eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
109 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۵)🍃 3⃣ ما بالای ارتفاع بودیم که درگیری شروع شد.هواپیماهای عراقی با بمباران خوشه ای،جهنمی برای ما درست کرده بودند. "" وقتی شرایط را دید،بی سیم را گرفت و شروع کرد خطاب به "صیاد شیرازی" که پشت خط بود،دادو فریاد کشیدن:" آقای صیاد! منو فرستادی این جا وسط معرکه گیر کردم! پس کجان این نیروهای ارتش؟" من که کنار "" بودم،از شدّت فریادش کپ کردم.🍀 می گفت:"پس این پشتیبانی چی شد؟" "صیاد" گفت:" می فرستم واست." "" گفت:"چی رو می فرستی؟کو این نیروهاتون که قرار بود از شمال سیدکان بیان؟ همه ی فشار روی بچه های ماست.بچه های من دارن داغون می شن." "صیاد" هم فقط می گفت:"ان شاء الله می فرستم." "" بعد از صحبت با "صیاد" به ما گفت:"توی ارتفاع پخش بشین تا ببینیم چی کار باید بکنیم." دستورش را اجرا کردیم.🍃 عصر که شد،فرمانده گردان به من که فرمانده گروهانش بودم،گفت:"پاشو بریم بالای ارتفاع، کارمون داره." پیشش که رسیدیم به ما گفت:"شما نیروهاتونو بردارید،از نوک حصارص برید پایین، ارتفاعات گوشینه را بکشید بالا،اون جا منصوری،روی نوک ارتفاعات منتظرتونه." نیروها را به خط کردیم و راه افتادیم.🌿 روی دامنه کوه بودیم که فرمانده گردان گفت:"گردان! عقب نشینی!" پرسیدم:"چی شده؟" گفت:"بی سیم زدند گفتند برگردید." همه را برگرداندیم همان جایی که بودیم‌."" تا چمشش به ما افتاد، با تعجب پرسید:"شما این جا چی کار می کنید؟" فرمانده گردان جواب داد:"به ما گفتند عقب نشینی کنید." قاطی کرد:"کدوم احمقی به تو گفته عقب نشینی کنی؟"🌱 ادامه دارد... راوی:مصطفی فتوحیان 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 4⃣ فرمانده گردان خودش را جمع کرد:"مگه خودِ شما نگفتی؟" آتشفشانِ "" منفجر شد.کمی طول کشید تا آرام شود. بالاخره هم آن شب معلوم نشد چه کسی پشت بی سیم دستور عقب نشینی داده است."" به ما گفت:"نیروهاتون الان خسته هستن.امشب رو استراحت کنید. صبح برید همون جایی که بهتون گفتم."🌱 صبح،بعد از طی کردن مسیری،به خط زدیم و با هر زحمتی بود خودمان را به "منصوری" رساندیم.اوضاع بدی داشتند. فرمانده گردان"محمد بی غم" شهید شده بود.ما هم دو گروهان مان را آن جا از دست دادیم.دشمن از هوا و زمین آتش می ریخت.گرمای شهریورماه امان مان را بریده بود.پشتیبانی هم‌که اصلاً وجود نداشت.🌿 همان موقع یکی از هلی کوپترهای خودی که متعلق به ارتش بود،از بالای سرما رد شد و به طرف عراقی ها رفت.رفت به دل خاک عراق و دیگر برنگشت.پرس و جو که کردیم،فهمیدیم "" با خلبان این هلی کوپتر بر اثر کم کاری درگیر شده و با بالا گرفتن جدل،یک کشیده خوابانده زیر گوش خلبان.طرف هم نامردی نکرده و با هلی کوپتر پناهنده شده به عراق.🍀 اوضاع هرلحظه بدتر می شد.از کلّ گردان،فقط من سرپا مانده بودم و دوازده نفر دیگر.فرمانده گردان هم مجروح بود.به "" که خودش را تا ۴۰۰،۳۰۰ متری ما رسانده بود،بی سیم زدم و گفتم:"برادر! اصلاً وضع خوبی نداریم.من با دوازده نفر این جا هستم. این ها هم چون هم ولایتی خودم هستند،وایستادند،وگرنه می رفتند." گفت:"بمون تا گردان امام علی رو برات بفرستم."