eitaa logo
شهید آقا محمودرضـا بیضائی
238 دنبال‌کننده
512 عکس
293 ویدیو
0 فایل
﷽ مدافع حرم حضرت زینب (س) نام جهادی : (حسین نصرتی) ولادت: ۱۸ / ۹ /۱۳۶۰ تبریز شهادت: ۲۹/ ۱۰ /۱۳۹۲ 🌹قاسمیه شرق دمشق محل: دفن گلزار شهدای وادی رحمت تبریز .. اینیستاگرم 👇 https://instagram.com/shahid.beyzaei2?igshid
مشاهده در ایتا
دانلود
ببین چه دلگیرم !! چرا هر چه میــدوَم به گرد پایتـ هم نمیرسم!؟ هوای دلـم را مےبینی؟؟؟ از حد هشــدار گذشته! یاری ام کن محمود رضاااااااااا
یکجوری باران می بارد انگار می داند در دل من چه خبر است ... دلتنگیم... و همین باران برای رسوا شدنمان کافےست... #دلتنگتم_محمود_رضا
اگر دلت را داده ای به #شهدا پَسَش مگیر  بگذار در این #تلاطم روزگار دل بماند ...
مگر میشه به پرنده گفت که پرواز نکن... اگر نمیشه ، چرا به ما میگن شهید نشو... ما هم دل داریم دلمون پروازی میخواد با نام شهادت...
این جمعه هم گذشت و باز نیامدی امام زمانم... و باز می گوییم اللهم عجل لولیک الفرج...
چـہ ڪرده اے تُ با دلمــ ڪہ نبــض مــن ، صـداے ٺوستـــــ ݘـہ ڪرده اے تُ با سـرمــ ڪہ فڪر مـن هــواے ٺوسٺــــ #محمود_رضا
خوب نگاه کنید! آهای بچه شیعه ها سربازهای سید علی پست نگهبانےشان تمام شده❗️ 👈حالانوبت ماست❗️ سلاحش را برداریم
🌷شهادتش، مزد پر کاریش بود و با شهادتش «الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» را ثابت کرد. روزهایی که تهران با او بودم شاهد بودم که چطور دو شب متوالی را نمی‌خوابد یا خوابش از دو – سه ساعت بیشتر تجاوز نمی‌کند. تماسهای کاریش شبها گاهی تا ۲ صبح طول می کشید و از صبح خیلی زود هم شروع به زنگ زدن به نفرات مختلف برای هماهنگی کارهای آنروز میکرد. چشمهای همیشه سرخ و تن همیشه خسته‌اش بارزترین خصوصیتش بود. دفعه قبل که بعد از شهادت شهید محمد حسین مرادی برگشته بود کمردرد شدیدی داشت و نمی‌توانست رانندگی کند. می‌گفت آنطرف برای این کمردرد رفتم دکتر، مسکنی زد که گفت این فیل را از پا می‌اندازد ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد. با همین کمردرد هم سفر آخر را رفت. 🌷 روزی هم که شهید شد، از دو شب قبل بیدار بود. توی اتاقش پوستری از حاج همت روی کمد لباسهایش زده بود که این جمله حاج همت روی آن به چشم می‌خورد: «با خدای خود پیمان بسته‌ام که در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم» و از این لحاظ به حاج همت اقتدا کرده بود.
ازش گله کردم که چرا دیر به دیر سر می زند. گفت «پیش زن های دیگه م ام. » گفتم «چی؟» گفت «نمی دونستی چهار تا زن دارم؟» دیدم شوخی می کند. چیزی نگفتم. گفت «جدی می گم. من اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش هم با تو. » یادگاران، کتاب ، ص 70
به چه مشغول كنم دیده و دل را كه مدام دل تو را می‌طلبد، دیده تو را می‌جوید... #محمود_رضا
اگر از عزیزان کسی هست که علاقمند به ادمینی در کانال باشه به بنده اطلاع بده
🌷هیچوقت «التماس دعا» نمی‌گفت، هیچوقت «قبول باشه» نمی‌گفت، می‌دانستم شهادتش حتمی است برای همین یکی دو باری از او طلب شفاعت کردم اما سکوت کرد و هیچوقت از سر شکسته نفسی نگفت «ما لایق نیستیم» یا «ما را چه به این حرفها»، هیچوقت در مورد معنویات حرف نزد، اهل ادا نبود، تا جائیکه می‌توانست آدم را می‌پیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی، سلوک معنویش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچکترین حکایتی از تقوای او داشته باشد همیشه پرهیز کرد. معامله‌ای که با خدا کرده بود را تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت. و بالاخره اینکه همه را رنگ کرد و رفت!
