اولین بار که تو را دیدم زخمی
داشتی کـه از دیگری بود . من
تو را با زخمهایت دوست داشتم.
چه فایدهای دارد که آدم بخواهد
دائـم رنـج و انـدوهش را بازنگری
کند؟مثل این میشود که یکسره
بـا یـک زخـم ور بـروی و نـگـذاری
التیام پیدا کند.
خسته و تنها نشست. خودش را از بقیه
جدا کرده و دور افتاده بود. هیچکسی دور
و برش نبود. سرش را به سمت پایین
گرفت و به پاهایش نگاه کرد.
همه رفته بودند.
با افسوس سر تكان میدهد و میگويد:
«مردم ديگه علاقهاى به كتاب ندارن.
چيز خورشون كردن.»
آگهى واگذارى را نشان میدهد و میگويد
"پول فروش مغازه را بگذارم بانک ماهى
بیست سی ميليون تومن ميدن ولی
مشترى مياد و دلم نمیاد مغازه رو ببندم»
کتابفروش، مردانه زیر گریه میزند و
آرام آرام من نیز برای او مثل شمع آب میشوم.