🍃 ادامه دارد... راوی:مصطفی فتوحیان 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 5⃣ دو شب با کم ترین امکانات مقابل بعثی ها مقاومت می کردیم.دور و ورمان پر از شهدا و مجروحین بود و هیچ کاری از دست مان برنمی آمد.بعد از دو شب "گردان امام علی(صلوات الله علیه)" رسید،اما چه رسیدنی! با ۱۵،۱۰ نفر نیرو. آن شب عراق موفق شد مواضع ما را در هم بکوبد.برای کسب تکلیف با "" تماس گرفتم.با ناامیدی گفت:"فتوحیان! دیگه برگردید عقب،کاری نمی شه کرد.🌱 "در راه برگشت،زخمی هارا می دیدیم که با نگاه شان تقاضای کمک می کردند،اما خودمان را هم به سختی می توانستیم از ارتفاعات نجات بدهیم.لذا شهدا و مجروحان ماندند.عقب که آمدیم،به "" کارد می زدی،خونش نمی آمد.دو سه گردان از نیروهایش را در "عملیات قادر" به دلیل عدم پشتیبانی ارتش از دست داده بود.با هیچ کس صحبت نمی کرد و ساکت بود.🍃 بعداز چندروز،جلسه توجیهی عملیات در سالن آمفی تئاتر تیپ در "پادگان مهاباد"برگزار شد.در آن جلسه، "" از تک تک فرمانده گردان ها و گروهان ها سئوال و بازخواست می کرد. یکی از کسانی که خیلی پاپیچش شد، فرمانده گردان ما بود."" به او گفت:"کی به شما گفت از اون محوری که بهتون داده بودم،عقب نشینی کنید؟" بعد از تک تک فرماندهان رده بالای تیپ پرسید که آیا شما دستور عقب نشینی دادید؟🍀 جواب همه بالاتفاق منفی بود."" با قاطعیت به فرمانده گردان ما گفت:"باید مشخص بشه شما از کی دستور گرفتی؟اگه قرار باشه هرکس بیاد پشت بی سیم و از طرف من حرفی بزنه و شما یا هر فرمانده گردان دیگه ای سریع حرفش رو قبول کنه که سنگ روی سنگ بند نمی شه." فرمانده گردان حرفی برای گفتن نداشت و ساکت بود."" بعد از آن جلسه،او را از فرماندهی گردان برداشت.🌿 پایان این قسمت راوی:مصطفی فتوحیان 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 1⃣ ۲۵بهمن۱۳۶۳ در عملیات منطقه"کلب رضاخان"،در بالای یکی از ارتفاعات،با مسئولیت جانشینی گردان امام سجاد (صلوات الله علیه) مجروح شدم.این جراحت،منجر به عارضه نخایی شد.مدتی در بیمارستان"جم" تهران بستری بودم.در این مدت "" هر از چندگاهی به ملاقتم می آمد،یا تماس می گرفت.تمام دغدغه ام بازگشت دوباره به منطقه بود. اما با خودم روراست بودم و می دانستم با این وضع نمی توانم آن جا مثمرثمر باشم.🌿 بعداز مدتی که در بیمارستان تحت نظر بودم،به آسایشگاه ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه) تهران منتقل شدم.مرداد سال ۱۳۶۴ خبردار شدم"" برای ترمیم رگ عصب دستش که در عملیات "بدر" مجروح شده بود،در بیمارستان "نجمیه" تهران بستری است‌.از این که می توانستم بعد از مدت ها دوباره او را ببینم،خیلی خوشحال بودم و بلافاصله به دیدارش رفتم.وارد اتاق که شدم،روی تخت خوابیده و دستش آویزان بود.🍃 حال و احوال گرمی با هم کردیم.بعد از نیم ساعت گپ زدن،به من گفت: "بزرگی! نمی آی لشکر؟" با دست، اشاره به پاهام کردم و گفتم:"با این وضع؟شما دعا کن من شفا پیدا کنم، دوباره می آم دربست درخدمت تون هستم." کمی جدّی شد و‌گفت: "چیزیت نشده که؛تو فقط پاهات مشکل پیدا کردن.دستت چیزی نشده،گوشِت، چشمت،زبونت،اینا که مشکلی ندارن.🌱 با همین وضعیت می تونی به اسلام خدمت کنی."داشتم خوب به حرف هایش گوش می کردم.