این جوانان، اڪبرِ لیلا نمےشوند؛ اما.. سر مےدهند در رھِ حسینِ زمان‌شان... #شهید_محمودرضا_بیضائی
یاد شهید #محمودرضا_بیضایی بخیر؛ قبل از ازدواجش همیشه دوست داشت که در آینده دختری داشته باشه و اسمشو بذاره کوثر بعد ازدواجش هم خدا بهش دختری داد و اسمشو کوثر گذاشت. شب یکی از عملیات ها بهش گفتند که امکان تماس با خانواده هست نمیخوای صدای کوثر کوچولوت رو بشنوی؟؟؟ گفت: #از_کوثرم_گــــــــــذشتم... می‌گفت شهادت مزد کسانی‌ است که #در_راه_خدا_پُرکارند، می‌گفت شهادت هرکسی دست خودش است. هرکسی خودش انتخاب می کند که شهید بشود. می‌گفت باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده‌ایم و شیعه هم به دنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً. این جمله آخر را شب قدر گفته بود و گفته بود امشب باید انتخاب کنیم به صف عاشوراییان بپیوندیم یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم. آقا محمودرضا، وقتی خواست برای خودش اسم انتخاب کند گفت حسین نصرتی. تنش را در راه خدا فرسوده کرد، چشم‌هایش گواه بی‌خوابی همیشگی‌اش بود. در شب تاسوعا، در آزادسازی زینبیه عباس بی‌بی بودن را به رخ دنیا کشید. شب قدر انتخاب کرد که شهید بشود. از کوثرش که بُرید، روز میلاد رحمت للعالمین، در فوران رحمت الهی غرق شد، به راه رضای محمود الهی رفت، به معراج رفت، شهید شد. شادی روحش #صلوات
🌹همــســر شــهیــد نــعــیــمــایــے : به همراه آقا مهدی رفته بودیم دریا ، ریحانه با باباش داخل آب میرفت ولی مهرانه چون کوچک تر بود و میترسید.... داخل مجتمع لب اسکله روی صندلی نشسته بودیم و من شروع کردم به عکس گرفتن از آقا مهدی و بچه ها ... که آقا مهدی گفت : بگیر که فکر کنم این عکس شهادتم بشه . بهش گفتم : آخه چرا این حرف میزنی گفت : آخه شهید بیضائي و شهید باغبانی با بچه هاشون همینجا لب همین دریا عکس دارند . توی نماز خونه هم عکسشون زدن ، شما هم از من و بچه ها عکس بگیر بدین بعد شهادتم عکس رو اینجا بزنن . دیگه من رفتم تو خودم ، آخه خیلی خوش بودیم ، میگفتیم و میخندیدیم که آقا مهدی این حرف رو گفت.... یهو دیدم آقا مهدی شروع کرد به بلند خندیدن و گفت : بابا ما کجا و شهادت کجا ؟! حالا شما عکست رو بگیر... منم اون روز کلی عکس گرفتم . #شهادت_هنر_مردان_خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷(صفحه ۱) در میانه و هر دو بیضایی . پدر حسام الدین روحانی بود .ریشه های مذهب در خاندانشان قوی بود . به شدت به کار و روزی حلال اعتقاد داشتند . دو سال بعد از ازدواج ، حسام الدین در شرکت نفت استخدام شد . چند سال زندگی در اهواز و شیراز . در شیراز بود که اولین فرزندشان زهرا به دنیا آمد . زندگی آرام آن ها گرم و گرم تر شده بود . جمیله زنی آرام ، فداکار و کاملا مطیع و هماهنگ همسرش بود .آن ها زندگی منظم و ارزشمندی داشتند .همه چیز خوب بود . همه چیز. خداوند خانه آن ها را با بچه های دیگر روشن کرد . احمدرضا، لیلا و محمودرضا . بچه ها با هم قد می کشیدند.و رویاها و آرزوهای پدر و مادر در وجود آن ها بزرگ میشد . مثل همه پدرو مادرها. یا نه شاید کمی بیشتر . حواسشان به بچه ها بود. پدر خیلی از یادگاری های بچه ها را نگه داشت . کفش ، لباس، اولین دفتر مشق ،عکس . وسایل محمودرضا متفاوت تر شده بود. عشق نوجوانی اش فوتبال بود .عکس های فوتبالیست ها را از مجلات ورزشی و هر آنچه که به تیم محبوبش ربط داشت جمع می کرد . استقلال ... این عشق در آن روزها تب رایجی بود . پدر آن ها را به سوی ورزش سوق داده بود . هر دو؛ احمد و محمود ، اهل کاراته بودند . در خانه آن ها به لطف نان حلال و ادبی و تربیتی که صرف بچه ها شده بود . همه چیز خوب بود ،همه چیز. محمودرضا از دوره راهنمایی پای ثابت پایگاه مقاومت شهید بابایی در مسجد چهارده معصوم شهرک پرواز شد . حالا عشق فوتبال یک رقیب جدی پیدا کرده بود . عشق شهدا . سر تحقیق زندگی نامه دو شهید، پایش به موسسه شهید حبیب هاتف هم باز شد .با حاج بهزاد پروین قدس آشنا شد . عکاس بسیجی جنگ . رفته رفته تعداد بیشتر و بیشتری از برچسب های عکس های جنگ می خرید . حتی وقتی از پایگاه به خانه بر می گشت چفیه ای دور گردنش بود. پدر تذکر میداد در خیابان با آن وضع نیاید . پدر جنگ را فقط در بمباران های پالایشگاه تبریز تجربه کرده بود با فرهنگ جنگ آشنایی ویژه ای نداشت . تقریبا کسی علاقه محمودرضا به تکرار این برنامه را نمی یافت الا برادر بزرگ تر . انواع پیشانی بندها هم به خانه می آمد ، مشکی ، سبز ،زرد ،حتی پرچم حزب الله .پدر به فکر ادامه تحصیل بچه هایش بود او ابراز نمی کرد اما این ته تهغاری بیشتر در دلش جا داشت . او با آن چهره معصوم و نگاه شاد و شیرین و بیش از همه ادب و پاکی اش در دل همه شان جا کرده بود پدر به فکر تهیه همه شرایط بود تا بچه ها خوب خوب درس بخوانند گفته بود حتی حاضر است ماشینش را بفروشد اگر لازم شد خانه اش را هم تا هزینه تحصیل بچه ها فراهم شود . بچه های بزرگ تر همه وارد دانشگاه شده بودند . اما محمودرضا به خدمت بسیجی سربازی رفت و وقتی برگشت طور دیگری شده بود .گویی هر آنچه در وجود او رخ داد همان جا بود .دیگر فوتبال را رها کرد و بیخیالش شد.جا برای عشق دیگر فراخ تر شده بود. برای شهادت . پدر میخواست وظیفه پدری اش را انجام دهد به فکر کار و درس او بود پیشنهاد داد محمودرضا بیا اداره خودمان ،چند ماه دیگر استخدام خواهد بود .محمودرضا گفت چشم . دوروزی با پدر به اداره او رفت ،پدر خوشحال بود فکر می کرد حتما خوشش خواهد آمد . با هم بودند با هم می رفتند .سر صبح با هم به ایستگاه اداره می رفتند ،با هم بر می گشتند . اما روز سوم محمودرضا گفت بابا این کار به درد من نمی خورد. مدتی سر کار دیگری رفت و آن جا را هم رها کرد می گفت مدام به هم بدوبیراه می گویند . گوش آن ها به این حرف ها آشنا نبود . محمودرضا ظاهرا درس می خواند اما افکار دیگری داشت زمان اعلام نتایج کنکور که رسید لیلا خبر قبولی برادر را به پدر داد .آن روزها قبولی از دانشکده سپاه هم از طریق کنکور بود . محمودرضا در سپاه قبول شده بود . پدر نه باور کرد و نه قبول کرد . گفت محمودرضا نخواهی رفت گفت چشم . پدر یکسال تمام نصیحت کرد ،تشویق کرد .محمودرضا در پاسخ همه حرف ها می گفت چشم . اما عشق بزرگش همان بود که بود ،سپاه . باز کنکور، اعلام نتیجه و همان..همان سپاه . الله اکبر این چه کاری است محمودرضا . پدر کلافه بود میخواست باز هم مانعش بشود اما این بار احمدرضا و زهرا و لیلا واسطه شدند تا پدر را راضی کنند و کردند . پدر از دشواری های نظامی گری نگران بود ازینکه باید نقل و انتقالات اجباری را تحمل کند . اما در نهایت به خواست او احترام گذاشت . محمودرضا مهاجر شد و به تهران هجرت کرد . او همان بود همان. اتفاقا هر سال که می گذشت انگار محمودتر می شد، اخلاقش کامل تر، زبانش نرم تر و شیرین تر ، حتی قامتش رشیدتر . هر بار که از ماموریت برمی گشت به تبریز می آمد هنگام آمدن و رفتن تا حد رکوع خم می شد و دست پدرو مادر را می بوسید . یک بار پدر به مزاح گفت خب پسر من که می شناسمت این فیلم ها چیه تو بچه ی مایی و ما پدرو مادرت . ما تو را دوست داریم و می دانیم تو هم ما را دوست داری دیگر این کارها چیه .محمودرضا گفت بابا این بوسه رو از من نگیر .
