eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
108 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۵)🍃 3⃣ بعد جلوی ویلچر را بلند کرد،دو سه تا ته چرخ زد و دوباره گفت:"بادمجون بم آفت نداره." حالش عوض شد.ویلچر را برگرداند و با هم از اتاق بیرون آمدیم و در راه رو حرکت کردیم.نه او حرفی می زد،نه من.نمی دانستیم کجا می رویم.🍃 جلوی دفتر فرماندهی توقف کرد.وارد دفتر شدیم.داخل دفتر میزی قرار داشت که تصویری از شهدای لشکر،زیر آن بود. "محمد بروجردی"،"ناصرکاظمی"،"محمد علی گنجی زاده"،"علی قمی" و... "" در حالی که با حسرت به تصاویر آن ها نگاه می کرد،گفت:🌱 "اگه این بچه ها بودن،الان ارتفاع ۲۵۱۹ دست عراق نبود. زمانِ اینا،هم نیروی کمتری داشتیم،هم امکانات کمتری،اما حالا با دوازده هزارتا نیرو ارتفاع ۲۵۱۹ دست عراقه."گفتم: "ایشاالله خدا کمک می کنه."🍀 آن شب حدود دو ساعت همان جا با هم درباره موضوعات مختلف صحبت کردیم.شب خاطره انگیزی برای من بود.فردا صبح گردان ها بعد از جلسه توجیه نهایی،روانه منطقه عملیاتی "کربلای ۲" شدند.🌿 پایان این قسمت راوی:هوشنگ بزرگی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 1⃣ عراق در بهار سال۶۵، "ارتفاع سوق الجیشی ۲۵۱۹" و مناطق اطراف آن را به تصرف خود درآورد.ارتفاع مزبور به دلیل تسلط کاملی که بر شهرها و ارتفاعات مجاور خود داشت،برای ما از اهمیت ویژه ای برخوردار بود و باید به هر شکل ممکن،آزادش می کردیم.عراق از میزان حساسیت ما روی این ارتفاع آگاه بود و کاملاً مهیّای حمله از طرف ما بود.فقط زمانش را نمی دانست.🌱 با این اوصاف،عملاً رعایت اصل غافلگیری در این عملیات میسّر نبود.از طرف دیگر عراق در این ارتفاع که ظرفیت حداکثر یک گردان نیرو را داشت، یک تیپ با لایه های دفاعی متعدد،همراه با نیروی احتیاط مستقر کرده بود.همه این عوامل باعث پیچیده تر شدن کار روی این منطقه می شد.عملیات"کربلای۲" با هدف آزادی این ارتفاع و منطقه"حاج عمران" عراق در شب ۱۰ شهریور ۱۳۶۵ آغاز شد.🌿 طبق برنامه،گردان ها هرکدام از محور خود وارد عملیات شدند.اصلی ترین محور که مسئولیت سقوط "ارتفاع ۲۵۱۹" را داشت،باید عقبه دشمن را دور می زد و با نفوذ در آن،به ارتفاع می رسید.اما به دلیل مقاومت بالای عراق و تراکم بالای نیروهایش و اِشرافی که بر ما داشتند، علی رغم تلفات سنگینی که از آن ها گرفتیم و با وجود موفقیت در محورهای دیگر،این محور به نتیجه نرسید.به همین دلیل از قرارگاه دستور عقب نشینی صادر شد.🍃 در سپیده صبح روز دهم شهریور،مجبور شدیم عقب بکشیم.علاوه بر شهدا و مجروحینی که در عملیات دادیم،در جریان عقب نشینی،هم به دلیل تسلط عراق و هم روشنایی هوا،شهدای زیادی دادیم‌بیشتر شهدا هم در منطقه ماندند. "لشکر ویژه شهدا" در این عملیات،آسیب زیادی دید.در قرارگاه تاکتیکی لشکر،همه از وضعیت پیش آمده ناراحت بودند. "" هم که خون خونش را می خورد.🍀 ادامه دارد... راوی:سیدمجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 2⃣ از طرف "قرارگاه مقدم حمزه" ما را برای جلسه فراخواندند.به همراه "" و "منصوری" جانشینش،خودم،فرمانده اطلاعات و چندنفر دیگر از مسئولین لشکر به قرارگاه رفتیم.