوم تجهیزات ندارن،من از موقعیت استفاده می کنم و از نیرو زمینی امکانات می گیرم.🍃 خب،این جا اگه تجهیز بشن،به کار خودتون میان." "" دوباره سربالا جواب داد و‌گفت:"خیرت قبول،تو کاری به کار ما نداشته باش،نمی خواد برای ما دلسوزی کنی." این را که گفت،من ناراحتی را در چهره "حامد" دیدم.به هر حال خداحافظی کردیم و آمدیم.🍀 پایان این قسمت راوی:سیدمجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 موقع برگشت"" خیلی ناراحت بود.هرکاری کردیم جلو بنشیند،قبول نکرد و رفت عقب وانت نشست.من و "منصوری" که عقب نشسته بودیم،از یک طرف می خواستیم ناراحتی او را کمتر کنیم و از طرف دیگر این دغدغه تمام ذهن مان را به خود مشغول کرده بود که با جلو رفتن او در عملیات چه کنیم.ما دستور اکید داشتیم که نگذاریم "" شخصاً در عملیات جلو برود. مطمئن بودیم که او خودش امشب وارد عملیات می شود.باید مانعش می شدیم. "منصوری" پیش دستی کرد وگفت:"خب، حالا مشکلی نیست. شناسایی هارو که کردیم.🍃 الحمدالله نیرو هم داریم،آماده شون می کنیم،به جای شهدا هم جایگزین می کنیم.بچه ها هم که دیشب به خط زدن،آشنا هستن.من خودم هستم،مجید هست،میرزاپور و صلاحی و سهرابی و فرمانده گردان ها همه هستند،ایشاالله می زنیم به خط،توکّل برخدا." منظور "منصوری این بود که یعنی ما می زنیم به خط و نیازی نیست شما شخصاً وارد عملیات شوی."" ساکت بود و حرفی نمی زد.هم من،هم "منصوری" صحبت های زیادی کردیم.چون "" ساکت بود،به خیال خودمان موفق شدیم.🌿 اما در یک لحظه،او تمام رشته های ما را پنبه کرد:"لازم نکرده، نیازی به این حرفا نیست.من خودم امشب می رم جلو،یا ارتفاع رو می گیرم یا پیش همون بچه ها می مونم." هرچقدر تلاش کردیم از تصمیمی که گرفته منصرفش کنیم،موفق نشدیم.حرفش یک کلام بود.به قرارگاه لشکر که رسیدیم، "" بدون فوت وقت به من گفت: "مجید! برو به بچه های اطلاعات محورامون بگو بیان." رفتم سراغ شان. همه درب و داغان بودند و بعضاً با سر و صورت خونی.پیغام "" را که دادم،بعضی حاضر به آمدن نشدند.🌱 معتقد بودند که هیچ منطق نظامی اجازه عملیات برای امشب را نمی دهد.می گفتند:"چطوری می شه با یه لشکر لت و پار،توی هم چین منطقه ای دوباره عملیات کرد؟این کار شدنی نیست." من اصلاً به آن چه در جلسه قرارگاه گذشته بود و جریان نارضایتی"" اشاره ای نکردم و گفتم:"این حرفارو نزنین‌. روحیه بقیه نیروها رو هم تضعیف نکنین. ایشاالله به حول و قوه الهی امشب به خط می زنیم." بالاخره تعدادی از آن ها را با خودم با قرارگاه تاکتیکی لشکر در تپه "شهید عباسی"بردم.🍀 پایان این قسمت راوی:سیدمجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 در قرارگاه کماکان با "" برسر جلو نرفتن چانه می زدیم و او قبول نمی کرد.اما ناگهان در کمال ناباروری نظرش برگشت و گفت:"باشه،قبول،من جلو نمی رم و توی قرارگاه می مونم.منصوری! تو هم نمی خواد بری،مجید! تو هم همین جا بمون.