eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
113 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۵)🍃 1⃣ مرداد ۱۳۶۳ "صیادشیرازی" به مسجد تیپ در پادگان"مهاباد" آمد و خبر از عملیاتی مشترک بین ارتش و "تیپ ویژه شهدا" از سپاه را داد.برنامه ریزی ها انجام شده بود و حدود شناسایی های لازم مشخص گردید.طرح عملیات که به نام "قادر" مشهور شد،نفوذ به عمق ۵۰ کیلومتری خاک عراق و گرفتن شهر "سیدکان" بود.ما باید از ارتفاعات "گوشیته"-جنوب"سیدکان"- می رفتیم و ارتش هم از ارتفاعات"سرسپندار"-شمال "سیدکان"- می آمد و در نهایت این شهر عراق را آزاد می کردیم.🌿 گردان امام حسین(صلوات الله علیه) به فرماندهی"محمد بی غم" ۲۴ ساعت پیش از شروع عملیات به ارتفاعات "گوشینه" رفت که زیرپای دشمن مستقر شود و تا رسیدن دیگر گردان ها نباید درگیر می شد.غروب،بعد از نماز به طرف ارتفاعات "گوشینه" حرکت کردیم.ارتفاعات سربه فلک کشیده ای که بسیار صعب العبور بود.🌱 یادم هست آن شب پنج قبضه دوشکا داشتیم که آن ها را روی قاطر گذاشته بودیم.تاریکی محض و مسیر بد و پرپیچ و خم باعث شد هر پنج قاطر به همراه محموله شان از بالای ارتفاع به پایین پرتاب شوند.در میانه راه،با دیدن تیرهای رسام فهمیدیم که "گردان امام حسین (صلوات الله علیه) درگیر شده است. برنامه این بود که ما تا مسیر مشخصی برویم،🍃 بعد در مکانی که از قبل شناسایی شده،کمی استراحت کنیم و دو سه ساعت بعد به "گردان امام حسین(صلوات الله علیه) ملحق شویم.اما صدای تیراندازی که آمد،معلوم شد برنامه ریزی ها مختل شده است."" کمی به هم ریخت و گفت:"چرا درگیر شدن،قرارمون این نبود." بعد به بی سیم چی گفت: "سریع منصوری رو برام بگیر،ببینم اون جلو چه خبره."🍀 ادامه دارد... راوی:مصطفی فتوحیان 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 2⃣ "منصوری"همراه "گردان امام حسین (صلوات الله علیه)" بود.آن شب هرکاری کردیم،نتوانستیم با جلو ارتباط بگیریم. فاصله مان هم حدود ۲۰کیلومتری می شد.چاره ای نداشتیم و باید حرکت می کردیم."" به همه گفت:"به هم بگردید که اوضاع خرابه." منظورش این بود که سریع تر حرکت کنید.🍃 صبح شد.نماز را خیلی سریع خواندیم و حرکت کردیم.ساعت ۸/۵ رسیدیم بالای ارتفاع "حِصارُص". همان جا "" موفق شد با "منصوری" ارتباط بگیرد.او توضیح داد که دیشب براثر حمله نیروهای "جاش" عراقی اجباراً درگیر شدیم،اما توانستیم به جز ارتفاع آخری، بقیه ارتفاعات "گوشینه" را بگیریم.🍀 "" از شنیدن این خبر خوشحال شد و به منصوری گفت:"همون جا بمون تا من گردان ها را بفرستم بیان." ما ارتفاعات "گوشینه" را از طرف جنوب گرفتیم.اما ارتش که قرار بود از شمال،ارتفاعات "سرسپندار" را بگیرد،وضع دیگری داشت. "لشکر ۶۴ ارومیه" که با دو تیپ اضافه، تقویت هم شد،حتی یک وجب از سیم خاردارها جلوتر نیامده بود.🌿 فرمانده لشکر در پنج کیلومتری خط مانده و به گردان دستور پیش روی داده بود.فرمانده گردان در سه کیلومتری خط مانده و به گروهان گفته بود بروید. فرمانده گروهان در دو کیلومتری ودر نهایت فرمانده دسته خودش در یک کیلومتری خط مانده و به سربازها دستور حمله داده بود.سربازها هم پشت سیم خاردارها گیر کرده و همه شهید شده بودند.🌱 ادامه دارد... راوی:مصطفی فتوحیان 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 3⃣ ما بالای ارتفاع بودیم که درگیری شروع شد.هواپیماهای عراقی با بمباران خوشه ای،جهنمی برای ما درست کرده بودند. "" وقتی شرایط را دید،بی سیم را گرفت و شروع کرد خطاب به "صیاد شیرازی" که پشت خط بود،دادو فریاد کشیدن:" آقای صیاد! منو فرستادی این جا وسط معرکه گیر کردم! پس کجان این نیروهای ارتش؟" من که کنار "" بودم،از شدّت فریادش کپ کردم.🍀 می گفت:"پس این پشتیبانی چی شد؟" "صیاد" گفت:" می فرستم واست." "" گفت:"چی رو می فرستی؟کو این نیروهاتون که قرار بود از شمال سیدکان بیان؟ همه ی فشار روی بچه های ماست.بچه های من دارن داغون می شن." "صیاد" هم فقط می گفت:"ان شاء الله می فرستم." "" بعد از صحبت با "صیاد" به ما گفت:"توی ارتفاع پخش بشین تا ببینیم چی کار باید بکنیم." دستورش را اجرا کردیم.