eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.5هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
108 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور سردار سرلشکر در پس از موفقیت های فراوان در مناطق مختلف و پاکسازی ضدانقلاب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از خواست تا به همراه نیروهای ورزیده اش در تیپ ویژه در عملیات بدر شرکت کند.
مسابقه (۵)🍃 1⃣ بعد از ابلاغ آماده باش برای عملیات "بدر" به "تیپ ویژه شهدا"،"" از این که یگانش برای عملیات در جنوب انتخاب شده،خوشحالی زائدالوصفی داشت.این اولین عملیاتی بود که"تیپ ویژه شهدا" در جنوب وارد عمل می شد. حدود شش ماه در "پادگان شهید بروجردی" با هلی کوپترهای شنوک کبری و ۲۱۴ به نیروهای تیپ آموزش هلی برن می دادند.🌿 مربیان برجسته ای از "دانشگاه افسری امام علی(صلوات الله علیه)" ارتش مسئولیت آموزش را برعهده داشتند. البته به غیر از ""، جانشینش، مسئول ستاد و بچه های اطلاعات و عملیات،هیچ کس از ماموریت تیپ خبر نداشت.آموزش ها و کار شناسایی به پایان رسید.نیروها به جنوب انتقال داده شدند.🍃 همه چیز مهیّای شروع عملیات شد.شب عملیات،هیبتِ"" با همیشه فرق داشت.یک دست لباس پلنگی نو به تن داشت با گل های سبز و آبی که خیلی تو چشم می زد.اولین بار بود که این لباس را می پوشید.او با همین لباس وارد عملیات شد.در شرق منطقه "شط علی" پدِ هلی کوپتر درست شده بود.🌱 طبق برنامه باید نیروها از آن جا به غرب جاده"بصره-العماره" در "العزیر" هلی برن می شدند و با نفوذ در عمق،این جاده را از پشت می بستند.بعد از سوار شدن نیروها،هلی کوپترها پریدند.اما هم زمان سر و کلّه ی جنگنده های عراقی هم پیدا شد.به دلیل برتری هوایی آن ها هلی کوپترها مجبور شدند نیروها را در "جزیره مجنون" تخلیه کنند..🍀 ادامه دارد... راوی:مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 2⃣ ما به جای این که به غرب"دجله" برویم، به ناچار راهی شرق "دجله"و حدِّفاصل "جزیره" و "هور" شدیم.ارتش عراق به شدّت همه جا را می کوبید.من و "" رفتیم "قرارگاه کربلا" که آن موقع فرمانده اش"عزیزجعفری" بود. قرارگاه بر حفظ مناطق آزاد شده شرق "دجله" اصرار داشت.برگشتیم محل استقرار تیپ."" هنوز خیال پا پس کشیدن نداشت و دنبال راه کاری برای عبور از رودخانه و انتقال نیروهایش به غرب "دجله" بود.🍀 می خواست هرطور شده این عملیات استشهادی را انجام دهد.در صورت موفقیت،در اصل همان کاری را انجام می دادیم که قرار بود با هلی برن انجام دهیم.""من را صدا زد و گفت:"مجید! سریع بلند شو برو پیش مهدی باکری توی القرنه،دوتا قایق جیمی نی بگیر بیار.با قایق می ریم اون ور دجله،طناب میندازیم،نیروها رو با طناب می بریم اون طرف رودخونه."🌱 کاغذی هم برداشت و روی آن نوشت: "برادر باکری سلام،لطفاََ تعداد دو قایق جیمی نی تحویل برادر ایافت مسئول واحد اطلاعات یگان دهید." منتظر قایق هم نشد.او قبل از رفتن من،به بچه هایی که شناگر خوبی بودند دستور داد به خودشان طناب ببندند و عرض رودخانه "دجله" را- که حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر می شد- طی کنند و به آن طرف بروند.🍃 تمام این آمد و شدها،زیر بارش بی امان گلوله و بمباران هوایی دشمن اتفاق می افتاد و ما لحظه ای درامان نبودیم.سریع با ماشین خودم را به مقر بچه های "لشکر عاشورا" رساندم و بعد از تحویل نامه به "مهدی باکری" دو عدد قایق "جیمی جی" از واحد تدارک تحویل گرفتم.حال و روز آنها هم مثل ما بود و کلافه گی و سردرگمی و آتش متراکم دشمن،بیداد می کرد.قایق را پشت تویوتا انداختم و برگشتم.🌿 ادامه دارد... راوی:مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 3⃣ وقتی رسیدم،تعدادی از بچه ها با طناب وسط آب بودند و چندنفر هم این ور آب طناب را می کشیدند. هم بین شان بود.