eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
108 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مسابقه (۵)🍃 1⃣ آن شب سه گردان را آماده عملیات کردیم و بعد از غروب همراه "" به طرف ارتفاعات راه افتادیم.تاریکی محض بر منطقه حاکم بود.چشم چشم را نمی دید. "" به من گفت:"علی! برو آخرِ ستون رو جمع کن،ستون بهم خورده.برو ببین همه هستن یا نه؟" به انتهای ستون که رسیدم،اطلاع دادم و دوباره به حرکت ادامه دادیم.🌿 دربین راه،پیکرهای بسیاری از شهدا به چشم می خوردند."" با دیدن آن ها خیلی منقلب شد.از من پرسید:"بچه ها بیشتر کجاها جا موندن؟" گفتم:"دیگه از همین جا شروع می شه." به غیر از شهدا، هنوز زخمی هایی را می دیدم که منتظر کمک بودند."" به طرف پیرمرد مجروحی رفت.سرش رو بلند کرد و‌گفت:"حاجی منو می شناسی؟"🌱 خون زیادی از پیرمرد رفته بود و رمقی برای حرف زدن نداشت.با این حال،از صدای "" او را شناخت و گفت:"آره می شناسمت،تو کافه ای." "" خیلی تلخ خندید و به من گفت:"ببین،آخر عمری کافه چی هم شدیم." دستی روی سر پیرمرد کشید و گفت:"حاجی جان! ما ایشاءالله می ریم،برمی گردیم و می بریمت عقب."🍃 "" آن شب بالای سر خیلی از این زخمی های جامانده رفت و از آن ها دلجویی کرد.این اولین عملیاتی بود که من با "" می رفتم.تا قبل از این،از قاطعیت و اقتدار او زیاد شنیده بودم. چهره ای که از کاوه برای من ترسیم شده بود،با رفتارهایی که آن شب از او می دیدم،فرق می کرد.آرامش آشکاری داشت و هیچ رفتاری که علامت نگرانی و اضطراب باشد،در او دیده نمی شد.🍀 ادامه دارد... راوی:علی چناری 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 2⃣ با نرمی و وقار راه می رفت و حتی یکی دوبار که قدم های من تند شد،دست انداخت لای موهایم و گفت:"علی جان! یه کم آهسته تر،بذار ستون برسه." رسیدیم به صد متری پایگاه عراق.باید آن جا را دور می زدیم تا بتوانیم هدف بگیریم.🍀 به"" گفتم:"این جا همون جایی که دیشب زمین گیر شدیم.عراقی ها تیربار و چهارلول گذاشته بودن،اجازه نفس کشیدن بهمون ندادن." پرسید:"چی کار کردین؟" گفتم:"هیچ کاری! من خیرِ سرم بلند شدم رجز خوندم که کجایید عمارها! کجایید مقدادها!🌿 اون قدر آتیش سنگین بود که یکی پای منو گرفت کشید و گفت بشین بابا،مگه نمی بینی چه خبره؟ چندتا از بچه ها بلند شدند از پیچ رد بشن،سریع تیر خوردن و افتادن." گفت:"خب،حالا باید چه کار کنیم؟ چه راهی هست تا برسیم به پایگاه؟"🌱 گفتم:"قطعا راهی که دیشب رفتیم،نمی تونیم بریم،دیشب خیلی تلاش کردیم." گفت:"خب،شما پاشو برو بالا،یه براندازی بکن ببین می تونی جایی پیدا کنی که نیروها رو از اون جا ببریم." گفتم:"چشم." به یکی از فرمانده گردان ها-که در حال حاضر زنده است-هم گفت:"شما پاشو با علی برو."🍃 ادامه دارد... راوی:علی چناری 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 3⃣ فرمانده گردان تمرد کرد.وقتی برای چانه زدن نبود.تا رفیق مان گفت"من نمی روم"، "" به من گفت:"خودم میام، بریم." به همراه یک بی سیم چی خودمان را بالای ارتفاع رساندیم.ستون پایین نشسته بود و آماده دستور.تسلط خوبی از آن جا بر ارتفاعات داشتیم.من کمی از وضع منطقه برای "" توضیح دادم.با دقت دنبال راه کاری می گشتیم برای عبور نیروها.🌿 هنوز حتی یک تیر هم ردّ و بدل نشده بود.همین طور که نشسته بودیم،صدای سوت خمپاره ای آمد و در ده متری ما به زمین خورد.من سرم را کمی خم کردم.صدای انفجار که خوابید، چشم چرخاندم و "" را ندیدم.با اوصافی که از شجاعتش شنیده بودم، کمی برایم عجیب آمد که پناه گرفته باشد.متوجه شدم روی زمین افتاده.هیچ حرکتی نمی کرد.🍃 سرش را که بلند کردم، دستم خیس شد.پشت سر "" خونی بود.سرش را روی پایم گذاشتم.با آخرین نفسی که کشید،خونی از بینی اش بیرون زد و تمام."منصوری" دائم پشت خط بی سیم می آمد و می خواست با "" صحبت کند.پشت سر هم تکرار می کرد که برگردد و خودش به جای او جلو بیاید.من بی سیم را گرفتم.🍀 "منصوری" گفت:"گوشی رو بده به ." گفتم:" نیست." گفت:" کجا رفته؟" گفتم:"رفت پیش قمی." و به این ترتیب مصیبت را اعلام کرد.با شهادت "" عملاً امکان عملیات از بین رفت و ما تنها توانستیم دوباره نیروها را به پایین ارتفاعات هدایت کنیم.آن شب موفق نشدیم پیکر "" را با خود بیاوریم.فردا بچه های تخریب رفتند و او را برگرداندند.🌱 پایان این قسمت راوی:علی چناری 📚 🆔@mahmodkaveh