#یهداستانقشنگقسمت2⃣
#ازدستشندی 😉
۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد.
حاجی رفت در را باز کرد.
گفت دبیر ریاضی محمود بودم.
کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم 🏡
حاجی دعوتش کرد بیاید تو، نه آورد؛ گفت: قصد مزاحمت ندارم! و بعد ادامه داد.
من سه سال دبیر ریاضی محمود بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل میکرد اما صبح، زودتر میآمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانشآموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد میداد و جایزه هم اغلب به همان دانشآموز میرسید، چون محمود از چند راه به جواب میرسید.
من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم.
از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ میگیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمیشود؟! 🤔
کشیدمش کنار و گفتم؛ امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کردهای! اول طفره رفت، بعد قبول کرد!
پرسیدم آخه چرا اینکار رو انجام دادی؟
جواب داد: همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟؟؟؟
ثانیا جایزه کتانی بود 👟
و من خودم کتانی دارم.
آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانیاش از چند جا پاره شده ؟!!!!
من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما 🕊
خواستم موضوع را با مدیر مدرسه در میان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه،
تقدیر شود 🎁
قسمم داد؛ اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر به این مدرسه نمی آیم ...
╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