قایق ها را پایین آوردیم و بعد از باد کردن،داخل آب انداختیم."" که طناب دستش بود و عرق از صورتش می چکید،به من گفت:"مجید! بیا کمک." جریان آب شدت داشت و باعث شده بود بچه هابه راحتی نتوانند از رودخانه عبور کنند.در همین حین،پیکی از طرف قرارگاه آمد و به "" گفت:"دیگه نیاز نیست شما برید اون طرف دجله، ماموریت شما عوض شده،باید نیروهاتون رو جمع کنید، ببرید کمک لشکر ۵نصر و ۲۱ امام رضا.🌿 اون ور خط شکسته شده و باید برید اون جا پدافند کنید." از شنیدن این خبر،چنان به هم ریخت که انگار با پتک بر سرش کوبیده اند.بدون معطّلی به من گفت:"مجید! موتور رو روشن کن بریم." می خواست به سنگر فرماندهی برود که حدود چهارکیلومتر عقب تر،داخل یک کانال عراقی در منطقه شرق "دجله" بود.۰آن جا که رسیدیم،"آقا رحیم"[صفوی] داخل کانال نشسته بود‌. بلادرنگ نقشه را پهن کرد و گذاشت جلوی "آقا رحیم".ایشان به"" گفت:"اوضاع مساعد نیست.🍀 دشمن از بالای دجله وارد شده و یگان ها رو یکی یکی با قدرت پس می زنه،شما باید برید همون جایی که بهتون ابلاغ شده." "" با حرارت منحصربه فردش گفت:"حرفشم نزنین،من هرطور شده خودم و نیروهام رو می رسونم اون طرف دجله." "آقا رحیم" گفت:"نه آقاجان! الان شما شرایطش رو نداری،نمی تونی بری." "" که کمی صدایش بلند شده بود،جواب داد:"من وضعم خوبه،من نیومدم جنوب خوش گذرونی،اومدم عملیات چریکی بکنم،این بخشی از کارمه. 🍃 سخت تر از اینش تو کردستان انجام دادم." "آقا رحیم" هم کمی صدایش را بلند کرد و گفت:"وقتی می گم نمی شه، یعنی نمی شه! شما چه جوری می خوای این همه نیرو رو ببری غرب دجله،امکان پذیر نیست." "" گفت:"شما منو آوُردین جنوب که همین نمی شه رو انجام بدم.نمی شه تو کار من نیست." "آقا رحیم" که دیگه صبرش سرآمده بود،با تحکّم گفت:"من فرمانده تو هستم و اینی که بهت گفتم یه دستوره،باید هم اجرا بشه."🌱 ادامه دارد... راوی:مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه (۵)🍃 4⃣ هرچه"" توضیح عملیاتی داد، "آقا رحیم" قانع نشد.این جا دیگر غرب نبود و نمی توانست حرفش را به کرسی بنشاند.برگشتیم و "" دستور توقف کار را به همه داد‌.جالب این که نیروها هم وقتی شنیدند دیگر نباید برویم آن طرف رودخانه،ناراحت و پکر شدند.آن ها همه مصمم بودند و آماده.با دو گردان امام حسین(صلوات الله علیه) و امام علی(صلوات الله علیه) حرکت کردیم.پاتک دشمن خیلی سنگین بود و اجازه نفس کشیدن نمی داد.🌱 رسیدیم اولین کانال.کانالی با ارتفاع حداکثر ۱/۵ متر و عرض ۱متر که آب "دجله" را به "هور" وصل می کرد.این کانال در حقیقت خط مقدم و محل پدافند بود و دشمن نباید از این کانال عبور کرده و پیش روی هایش را ادامه می داد.هنوز گردان ها آرایش کاملی در کانال پیدا نکرده بودند که "منصوری" مجروح و به عقب منتقل شد.بعد از استقرار گردان در خط،زد و خورد، شدّت زیادی گرفت.آن ها پاتک می کردند و ما هم می زدیم.🌿 "" دائم در حال رفت و آمد در خط دو کیلومتری مان بود و دستورات لازم را می داد. حدود ۳۰۰تانک جلوی ما به صف شده بودند.آن ها برای پایین آوردن روحیه ما، حتی درحال توقف هم گاز می دادند. علاوه بر صدای مهیب گاز دادن تانک ها، زمین هم زیرپایمان می لرزید.یکی از تانک های دشمن زیادی پیش روی کرده و خودش را به پشت خاکریز چشبانده بود.زاویه این تانک طوری بود که به راحتی می توانست بچه های ما را در طرفین خاکریز با دوشکا بزند.چندنفر را هم زد.🍀 چپ و راست خط را به دنبال "" برانداز کردم.دیدمش.درحال دویدن بود. خودم را به او رساندم و‌گفتم:"! جان هرکس دوست داری،بالاغیرتاً از خاکریز فاصله نگیر.یه مقدار از خاکریز فاصله بگیری،دوشکا زدتت." تندی گفت:" باشه،باشه." از او جدا شدم و رفتم به موقعیتم.هنوز مدتی نگذشته بود که گفتند"" را با دوشکا زدند.من دیگر او را ندیدم،چون منتقلش کردند عقب.ما آن شب هم در خط مقاومت می کردیم،اما فردا دستور عقب نشینی کامل صادر شد و همه برگشتیم.🍃 پایان این قسمت راوی:مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh