مسابقه #من_کاوه_هستم(۵)🍃
#رودست_خوردیم
در قرارگاه کماکان با "#محمود" برسر جلو نرفتن چانه می زدیم و او قبول نمی کرد.اما ناگهان در کمال ناباروری نظرش برگشت و گفت:"باشه،قبول،من جلو نمی رم و توی قرارگاه می مونم.منصوری! تو هم نمی خواد بری،مجید! تو هم همین جا بمون.خودِ فرمانده گردان ها می رن توی محورهاشون،عملیات رو انجام می دن." نفس راحتی کشیدیم.انگار دنیا را به ما داده بودند.خیال مان راحت شد. "#محمود" همه ی لشکر بود و اگر اتفاقی برای او می افتاد،"لشکر ویژه شهدا"از هم می پاشید.🌱
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با حالی خوش به "#محمود" گفتم:"همین که تو نمی ری جلو،عملیات برای من پیروز شده به حساب می آد." دیگر فکرم آزاد شد.آستین هایم را بالا زدم و از سوله فرماندهی بیرون آمدم. کنار یکی از تانکرها نشستم و مشغول گرفتن وضو شدم.حین وضو چندنفر را در حال بیرون آمدن از قرارگاه دیدم.آن ها به طرف خط حرکت کردند.تاریکی شب اجازه نداد چهره شان را تشخیص بدهم،اما از آنتن بی سیم هایشان حدس زدم،مسئول محورها هستند.بعد از وضو، داخل سوله آمدم."منصوری" نشسته بود.🌿
نماز مغرب را شروع کردم.در حین نماز، صدای "#محمود" که از گوشی بی سیم بیرون می آمد،حسابی حواسم را پرت کرد.اصلاً نفهمیدم نمازم را چطور تمام کردم.سلام را گفته نگفته به "منصوری" نهیب زدم:"#محمود کجاست مرد حسابی؟!" عاجزانه گفت:"رفت." حالم خراب شد.با تشر گفتم:"کی؟ آخه چرا گذاشتی بره؟" مگه قرار نبود نره جلو؟" این ها را که گفتم،"منصوری" از کوره در رفت و داد زد:"مگه کسی از پس این آدم برمیاد؟مگه کسی می تونه جلوشو بگیره؟ هرکاری کردم نره،فایده ای نداشت.منو پس زد و رفت."🍀
دیدم وضع او از من بدتر است.تازه شصتم خبردار شد که چه رودستی خوردیم."#محمود" برای این که ما زیادی پاپیچش شده بودیم،سر کارمان گذاشته بود.آن چند نفری را هم که من در تاریکی دیدم، "#محمود" و چندتا بی سیم چی بودند. مثل یخ در زمین وا رفتم.کار از کار گذشته بود."#محمود" به محور "گردان امام سجاد(صلوات الله علیه)" رفته بود و حالا در نوک پیکان عملیات قرار داشت. 🍃
پایان این قسمت
راوی:سیدمجید ایافت
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh