eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسابقه(۴)🍃 5⃣ اصلاً حاضر نمی شد بچه ها او را عقب ببرند،اما هرلحظه وضعش بدتر می شد. تا این که حالت ضعف به او دست داد.فشار عراقی ها هرلحظه زیادتر می شد.انگار هرچه از آنها می کشتیم،باز بیشتر می شدند.بچه ها هنوز مقاومت می کردند.باید ماموریت مان را انجام می دادیم.در آن شرایط،حفظ جان از همه چیز مهم تر بود.با بچه ها زیر بغلش را گرفتیم و او را بردیم عقب.با رفتن ،همه کارها افتاد روی دوش فرمانده گردان که باید سر وته کار را جمع می کرد.🌿 با وجود این که ترکش توی سرش بود و رنگش به زردی می زد، باز سعی می کرد بخندد.یادم هست تا جایی که می بردیمش،سفارش می کرد کانال را حفظ کنیم و اجازه ندهیم دشمن پیشروی کند.همان طور که را عقب می بردیم،مه غلیظی سطح منطقه را گرفت؛طوری که دیگر چهارپنج متری مان را هم نمی دیدیم.این مه تا حدود زیادی به نفع ما و مانع از آن شد که عراقی ها ما را ببینند.وجود مه در آن فصل از سال،بی سابقه بود.🌱 کافی بود ما را می دیدند،آن قدر با گلوله می زدند که حتی یک نفرمان زنده نماند. آن روز را تا جایی که آمبولانس می توانست به منطقه نزدیک شود،بردیم. اصلاً دلم نمی آمد یک لحظه نگاهم را از او بردارم.شاید اگر برادرم را روی برانکارد می بردند،چنان حس و حالی نداشتم.هر وقت او را دیده بودم،ایستاده بود،حتی مقابل باران گلوله های دشمن.با مجروح شدن ،ادامه عملیات برای بازپس گرفتن ۲۵۱۹ متوقف شد و ما به ناچار بر روی ارتفاعات کدو پدافند کردیم.🍃 تو منطقه بودیم که برگشت.سرش را تراشیده بود و جای زخم ده دوازده تا ترکش کوچک و بزرگ به راحتی در آن دیده می شد.شاید در آن شرایط،هیچ چیز مثل دیدن او نمی توانست به بچه ها نیرو و انرژی دهد.دوباره همه به وجد آمدند.گویی با آمدنش،جان تازه ای گرفته بودند.همه می دانستند که دکترها او را از کارهای عملیاتی منع کرده اند،اما گوشش به این حرف ها نبود.آمدن دوباره ، یعنی آماده شدن برای عملیات بعدی.🍀 پایان این قسمت راوی:سیدحسن امیری هاشمی 📚 🆔@mahmodkaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل من . . . تنگِ همین یڪ لبخنـد و تـــو در خندهٔ مستانۂ خود ، مےگـذرے نوش جانت . . . امّـا . . . گاه گاهـے بہ دل خستۂ ما هم‌ ، نظرے . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🤚 🔅 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُؤَمَّلُ لِإِحْیَاءِ الدَّوْلَةِ الشَّرِیفَةِ... 🌱سلام بر تو و بر امید فرح بخش آمدنت، آنگاه که حکومت خدا را نشانمان میدهی و خشکسال آرزوهای ما را با باران مهربانی ات سیراب میکنی؛ آنگونه که بعد از آن هیچ عطشی، هرگز بی تابمان نکند. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. 🆔@mahmodkaveh
♨️ هر چه بد باشیم امام عصر ارواحنا فداه ما را فراموش نمی‌کند... 🔸 ما منسوب به امام زمان(عجل الله فرجه) هستیم و هر چه بد باشیم امام عصر ما را فراموش نمی‌کند و ما باید در هر لحظه از زندگی دستمان در دست امام باشد و با امام خود ارتباط داشته باشیم تاهم به خود و هم به دیگران ظلم و تعدی نکنیم. 🔸 صدقه‌های خود را باید به نیت امام زمان(عجل الله فرجه) بدهیم اگر هنگام صدقه‌دادن به نیت صدقه بدهیم و نیتمان سلامتی امام عصر باشد امام هم برای سلامتی ما دعا می‌کند و ما را در برابر مشکلات حفظ می کند. 🖋 🆔@mahmodkaveh
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 ذکر همیشگی ما باید این ذکر باشد وگرنه رسیدن به امام زمان علیه السلام ممکن نیست. 🆔@mahmodkaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسابقه(۴)🍃 در عملیات حاج عمران مجروح شده بود و تو قسمت مغز و اعصاب بیمارستان قائم(عج الله تعالی فرجه الشریف)بستری بود،اما همه فکر و ذکرش کردستان بود و بچه های رزمنده.با همان سر باندپیچی شده،از روی تخت بیمارستان پی گیر کارهای جبهه بود.یک روز آقای خرّمی، راننده اش را فرستاد سپاه.چندتا کار به او گفته بود که باید انجام می داد.موقع برگشت،آمد در خانه و گفت:"من دارم می رم بیمارستان، پیش آقا .🍃 شما هم بیاید بریم." وقتی دیدم ماشین آماده است،قبول کردم و همراهش رفتم بیمارستان. روی همان تخت همیشگی دراز کشیده بود و خدا می داند چه دردهایی را تحمل می کرد.خم به ابرو نمی آورد و خود را سرحال و با نشاط نشان می داد.بعد از سلام و احوال پرسی گفت:"تنها اومدید مادر؟" حق داشت این سئوال را بپرسد، چون روزهای قبل همیشه با پدرش یا با بچه ها می رفتم.او به خوبی می دانست که تنها آمدن برای من خیلی سخت است. گفتم: "نه مادر جان! تنها نیومدم.🍀 با آقای خرّمی اومدم." تا این را گفتم،یک دفعه از این رو به آن رو شد و اخم هایش رفت تو هم.می دانستم که در استفاده از بیت المال،خصوصاً ماشین های سپاه خیلی سخت گیر است.چند باری هم تذکر داده بود که مبادا با ماشین های سپاه رفت و آمد کنیم.هم من و هم پدرش،همیشه حواس مان بود مبادا کاری کنیم که باعث رنجش و ناراحتی اش بشود و آنجا فهمیدم که نباید این کار را می کرده ام. با ناراحتی گفت: "اشتباه کردید! مگه من قبلاً بهتون نگفته بودم مواظب باشید؟"🌱 آقای خرّمی که همراهم آمده بود داخل اتاق،رو کرد به و گفت:" آقا ! من دیدم حالا که می آم اینجا،بهتره ایشون رو هم بیارم تا شما رو ببینند." گفت:"اشتباه کردی!" آقای خرّمی کوتاه نیامد‌. گفت: "آخه مسیرمون بود. فقط به خاطر حاج خانم که نیومدم!" باز هم قانع نشد.رو به من کرد و گفت:"به هرحال حواس تون باشه که موقع رفتن حتماً با تاکسی برید." هنور که هنوز است در استفاده از بیت المال،امان سخت گیری را در نظر دارم که به آن معتقد بود.🌿 ادامه دارد... راوی:ماه نساء شیخی(مادر بزرگوار ) 📚 🆔@mahmodkaveh
💌 ماه دوستانِ خاصِ خدا 🌿🌿🌿🌿🌿