در جلسه قرارگاه که با حضور "علی شمخانی" فرمانده عملیات،"هدایت الله لطفیان"فرمانده قرارگاه،"جواد حامد" فرمانده عملیات و چندنفر دیگر برگزار شد،بحث اصلی، ادامه عملیات از طرف"لشکر ویژه شهدا" بود.🌿 قرارگاه،به ویژه "شمخانی" مصر بود که لشکر شهدا شب یازدهم نیز دوباره برای گرفتن"ارتفاع ۲۵۱۹" به خط بزند.از این طرف"" که همیشه برای انجام عملیات داوطلب بود،این دفعه زیر بار نمی رفت.حرفش این بود که:"دشمن کاملاً آماده است.عملیات لو رفته،لشکر ما هم تلفات زیادی داده و الان نیاز به بازسازی داره.اگه امشب هم دوباره عملیات کنیم،مطمئناً شکست می خوریم."🍀 قرارگاه وقتی مقاومت"" را دید، تصمیم جدیدی گرفت."شمخانی" به او گفت:"خیلی خب،پس حالا که شما شهید زیاد دادین و سازمان تون به هم ریخته و نیاز به بازسازی دارین،لشکر ۲۱ امام رضا به جای شما عملیات می کنه،شما بشید احتیاط ۲۱ امام رضا." این حرف، "" را عصبی کرد.او گفت:"من که نمی خوام از زیر بار عملیات شونه خالی کنم،من می گم هرکی عملیات کنه موفق نمی شه،می خواد لشکر ویژه شهدا باشه یا لشکر ۲۱ امام رضا،فرقی نمی کنه."🍃 "" دوباره رفت روی نقشه و توضیحاتی پیرامون صحبت های قبلی و تایید آن ها ارائه داد.در اینجا "جواد حامد" به عنوان پیشنهاد به "شمخانی" گفت:"چندتا گردان از مشهد برای اومده که اینا هیچ تجهیزاتی ندارن.اگه شما صلاح بدونی،ما همه اینارو سلاح و تجهیزات بهشون بدیم.بعد بیاریم شون توی ورزشگاه نقده،اون جا مستقر بشن.چندتا هلی کوپتر هم ببریم توی ورزشگاه،هرجا لازم شد،برای خود ،از همین نیروها هلی برن کنیم همون جایی که نیاز داره."🌱 ادامه دارد... راوی:سیدمجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 3⃣ تا این جا ساکت بود و حرفی نزد."حامد" ادامه داد: "علاوه براین، می تونیم از این نیروها برای یگان های دیگه هم که نیاز دارن استفاده کنیم و براشون بفرستیم." تا این را گفت، "" حرفش را قطع کرد و با جدّیت توام با ناراحتی گفت:"شما کاری به این نیروها نداشته باشین."🌱 "شمخانی" گفت:"چرا؟ اتفاقاً حرف خوبی زد.پیشنهاد خوبیه.! همین الان اون نیروها را ببر ورزشگاه نقده.حامد! تو هم کاملاً تجهیزشون کن و آماده نگه شون دار،به جا ازشون استفاده کنیم." "" گفت:"حالا شما فعلاً همین نیازهای ما رو تامین کنین،من یه فکری به حال اون نیروها می کنم."🌿 او نظرش این بود که با توجه به خستگی و تلفات نیروها،در مرحله آخر عملیات از لشکر شهدا استفاده نشود و در این باره به "شمخانی" توضیح داد:"من که گفتم یگان ما باید بازسازی بشه،نیروهای ما با تازه نفس ها جایگزین بشن،بعد وارد عمل بشیم." اما "شمخانی" نظرش این نبود.🍀 و گفت:"نه،شما باید توی همین مرحله وارد عمل بشین و ایشالله کار رو تموم کنین." وقتی پافشاری قرارگاه برای انجام عملیات را دید،با دلخوری جواب داد:"باشه،اشکالی نداره،من خودم امشب عمل می کنم،نیازی هم به هیچ لشکری ندارم،اما این کار به صلاح هیچ کس نیست.🍃 ادامه دارد... راوی:سیدمجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 4⃣ این رو بدونید که شما دیگه باید فاتحه ویژه شهدا رو بخونین.با این کار دیگه ویژه شهدایی وجود نخواهد داشت." "شمخانی" گفت:"نه، ایشالله مشکلی پیش نمی آمد.شما خیال تون راحت باشه و برین عمل کنین." ""گفت:"باشه،من رفتم."🌱 موقع آمدن،"جواد حامد" بلند شد و به "" گفت:" جان! دستت درد نکنه." "" با حال خاصی جواب داد:"من از تو توقع ندارم،هنوزم که هنوزه من فکر می کنم تو جزو لشکر مایی.برای چی اطلاعات لشکر رو به اینا می دی؟"🌿 "حامد" گفت:"حرف بدی نزدم.: "" با توپ پُری که داشت،گفت:" اصلاً نباید به این موضوع اشاره می کردی.این جزو اسرار لشکره." "حامد" گفت:" این گردان ها هیچ کدوم تجهیزات ندارن،من از موقعیت استفاده می کنم و از نیرو زمینی امکانات می گیرم.🍃 خب،این جا اگه تجهیز بشن،به کار خودتون میان." "" دوباره سربالا جواب داد و‌گفت:"خیرت قبول،تو کاری به کار ما نداشته باش،نمی خواد برای ما دلسوزی کنی." این را که گفت،من ناراحتی را در چهره "حامد" دیدم.به هر حال خداحافظی کردیم و آمدیم.🍀 پایان این قسمت راوی:سیدمجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 موقع برگشت"" خیلی ناراحت بود.هرکاری کردیم جلو بنشیند،قبول نکرد و رفت عقب وانت نشست.من و "منصوری" که عقب نشسته بودیم،از یک طرف می خواستیم ناراحتی او را کمتر کنیم و از طرف دیگر این دغدغه تمام ذهن مان را به خود مشغول کرده بود که با جلو رفتن او در عملیات چه کنیم.ما دستور اکید داشتیم که نگذاریم "" شخصاً در عملیات جلو برود. مطمئن بودیم که او خودش امشب وارد عملیات می شود.باید مانعش می شدیم. "منصوری" پیش دستی کرد وگفت:"خب، حالا مشکلی نیست. شناسایی هارو که کردیم.🍃 الحمدالله نیرو هم داریم،آماده شون می کنیم،به جای شهدا هم جایگزین می کنیم.بچه ها هم که دیشب به خط زدن،آشنا هستن.من خودم هستم،مجید هست،میرزاپور و صلاحی و سهرابی و فرمانده گردان ها همه هستند،ایشاالله می زنیم به خط،توکّل برخدا." منظور "منصوری این بود که یعنی ما می زنیم به خط و نیازی نیست شما شخصاً وارد عملیات شوی."" ساکت بود و حرفی نمی زد.هم من،هم "منصوری" صحبت های زیادی کردیم.چون "" ساکت بود،به خیال خودمان موفق شدیم.🌿 اما در یک لحظه،او تمام رشته های ما را پنبه کرد:"لازم نکرده، نیازی به این حرفا نیست.من خودم امشب می رم جلو،یا ارتفاع رو می گیرم یا پیش همون بچه ها می مونم." هرچقدر تلاش کردیم از تصمیمی که گرفته منصرفش کنیم،موفق نشدیم.حرفش یک کلام بود.به قرارگاه لشکر که رسیدیم، "" بدون فوت وقت به من گفت: "مجید! برو به بچه های اطلاعات محورامون بگو بیان." رفتم سراغ شان. همه درب و داغان بودند و بعضاً با سر و صورت خونی.پیغام "" را که دادم،بعضی حاضر به آمدن نشدند.🌱 معتقد بودند که هیچ منطق نظامی اجازه عملیات برای امشب را نمی دهد.می گفتند:"چطوری می شه با یه لشکر لت و پار،توی هم چین منطقه ای دوباره عملیات کرد؟این کار شدنی نیست." من اصلاً به آن چه در جلسه قرارگاه گذشته بود و جریان نارضایتی"" اشاره ای نکردم و گفتم:"این حرفارو نزنین‌. روحیه بقیه نیروها رو هم تضعیف نکنین. ایشاالله به حول و قوه الهی امشب به خط می زنیم." بالاخره تعدادی از آن ها را با خودم با قرارگاه تاکتیکی لشکر در تپه "شهید عباسی"بردم.🍀 پایان این قسمت راوی:سیدمجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 در قرارگاه کماکان با "" برسر جلو نرفتن چانه می زدیم و او قبول نمی کرد.