یک باره گفت:"الان زنگ می زنم عسگری،کارت رو ردیف کنه."حسابی جا خورده بودم.گفتم:"نه برادر ! شما اجازه بده من با فیزیوتراپم صحبت کنم، اگه گفت مشکلی نداره،خودم می آم." خداحافظی کردم و آمدم آسایشگاه.آن جا با دکترم صلاح و مشورت کردم‌.ایشان گفت مانعی ندارد.🍀 ادامه دارد... راوی:هوشنگ بزرگی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 2⃣ با لشکر هماهنگ کردم و بعد از رفتن،در واحد پرسنلی که از قبل برایم تدارک دیده بودند،مستقر شدم.آن جا کارهای اداری لشکر را انجام می دادم.مدتی که گذشت،کاملاً جا افتادم.از این که دوباره در "پادگان شهید بروجردی" حضور دارم، حال خوشی داشتم.""،"منصوری"، "عسگری"،"محمدناصر ناصری" و بقیه بچه های کادر،برای این که احساس تنهایی نکنم،خیلی از غروب ها به اتاقم می آمدند و با هم گعده می کردیم.یک بار که دور هم بودیم،همان طور که روی تخت دراز کشیده بودم،به "" گفتم: "با این وضعی که من دارم،باعث زحمت دیگرانم،چرا منو آوُردی این جا؟🍀 من به چه دردی می خورم؟" او که انگار مدت ها منتظر هم چین سئوالی از طرف من بود، گفت:"جوابش خیلی روشنه.به خاطر این که خیلی خون ریخته شده تا شما تربیت بشی.این خون ها رو نمیشه به سادگی ازش گذشت." ساکت شدم و دیگر حرفی نزدم.یک ماه و نیم بعد،تلفن دفترم زنگ خورد."محمدناصر ناصری" پشت خط بود. بعد از حال و احوال گفت:"نظر من اینه که شما بیای ستاد،همون کاری که اونجا انجام می دی،این جا انجام بدی."🌱 من وضعیت جسمی ام به گونه ای بود که بیشتر مواقع باید روی تخت دراز می کشیدم و از آن جایی که در دفتر ستاد، مقامات کشوری و لشکری رفت و آمد داشتند، اصلاً مایل به کار در آن جا نبودم. به "ناصری" جواب منفی دادم. ایشان اصرار می کرد،من هم محکم مقاومت می کردم.یک دفعه صدای پشت خط تلفن عوض شد و گفت:"این حرف منه،من به شما می گم بیاد بیای." بود.سلام و عرض ادب کردم و گفتم:"برادر! من سختمه.🌿 اون جا مسئولین میان،امام جمعه میاد، فرمانده ها میان،زیاد رفت و آمد می شه،من باید دراز بکشم،منظره جالبی نیست.من همین جا در خدمت شما هستم." "" گفت:" اتفاقاً من می خوام اونا تو رو توی همین وضعیت ببینن‌." گفتم:"برادر! این جا برای من بهتره." پرید وسط حرفم و با تحکّم گفت:"اقای بزرگی! می گم بیا ستاد،بگو چشم؛والسلام." دیگر حرفی روی حرفش نزدم.فقط گفتم:"چشم." فردا به دفتر ستاد لشکر رفتم و مسئول دفتر ستاد شدم.🍃 پایان این قسمت راوی:هوشنگ بزرگی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 1⃣ ۱۹ بهمن ۶۴ عملیات "والفجر۸" آغاز شد. قرار بود ما به فاصله سه چهار روز بعد از آن،عملیات"والفجر۹" را در شمال غرب "مریوان" شروع کنیم.بر اثر باران های سیل آسا،بخشی از مراکز پشتیبانی، تعدادی از پل های نفررو و بعضی از مسیرها را آب از بین برد.همین عوامل باعث شد بین این دو عملیات،۱۵ روز فاصله بیفتد.عملیات "والفجر۹" در ۵ اسفند۶۴ آغاز شد.🍀 در راس ۱۰گردان،در قالب دو محور،از رو به رو به دشمن زدند.یک محور به ارتفاعات "موبرا" حمله بردند و دیگری به ارتفاعات "ما مخلان". دو گردان هم که از ۴۸ ساعت قبل به آن طرف ارتفاعات"موبرا" رفته و کمین کرده بودند، از پشت دشمن را قیچی کردند. تقریباً بعد از دوسه روز به اهداف مورد نظر رسیدیم.فقط مانده بود ارتفاعات "کاتو" که در جنوب منطقه ما بود و عراق از ما جناح داشت.🍃 باید آن را هم می گرفتیم.عصر روز سوم یا چهارم عملیات،"" بعد از جلسه ای که در قرارگاه تاکتیکی لشکر انجام شد،به من که معاون فرمانده "گردان حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) بودم،گفت:"فتوحیان! با گردانت آماده شو،بریم عملیات." نیروهای من واقعاً رمقی برای عملیات نداشتند.بعد از دو سه روز جنگیدن و شهید و زخمی دادن،هم نای دوباره جنگیدن را نداشتند، هم روحیه شان آماده نبود.🌿 گفتم:"برادر! بچه ها اصلاً آماده عملیات نیستند؛نفسی براشون نمونده." بلافاصله گفت:"برو نیروهات رو جمع کن تا من بیام براشون صحبت کنم." آمدم گردان و به نیروها گفتم:"همه به خط شید،برادر می خواد بیاد برای سخنرانی." آن گردان خسته و فرسوده، با شنیدن خبر آمدن فرمانده لشکر،جانی دوباره گرفت."" که آمد،بازار ماچ و بوسه حسابی داغ شد و بسیجی ها دلی از عزا درآوردند.🌱 ادامه دارد... راوی:مصطفی فتوحیان 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 2⃣ "" آن روز بعد از تشکر و قدردانی، خطاب به نیروها گفت:"می دونم همه تون خسته اید! می دونم چند روزه دارید می جنگید،شهید دادید! بزرگترین بخش عملیات روی دوش گردان حضرت رسول بود،اما این رو بدونید که امروز چشم امام به شماست.ملت ایران امروز منتظرن ببینن شما چه می کنید.ما کارمون توی این عملیات تموم شده،فقط یک ارتفاع مونده.🍀 من دست تک تک شما رو می بوسم و به عنوان یه برادر ازتون تقاضا می کنم، دستور نمی دم،ازتون تقاضا می کنم اسلام رو یاری کنید.من با فتوحیان و میرزاپور می رم روی جاده،ماشین های ۹۱۱ و تویوتا آماده هستند.هرکس دوست داره بیاد که با هم حرکت کنیم." صحبت هایش که تمام شد،نشست روی موتور و به من گفت:"فتوحیان بیا! من توی قرارگاه منتظرم."🍃 فاصله قرارگاه تا ماشین ۱۰۰ متر بود.وقتی با "" از قرارگاه به طرف ماشین هارفتیم،تمام گردان با تجهیزات آماده بودند.ما که با "" کنار ماشین ها بودیم،می دیدیم که بسیجی ها به سرعت خودشان را به ما می رسانند.بعد از جمع شدن همه،"" به من گفت:" فتوحیان! من فقط یه گروهان نیاز دارم، دو گروهان بذار همین جا احتیاط بمونن."🌱 آن جا تازه به نیّت اش پی بردم.او می توانست به نیروها بگوید ما از بین شما سه گروهان-هر گردان شامل سه گروهان می شود- تنها به یک گروهان نیاز داریم، اما قصد داشت بسیجی ها را محک بزند و ببیند آن ها چند مردِ حلاج اند؛و بسیجی ها بودند که در این امتحان سرافراز شدند.باید از بین گروهان های "یاسر" و "عمار" و "ابوذر" یکی را انتخاب می کردم.🌿 ادامه دارد... راوی:مصطفی فتوحیان 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 3⃣ این خودش دردسری بود.چون وقتی "گروهان عمار" را انتخاب کردم،بسیجی های دو گردان دیگر کوتاه نمی آمدند و اصرار داشتند که به عملیات بیایند. آخرش"" آمد و گفت:"من ممنون همه شما هستم.شما این جا احتیاط بمونید.ما هنوز ادامه عملیات داریم.دست همه تون درد نکنه."آن شب بعد از این که رسیدیم"کاتو"، نتوانستیم اقدامی انجام دهیم و به دلیل موضع مناسب دشمن،به دستور "" برگشتیم.