🍃 عصر که شد،فرمانده گردان به من که فرمانده گروهانش بودم،گفت:"پاشو بریم بالای ارتفاع، کارمون داره." پیشش که رسیدیم به ما گفت:"شما نیروهاتونو بردارید،از نوک حصارص برید پایین، ارتفاعات گوشینه را بکشید بالا،اون جا منصوری،روی نوک ارتفاعات منتظرتونه." نیروها را به خط کردیم و راه افتادیم.🌿 روی دامنه کوه بودیم که فرمانده گردان گفت:"گردان! عقب نشینی!" پرسیدم:"چی شده؟" گفت:"بی سیم زدند گفتند برگردید." همه را برگرداندیم همان جایی که بودیم‌."" تا چمشش به ما افتاد، با تعجب پرسید:"شما این جا چی کار می کنید؟" فرمانده گردان جواب داد:"به ما گفتند عقب نشینی کنید." قاطی کرد:"کدوم احمقی به تو گفته عقب نشینی کنی؟"🌱 ادامه دارد... راوی:مصطفی فتوحیان 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 4⃣ فرمانده گردان خودش را جمع کرد:"مگه خودِ شما نگفتی؟" آتشفشانِ "" منفجر شد.کمی طول کشید تا آرام شود. بالاخره هم آن شب معلوم نشد چه کسی پشت بی سیم دستور عقب نشینی داده است."" به ما گفت:"نیروهاتون الان خسته هستن.امشب رو استراحت کنید. صبح برید همون جایی که بهتون گفتم."🌱 صبح،بعد از طی کردن مسیری،به خط زدیم و با هر زحمتی بود خودمان را به "منصوری" رساندیم.اوضاع بدی داشتند. فرمانده گردان"محمد بی غم" شهید شده بود.ما هم دو گروهان مان را آن جا از دست دادیم.دشمن از هوا و زمین آتش می ریخت.گرمای شهریورماه امان مان را بریده بود.پشتیبانی هم‌که اصلاً وجود نداشت.🌿 همان موقع یکی از هلی کوپترهای خودی که متعلق به ارتش بود،از بالای سرما رد شد و به طرف عراقی ها رفت.رفت به دل خاک عراق و دیگر برنگشت.پرس و جو که کردیم،فهمیدیم "" با خلبان این هلی کوپتر بر اثر کم کاری درگیر شده و با بالا گرفتن جدل،یک کشیده خوابانده زیر گوش خلبان.طرف هم نامردی نکرده و با هلی کوپتر پناهنده شده به عراق.🍀 اوضاع هرلحظه بدتر می شد.از کلّ گردان،فقط من سرپا مانده بودم و دوازده نفر دیگر.فرمانده گردان هم مجروح بود.به "" که خودش را تا ۴۰۰،۳۰۰ متری ما رسانده بود،بی سیم زدم و گفتم:"برادر! اصلاً وضع خوبی نداریم.من با دوازده نفر این جا هستم. این ها هم چون هم ولایتی خودم هستند،وایستادند،وگرنه می رفتند." گفت:"بمون تا گردان امام علی رو برات بفرستم."🍃 ادامه دارد... راوی:مصطفی فتوحیان 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 5⃣ دو شب با کم ترین امکانات مقابل بعثی ها مقاومت می کردیم.دور و ورمان پر از شهدا و مجروحین بود و هیچ کاری از دست مان برنمی آمد.بعد از دو شب "گردان امام علی(صلوات الله علیه)" رسید،اما چه رسیدنی! با ۱۵،۱۰ نفر نیرو. آن شب عراق موفق شد مواضع ما را در هم بکوبد.برای کسب تکلیف با "" تماس گرفتم.با ناامیدی گفت:"فتوحیان! دیگه برگردید عقب،کاری نمی شه کرد.🌱 "در راه برگشت،زخمی هارا می دیدیم که با نگاه شان تقاضای کمک می کردند،اما خودمان را هم به سختی می توانستیم از ارتفاعات نجات بدهیم.لذا شهدا و مجروحان ماندند.عقب که آمدیم،به "" کارد می زدی،خونش نمی آمد.دو سه گردان از نیروهایش را در "عملیات قادر" به دلیل عدم پشتیبانی ارتش از دست داده بود.با هیچ کس صحبت نمی کرد و ساکت بود.🍃 بعداز چندروز،جلسه توجیهی عملیات در سالن آمفی تئاتر تیپ در "پادگان مهاباد"برگزار شد.در آن جلسه، "" از تک تک فرمانده گردان ها و گروهان ها سئوال و بازخواست می کرد. یکی از کسانی که خیلی پاپیچش شد، فرمانده گردان ما بود."" به او گفت:"کی به شما گفت از اون محوری که بهتون داده بودم،عقب نشینی کنید؟" بعد از تک تک فرماندهان رده بالای تیپ پرسید که آیا شما دستور عقب نشینی دادید؟🍀 جواب همه بالاتفاق منفی بود."" با قاطعیت به فرمانده گردان ما گفت:"باید مشخص بشه شما از کی دستور گرفتی؟اگه قرار باشه هرکس بیاد پشت بی سیم و از طرف من حرفی بزنه و شما یا هر فرمانده گردان دیگه ای سریع حرفش رو قبول کنه که سنگ روی سنگ بند نمی شه." فرمانده گردان حرفی برای گفتن نداشت و ساکت بود."" بعد از آن جلسه،او را از فرماندهی گردان برداشت.🌿 پایان این قسمت راوی:مصطفی فتوحیان 📚 🆔@mahmodkaveh