اما ناگهان در کمال ناباروری نظرش برگشت و گفت:"باشه،قبول،من جلو نمی رم و توی قرارگاه می مونم.منصوری! تو هم نمی خواد بری،مجید! تو هم همین جا بمون.خودِ فرمانده گردان ها می رن توی محورهاشون،عملیات رو انجام می دن." نفس راحتی کشیدیم.انگار دنیا را به ما داده بودند.خیال مان راحت شد. "" همه ی لشکر بود و اگر اتفاقی برای او می افتاد،"لشکر ویژه شهدا"از هم می پاشید.🌱 نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با حالی خوش به "" گفتم:"همین که تو نمی ری جلو،عملیات برای من پیروز شده به حساب می آد." دیگر فکرم آزاد شد.آستین هایم را بالا زدم و از سوله فرماندهی بیرون آمدم. کنار یکی از تانکرها نشستم و مشغول گرفتن وضو شدم.حین وضو چندنفر را در حال بیرون آمدن از قرارگاه دیدم.آن ها به طرف خط حرکت کردند.تاریکی شب اجازه نداد چهره شان را تشخیص بدهم،اما از آنتن بی سیم هایشان حدس زدم،مسئول محورها هستند.بعد از وضو، داخل سوله آمدم."منصوری" نشسته بود.🌿 نماز مغرب را شروع کردم.در حین نماز، صدای "" که از گوشی بی سیم بیرون می آمد،حسابی حواسم را پرت کرد.اصلاً نفهمیدم نمازم را چطور تمام کردم.سلام را گفته نگفته به "منصوری" نهیب زدم:" کجاست مرد حسابی؟!" عاجزانه گفت:"رفت." حالم خراب شد.با تشر گفتم:"کی؟ آخه چرا گذاشتی بره؟" مگه قرار نبود نره جلو؟" این ها را که گفتم،"منصوری" از کوره در رفت و داد زد:"مگه کسی از پس این آدم برمیاد؟مگه کسی می تونه جلوشو بگیره؟ هرکاری کردم نره،فایده ای نداشت.منو پس زد و رفت."🍀 دیدم وضع او از من بدتر است‌.تازه شصتم خبردار شد که چه رودستی خوردیم."" برای این که ما زیادی پاپیچش شده بودیم،سر کارمان گذاشته بود.آن چند نفری را هم که من در تاریکی دیدم، "" و چندتا بی سیم چی بودند. مثل یخ در زمین وا رفتم.کار از کار گذشته بود."" به محور "گردان امام سجاد(صلوات الله علیه)" رفته بود و حالا در نوک پیکان عملیات قرار داشت. 🍃 پایان این قسمت راوی:سیدمجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 1⃣ آن شب سه گردان را آماده عملیات کردیم و بعد از غروب همراه "" به طرف ارتفاعات راه افتادیم.تاریکی محض بر منطقه حاکم بود.چشم چشم را نمی دید. "" به من گفت:"علی! برو آخرِ ستون رو جمع کن،ستون بهم خورده.برو ببین همه هستن یا نه؟" به انتهای ستون که رسیدم،اطلاع دادم و دوباره به حرکت ادامه دادیم.🌿 دربین راه،پیکرهای بسیاری از شهدا به چشم می خوردند."" با دیدن آن ها خیلی منقلب شد.از من پرسید:"بچه ها بیشتر کجاها جا موندن؟" گفتم:"دیگه از همین جا شروع می شه." به غیر از شهدا، هنوز زخمی هایی را می دیدم که منتظر کمک بودند."" به طرف پیرمرد مجروحی رفت.سرش رو بلند کرد و‌گفت:"حاجی منو می شناسی؟"🌱 خون زیادی از پیرمرد رفته بود و رمقی برای حرف زدن نداشت.با این حال،از صدای "" او را شناخت و گفت:"آره می شناسمت،تو کافه ای." "" خیلی تلخ خندید و به من گفت:"ببین،آخر عمری کافه چی هم شدیم." دستی روی سر پیرمرد کشید و گفت:"حاجی جان! ما ایشاءالله می ریم،برمی گردیم و می بریمت عقب."🍃 "" آن شب بالای سر خیلی از این زخمی های جامانده رفت و از آن ها دلجویی کرد.این اولین عملیاتی بود که من با "" می رفتم.تا قبل از این،از قاطعیت و اقتدار او زیاد شنیده بودم. چهره ای که از کاوه برای من ترسیم شده بود،با رفتارهایی که آن شب از او می دیدم،فرق می کرد.آرامش آشکاری داشت و هیچ رفتاری که علامت نگرانی و اضطراب باشد،در او دیده نمی شد.🍀 ادامه دارد... راوی:علی چناری 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 2⃣ با نرمی و وقار راه می رفت و حتی یکی دوبار که قدم های من تند شد،دست انداخت لای موهایم و گفت:"علی جان! یه کم آهسته تر،بذار ستون برسه." رسیدیم به صد متری پایگاه عراق.باید آن جا را دور می زدیم تا بتوانیم هدف بگیریم.🍀 به"" گفتم:"این جا همون جایی که دیشب زمین گیر شدیم.عراقی ها تیربار و چهارلول گذاشته بودن،اجازه نفس کشیدن بهمون ندادن." پرسید:"چی کار کردین؟" گفتم:"هیچ کاری! من خیرِ سرم بلند شدم رجز خوندم که کجایید عمارها! کجایید مقدادها!🌿 اون قدر آتیش سنگین بود که یکی پای منو گرفت کشید و گفت بشین بابا،مگه نمی بینی چه خبره؟ چندتا از بچه ها بلند شدند از پیچ رد بشن،سریع تیر خوردن و افتادن." گفت:"خب،حالا باید چه کار کنیم؟ چه راهی هست تا برسیم به پایگاه؟"🌱 گفتم:"قطعا راهی که دیشب رفتیم،نمی تونیم بریم،دیشب خیلی تلاش کردیم." گفت:"خب،شما پاشو برو بالا،یه براندازی بکن ببین می تونی جایی پیدا کنی که نیروها رو از اون جا ببریم." گفتم:"چشم." به یکی از فرمانده گردان ها-که در حال حاضر زنده است-هم گفت:"شما پاشو با علی برو."🍃 ادامه دارد... راوی:علی چناری 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 3⃣ فرمانده گردان تمرد کرد.وقتی برای چانه زدن نبود.تا رفیق مان گفت"من نمی روم"، "" به من گفت:"خودم میام، بریم." به همراه یک بی سیم چی خودمان را بالای ارتفاع رساندیم.ستون پایین نشسته بود و آماده دستور.تسلط خوبی از آن جا بر ارتفاعات داشتیم.من کمی از وضع منطقه برای "" توضیح دادم.با دقت دنبال راه کاری می گشتیم برای عبور نیروها.🌿 هنوز حتی یک تیر هم ردّ و بدل نشده بود.همین طور که نشسته بودیم،صدای سوت خمپاره ای آمد و در ده متری ما به زمین خورد.من سرم را کمی خم کردم.صدای انفجار که خوابید، چشم چرخاندم و "" را ندیدم.با اوصافی که از شجاعتش شنیده بودم، کمی برایم عجیب آمد که پناه گرفته باشد.متوجه شدم روی زمین افتاده.هیچ حرکتی نمی کرد.🍃 سرش را که بلند کردم، دستم خیس شد.پشت سر "" خونی بود.سرش را روی پایم گذاشتم.با آخرین نفسی که کشید،خونی از بینی اش بیرون زد و تمام."منصوری" دائم پشت خط بی سیم می آمد و می خواست با "" صحبت کند.پشت سر هم تکرار می کرد که برگردد و خودش به جای او جلو بیاید.من بی سیم را گرفتم.🍀 "منصوری" گفت:"گوشی رو بده به ." گفتم:" نیست." گفت:" کجا رفته؟" گفتم:"رفت پیش قمی." و به این ترتیب مصیبت را اعلام کرد.با شهادت "" عملاً امکان عملیات از بین رفت و ما تنها توانستیم دوباره نیروها را به پایین ارتفاعات هدایت کنیم.آن شب موفق نشدیم پیکر "" را با خود بیاوریم.فردا بچه های تخریب رفتند و او را برگرداندند.🌱 پایان این قسمت راوی:علی چناری 📚 🆔@mahmodkaveh
📌پاسخ نامه سئوالات مسابقه (۵) به شرح ذیل می باشد 👇👇 ۱)الف ۲)ب ۳)ج ۴)الف ۵)ج ۶)د ۷)ب ۸)ب ۹)د ۱۰)ج ۱۱)د ۱۲)الف ۱۳)ج ۱۴)د ۱۵)الف 🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