اذان صبح رسیدیم به محل استقرار گروهان های یاسر و ابوذر."" گفت:"این دوتا گروهان رو بفرست عقب." این کار را انجام دادم🌿 قرار شد شب بعد،از شمال "کاتو" حمله کنیم. می خواستیم حرکت کنیم که "منصوری" مانع شد و با تحکّم به"" گفت:"شما حق نداری بیای،من خودم می رم.شما فرمانده لشکر هستی و تمام قرارگاه را باید اداره کنی،یعنی چی که هی جلو می افتی؟برگرد من خودم هستم." "" قبول کرد و بعد از سفارشات لازم،به قرارگاه رفت.درگیری شدیدی در "کاتو" انجام شد و حتی ما تا نوک قله هم رفتیم،اما در محاصره گیر کردیم و توفیق چندانی به دست نیاوردیم.لذا مجبور شدیم عقب بکشیم و به یال های ارتفاع "کاتو" اکتفا کنیم.🍀 چند روز بعد،عملیات تمام شد اعلام کردند و گفتند بروید مرخصی.با این که از نظر ما هنوز عملیات به پایان نرسیده بود،اما کاری نمی شد کرد.چهارپنج روز بعد ساکم را برداشتم و برای مرخصی برگشتم.دو روز طول کشید تا به روستای محل زندگی ام رسیدم.از راه نرسیده، دیدم ماشین تعاون سپاه آمد دم خانه ما.یکی از بچه ها پیاده شد و گفت:"یه تلکس اومده که نیروهای لشکر ویژه شهدا فردا باید ۶صبح فرودگاه مشهد باشن." خسته و کلافه گفتم:"بابا! من هنوز یه ساعت نیست اومدم." طرف گفت:"مگه تلویزیون نداری؟"🍃 گفتم:"تلویزیونم کجا بوده؟می گم تازه از راه رسیدم!" گفت:"از تلویزیون هم اعلام کردن که نیروهای سپاه خراسان فردا صبح باید فرودگاه باشن." چون وسیله نبود،از خانواده خداحافظی کردم و با همان ماشین آمدم مشهد تا فردا صبح بروم فرودگاه.در فرودگاه همه ارکان لشکر بودند؛"ایافت"،"صلاحی"، "میرزاپور"،"منصوری".از "منصوری" پرسیدم:"چه خبر شده؟" گفت:"هیچی! هرچی ما رشته بودیم،ارتش پنبه کرد." گفتم:"یعنی چی؟" گفت:"منطقه والفجر۹ از دست رفت." بعداز تثبیت منطقه،آن جا را تحویل ارتش داده بودند.ارتش هم با یک یورش عراق،از تمامی مناطق،حتی چندخط خودی عقب نشینی کرده بود.🌱 پایان این قسمت راوی:مصطفی فتوحیان 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 قبل از عملیات"کربلای۲" عراق در منطقه ای بین "ارتفاع۲۵۱۹" و "ارتفاع کدو" پاتک سنگینی کرد."" به همراه چندنفر برای سازماندهی نیروها به این منطقه رفته بود.آن جا درگیری محدودی پیش آمد و براثر پرتاب نارنجک،تنها او از بین بقیه زخمی شد و ۹ ترکش ریز به سرش خورد. به دنبال آن،"" به بیمارستان امام حسین(صلوات الله علیه) مشهد منتقل شد.🌱 سرش بدجوری آسیب دیده بود.افراد زیادی به ملاقات او می آمدند.یکی از روزها،شخصی از طرف سپاه ۲۴ سکه بهار آزادی به عنوان تقدیر برایش آورد. سکه ها همه کادوپیچ شده بودند. "" آن ها را به من داد و گفت:" خرمی! اینارو نگه دار پیش خودت. "پرسیدم:"چی کارشون کنم؟" بدم خونواده ات؟" گفت:"نه،هرکی توی عملیات بهتر کار کرد،یه دونه از این سکه ها بهش می دیم."🌿 بعد از چهار روز بستری، دکتر به "" گفت:"شما برای بهبودی کامل،باید یک ماه استراحت کنی." هنوز پای مان را از بیمارستان بیرون نگذاشته،"" گفت: "خرمی! برو ماشین رو آتیش کن بریم منطقه." گفتم:"مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟باید یه ماه استراحت کنی." گفت:"همینی که بهت گفتم،برو ماشین رو بردار بیار."🍀 رفتیم خانه،وسایلش را برداشت و سریع عازم شدیم.چندروز مانده به عملیات "کربلای ۲" رسیدیم منطقه.