eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
109 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۵)🍃 1⃣ با این که به دلیل عارضه نخاعی نمی توانستم هیچ نقشی در عملیات ایفا کنم، "" قبل از عملیات ها می آمد دفتر ستاد و من را نسبت به منطقه عملیاتی و موقعیت و هدف موردنظر توجیه می کرد.مرداد۶۵،چهارروز قبل از شروع عملیات "کربلای ۲" در دفتر ستاد روی تخت دراز کشیده بودم که "" وارد شد.هرکاری کردم به احترامش بلند شوم، اجازه نداد🍀 و گفت:" تکون بخوری،می رم.همین جوری بخواب،من مشکلی ندارم." همیشه همین را می گفت و‌من را در معذوریت قرار می داد.پایین تخت نشست.نقشه عملیات را روی زمین پهن کرد و توضیحاتی درباره منطقه عملیات و نقش "لشکر ویژه شهدا" بیان کرد.قرار بود طی این عملیات "ارتفاع ۲۵۱۹" را از اشغال بعثی ها آزاد کنیم.من هم روی تخت گوش می کردم.🌿 بعد از توجیه من،نقشه را لوله کرد و آماده رفتن شد.من کمرم را بلند کردم تا بدرقه اش کنم.خداحافظی کرد و رفت. همین طور که می رفت،از پشت نگاهش می کردم.احساس کردم این آدم،همان "" همیشگی نیست.حس خاصی نسبت به او پیدا کردم؛نوعی دل کندن از دنیا که شاید نتوان با زبان و قلم ترسیمش کرد.شوق رفتن و نماندن را در او دیدم.🌱 ""ای که هیچ وقت خللی در نظم ظاهری اش پیدا نبود و همیشه به ما تاکید می کرد هرکجا هستید با تیپ نظامی راه بروید،آستین هایتان را حتماً تا بزنید،منظم و مرتب باشید،حالا لباس از پشت پیراهنش بیرون زده بود.یک باره به دلم افتاد برای او برگشتی از این عملیات نیست.تصمیم گرفتم بروم از او شفاعت بطلبم.صدا زدم ویلچرم را بیاورند.🍃 ادامه دارد... راوی:هوشنگ بزرگی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 2⃣ سوار شدم و به اتاق فرماندهی رفتم.اتاق بزرگی که موکت بود و چندتا پشتی هم دور آن.در را که باز کردم،"" تنها داخل اتاق به پشتی تکیه داده بود و از پنجره نیم نگاهی به بیرون داشت.سلام کردم.از دیدن دوباره من تعجب کرد. جواب سلام را داد و گفت:"خیر باشه. چی شده؟من که الان پیشت بودم.!"🌿 گفتم:"برادر ! من خدا رو خیلی شکر می کنم که توی دنیا دوست و فرمانده خوب و ارزشمندی مثل شما دارم.شما هم قبل از مجروحیت،هم بعد از مجروحیت،همیشه لطفت رو شامل حال من کردی.من ازت ممنونم.من جبهه اومدنم رو مدیون شما هستم."🍃 "" چشم در چشمم انداخته و متعجبانه منتظر شنیدن هدفم از این صحبت ها بود.ادامه دادم:"ما همه مون مهمون هستیم و از این دنیا می ریم.من به شما قول می دم، اگه توی اون دنیا خدا لیاقتی بهم داد و قدرتی داشتم که بتونم کسی رو شفاعت کنم،اولین نفر شما هستی.شما دوست و فرمانده عزیز من هستی.🍀 شما هم به من قول بده فردا در پیشگاه خدا شفاعت من رو بکنی." تازه دوزاری اش افتاده بود.از جا بلند شد،به طرفم آمد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود،با دستانش شانه های من را فشار می داد و با صدای حزین و بغض آلود گفت:"آقای بزرگی! بادمجون بم آفت نداره."🌱 ادامه دارد... راوی:هوشنگ بزرگی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 3⃣ بعد جلوی ویلچر را بلند کرد،دو سه تا ته چرخ زد و دوباره گفت:"بادمجون بم آفت نداره." حالش عوض شد.ویلچر را برگرداند و با هم از اتاق بیرون آمدیم و در راه رو حرکت کردیم.نه او حرفی می زد،نه من.نمی دانستیم کجا می رویم.🍃 جلوی دفتر فرماندهی توقف کرد.وارد دفتر شدیم.داخل دفتر میزی قرار داشت که تصویری از شهدای لشکر،زیر آن بود. "محمد بروجردی"،"ناصرکاظمی"،"محمد علی گنجی زاده"،"علی قمی" و... "" در حالی که با حسرت به تصاویر آن ها نگاه می کرد،گفت:🌱 "اگه این بچه ها بودن،الان ارتفاع ۲۵۱۹ دست عراق نبود. زمانِ اینا،هم نیروی کمتری داشتیم،هم امکانات کمتری،اما حالا با دوازده هزارتا نیرو ارتفاع ۲۵۱۹ دست عراقه."گفتم: "ایشاالله خدا کمک می کنه."🍀 آن شب حدود دو ساعت همان جا با هم درباره موضوعات مختلف صحبت کردیم.شب خاطره انگیزی برای من بود.فردا صبح گردان ها بعد از جلسه توجیه نهایی،روانه منطقه عملیاتی "کربلای ۲" شدند.🌿 پایان این قسمت راوی:هوشنگ بزرگی 📚 🆔@mahmodkaveh