خودِ فرمانده گردان ها می رن توی محورهاشون،عملیات رو انجام می دن." نفس راحتی کشیدیم.انگار دنیا را به ما داده بودند.خیال مان راحت شد. "" همه ی لشکر بود و اگر اتفاقی برای او می افتاد،"لشکر ویژه شهدا"از هم می پاشید.🌱 نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با حالی خوش به "" گفتم:"همین که تو نمی ری جلو،عملیات برای من پیروز شده به حساب می آد." دیگر فکرم آزاد شد.آستین هایم را بالا زدم و از سوله فرماندهی بیرون آمدم. کنار یکی از تانکرها نشستم و مشغول گرفتن وضو شدم.حین وضو چندنفر را در حال بیرون آمدن از قرارگاه دیدم.آن ها به طرف خط حرکت کردند.تاریکی شب اجازه نداد چهره شان را تشخیص بدهم،اما از آنتن بی سیم هایشان حدس زدم،مسئول محورها هستند.بعد از وضو، داخل سوله آمدم."منصوری" نشسته بود.🌿 نماز مغرب را شروع کردم.در حین نماز، صدای "" که از گوشی بی سیم بیرون می آمد،حسابی حواسم را پرت کرد.اصلاً نفهمیدم نمازم را چطور تمام کردم.سلام را گفته نگفته به "منصوری" نهیب زدم:" کجاست مرد حسابی؟!" عاجزانه گفت:"رفت." حالم خراب شد.با تشر گفتم:"کی؟ آخه چرا گذاشتی بره؟" مگه قرار نبود نره جلو؟" این ها را که گفتم،"منصوری" از کوره در رفت و داد زد:"مگه کسی از پس این آدم برمیاد؟مگه کسی می تونه جلوشو بگیره؟ هرکاری کردم نره،فایده ای نداشت.منو پس زد و رفت."🍀 دیدم وضع او از من بدتر است‌.تازه شصتم خبردار شد که چه رودستی خوردیم."" برای این که ما زیادی پاپیچش شده بودیم،سر کارمان گذاشته بود.آن چند نفری را هم که من در تاریکی دیدم، "" و چندتا بی سیم چی بودند. مثل یخ در زمین وا رفتم.کار از کار گذشته بود."" به محور "گردان امام سجاد(صلوات الله علیه)" رفته بود و حالا در نوک پیکان عملیات قرار داشت. 🍃 پایان این قسمت راوی:سیدمجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 3⃣ فرمانده گردان تمرد کرد.وقتی برای چانه زدن نبود.تا رفیق مان گفت"من نمی روم"، "" به من گفت:"خودم میام، بریم." به همراه یک بی سیم چی خودمان را بالای ارتفاع رساندیم.ستون پایین نشسته بود و آماده دستور.تسلط خوبی از آن جا بر ارتفاعات داشتیم.من کمی از وضع منطقه برای "" توضیح دادم.با دقت دنبال راه کاری می گشتیم برای عبور نیروها.🌿 هنوز حتی یک تیر هم ردّ و بدل نشده بود.همین طور که نشسته بودیم،صدای سوت خمپاره ای آمد و در ده متری ما به زمین خورد.من سرم را کمی خم کردم.صدای انفجار که خوابید، چشم چرخاندم و "" را ندیدم.با اوصافی که از شجاعتش شنیده بودم، کمی برایم عجیب آمد که پناه گرفته باشد.متوجه شدم روی زمین افتاده.هیچ حرکتی نمی کرد.🍃 سرش را که بلند کردم، دستم خیس شد.پشت سر "" خونی بود.سرش را روی پایم گذاشتم.با آخرین نفسی که کشید،خونی از بینی اش بیرون زد و تمام."منصوری" دائم پشت خط بی سیم می آمد و می خواست با "" صحبت کند.پشت سر هم تکرار می کرد که برگردد و خودش به جای او جلو بیاید.من بی سیم را گرفتم.🍀 "منصوری" گفت:"گوشی رو بده به ." گفتم:" نیست." گفت:" کجا رفته؟" گفتم:"رفت پیش قمی." و به این ترتیب مصیبت را اعلام کرد.با شهادت "" عملاً امکان عملیات از بین رفت و ما تنها توانستیم دوباره نیروها را به پایین ارتفاعات هدایت کنیم.آن شب موفق نشدیم پیکر "" را با خود بیاوریم.فردا بچه های تخریب رفتند و او را برگرداندند.🌱 پایان این قسمت راوی:علی چناری 📚 🆔@mahmodkaveh