سکه ها هنوز پیش من بود.آن ها را گذاشتم داخل کمد و درش را قفل کردم.روزی که می خواستیم برویم عملیات،"" گفت:" سکه ها را ببر تحویل مالی بده." من هم بردم و تحویل دادم.🍃 پایان این قسمت راوی:محمدحسن خرمی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 1⃣ با این که به دلیل عارضه نخاعی نمی توانستم هیچ نقشی در عملیات ایفا کنم، "" قبل از عملیات ها می آمد دفتر ستاد و من را نسبت به منطقه عملیاتی و موقعیت و هدف موردنظر توجیه می کرد.مرداد۶۵،چهارروز قبل از شروع عملیات "کربلای ۲" در دفتر ستاد روی تخت دراز کشیده بودم که "" وارد شد.هرکاری کردم به احترامش بلند شوم، اجازه نداد🍀 و گفت:" تکون بخوری،می رم.همین جوری بخواب،من مشکلی ندارم." همیشه همین را می گفت و‌من را در معذوریت قرار می داد.پایین تخت نشست.نقشه عملیات را روی زمین پهن کرد و توضیحاتی درباره منطقه عملیات و نقش "لشکر ویژه شهدا" بیان کرد.قرار بود طی این عملیات "ارتفاع ۲۵۱۹" را از اشغال بعثی ها آزاد کنیم.من هم روی تخت گوش می کردم.🌿 بعد از توجیه من،نقشه را لوله کرد و آماده رفتن شد.من کمرم را بلند کردم تا بدرقه اش کنم.خداحافظی کرد و رفت. همین طور که می رفت،از پشت نگاهش می کردم.احساس کردم این آدم،همان "" همیشگی نیست.حس خاصی نسبت به او پیدا کردم؛نوعی دل کندن از دنیا که شاید نتوان با زبان و قلم ترسیمش کرد.شوق رفتن و نماندن را در او دیدم.🌱 ""ای که هیچ وقت خللی در نظم ظاهری اش پیدا نبود و همیشه به ما تاکید می کرد هرکجا هستید با تیپ نظامی راه بروید،آستین هایتان را حتماً تا بزنید،منظم و مرتب باشید،حالا لباس از پشت پیراهنش بیرون زده بود.یک باره به دلم افتاد برای او برگشتی از این عملیات نیست.تصمیم گرفتم بروم از او شفاعت بطلبم.صدا زدم ویلچرم را بیاورند.🍃 ادامه دارد... راوی:هوشنگ بزرگی 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 2⃣ سوار شدم و به اتاق فرماندهی رفتم.اتاق بزرگی که موکت بود و چندتا پشتی هم دور آن.در را که باز کردم،"" تنها داخل اتاق به پشتی تکیه داده بود و از پنجره نیم نگاهی به بیرون داشت.سلام کردم.از دیدن دوباره من تعجب کرد. جواب سلام را داد و گفت:"خیر باشه. چی شده؟من که الان پیشت بودم.!"🌿 گفتم:"برادر ! من خدا رو خیلی شکر می کنم که توی دنیا دوست و فرمانده خوب و ارزشمندی مثل شما دارم.شما هم قبل از مجروحیت،هم بعد از مجروحیت،همیشه لطفت رو شامل حال من کردی.من ازت ممنونم.من جبهه اومدنم رو مدیون شما هستم."🍃 "" چشم در چشمم انداخته و متعجبانه منتظر شنیدن هدفم از این صحبت ها بود.ادامه دادم:"ما همه مون مهمون هستیم و از این دنیا می ریم.من به شما قول می دم، اگه توی اون دنیا خدا لیاقتی بهم داد و قدرتی داشتم که بتونم کسی رو شفاعت کنم،اولین نفر شما هستی.شما دوست و فرمانده عزیز من هستی.🍀 شما هم به من قول بده فردا در پیشگاه خدا شفاعت من رو بکنی." تازه دوزاری اش افتاده بود.از جا بلند شد،به طرفم آمد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود،با دستانش شانه های من را فشار می داد و با صدای حزین و بغض آلود گفت:"آقای بزرگی! بادمجون بم آفت نداره."🌱 ادامه دارد... راوی:هوشنگ بزرگی 📚 🆔@mahmodkaveh