🌿 یک بار که آیت الله عبدالکریم موسوی اردبیلی مشرّف شده بود مشهد برای زیارت،سری هم به پادگان ما زد.بچه ها را جمع کردند تو میدان صبحگاه و ایشان شروع کرد به سخنرانی.لا به لای صحبت هایش گفت:"امام فرموده اند من به پاسدارها خیلی علاقه دارم،چرا که پاسدارها،سربازان امام زمان(عج) هستند." کنار ایستاده بودم و سخنرانی را گوش می دادم.وقتی آیت الله اردبیلی این حرف را گفت،یکدفعه دیدم رنگش عوض شد.بی حال و ناراحت همان جا نشست،مثل کسی که درد شدیدی داشته باشد.زیر لب می گفت:"لا اله الا الله." تا آخر سخنرانی همین اوضاع و احوال را داشت.تا آن موقع این جوری ندیده بودمش.آن روز گذاشت.از آن به بعد، هر وقت کلاس می رفت،اول از همه،کلام امام(ره) را می گفت،بعد درسش را شروع می کرد. می گفت:"اگه شما کاری کنید که خلاف اسلام باشه،دیگه پاسدار نیستید،ما باید آن چیزی باشیم که امام می خواد." 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
اردیبهشت ۱۳۵۹ بود که آمریکا به صحرای طبس حمله کرد.دمِ دست ترین نیروهای سپاه،ما بودیم که تو پادگان آموزشی امام رضا(ع) آموزش می دادیم.فرمانده پادگان،از بین چند نفر،ما را انتخاب کرد و همان روز راه افتادیم.شب توی راه بودیم و نزدیک طلوع آفتاب رسیدیم طبس. وضع غریبی بود.هواپیماو هلی کوپترشان آتش گرفته بود.چندتایی هم جنازه، اطراف افتاده بودند. قبل از ما،بچه های سپاه یزد خودشان را رسانده بودند. مشغول جمع آوری و تخلیه اسناد و مدارک داخل هواپیما بودند که با یک توطئه حساب شده از طرف منافقین، بمباران می شوند و همان جا "محمد منتظر قائم" به شهادت می رسد.تا رسیدیم،کنترل آنجا را به دست گرفتیم.به کسی اجازه نمی دادیم بیاید نزدیک هواپیماها.احتمال این که دوباره ابوالحسن بنی صدر،رئیس جمهوری، بخواهد دستور بمباران بدهد، زیاد بود.زود دست به کار شدیم. تنها کسی که با من آمد توی هلی کوپترها و هواپیماها، بود.اسناد و مدارک را جمع آوری می کرد،می برد بیرون و با سرعت برمی گشت.یکی دوبار که رفت وبرگشت،چشمش به یک مسلسل افتاد که وسط یکی از هلی کوپترها بسته بودنش! چیزی مثل "کالیبر۷۵" بود.رفت سراغ مسلسل،بازش کرد و برد یک جای دورتر، روی زمین مستقر کرد.با توجه به سن و سالی که داشت،این جسارت و بی پروایی عجیب بود.هرچه جمع کرده بودیم،بردیم سپاه،تحویل فرماندهی دادیم.بعدها فهمیدم بعضی از تجهیزاتی که از هواپیما خارج کرده بود،با خودش برده کردستان تا علیه ضدانقلاب و عراقی ها استفاده کند. 🆔@mahmodkaveh