🌷(صفحه ۲ ) گاهی از کارهایش هم به پدر می گفت . می گفت که کاراته را ادامه داده و دان مشکی گرفته . میگفت ‌که دوره چتر بازی گذرانده .هم دانشش بالاتر می رفت و هم مهارت ها و توانایی هایش و هم آن عشقش و اخلاقش ،خوب بود و خوب تر شده بود . پدر هر چه می خواست او با ادب و تواضع دست روی چشم می گذاشت و می گفت چشم بابا . یک روز زنگ زد به مادر بعد از حال و احوال گفت مامان تو نمی خواهی پسرت رو داماد کنی ؟ مادر خندید چقدر منتظر این روز بود . دست و پا کردند چند باری خواستگاری رفتند اما نشد . نه اینکه آن ها نخواهند ،محمودرضا نمی خواست تعهدی در مورد کارش بدهد که قبولش نداشت . هیچ وقت نخواست بگوید به تبریز بر می گردد . حدود ماموریت او را ضرورت اسلام تعیین می کرد نه هیچ چیز دیگر . و این ها را جز با برادر بزرگ ترش با کسی مطرح نمی کرد . طولی نکشید که خودش از پدرو مادر خواست که به تهران بیایند . همکارش دختر یکی از اقوام را معرفی کرده بود رفتند و کار جور شد . محمودرضا همسر و همراهی یافته بود که هدفشان هم یکی بود. روز میلاد پیامبر اکرم (ص) و امام صادق (ع) در سال ۸۷ روز جشن عروسی شان بود . در یک روز زمستانی چند روز مانده به نوروز .حالا راه دشوار با وجود سارا آسان تر شده بود همرازی که قرار بود بخشی از سنگینی آرزوهای بزرگ و مقدس محمودرضا را به دوش بکشد این زندگی شیرین در زمستان نود شیرین تر هم شد . خدا کوثر داده بود به آن ها . محمودرضا آنقدر آن طفل را دوست داشت که در ششمین روز تولد او ده ها عکس از دخترش در حالات مختلف برای پدرش پست کرد . خدایا این زیباترین هدیه توست به خانواده ما این کوثر . 🌷(صفحه ۳) محمود رضا در ازدهام کار ها با آموزش ها و ماموریت ها تمام قد در خدمت خانواده بود و هر بار به تبریز می آمد در خدمت پدر و مادر بود.از آن روزی که به تهران رفت و از آن روزی که همسر شد،پدر شد هرگز پدر و مادر خود را بی خبر نگذاشت و هیچ کس جز همسر و برادرش نمی دانستند محمودرضا این جوان باهوش،مومن و مقاوم از روزی که نبرد تکفیری ها در سوریه آتش افروخته است به فکر رفتن است.آن آتش آتشی نبود که فقط به جان سرزمین سوریه و حریم حرم بانوی کربلا افتاده باشد،آتشی بود که به جان اسلام ناب محمدی افتاده بود.هنوز افراد زیادی این هارا نمی دانستند.اخبار سوریه گم بود میان ده ها خبر ، اما محمودرضا به فکر آن جا بود. و خیلی زود،خیلی زود رفت وسط معرکه شام.قریب به دو سال بود می رفت و می آمد اما هیچ کس جز همسر و برادرش از این جهاد و هجرت خبر نداشتند.عجیب بود که محمودرضا در همه این مدت نگذاشته بود پدر و مادرش بویی از این ماجرا ببرند.هر بار می خواست برود زنگ میزد به پدر.پدر من عازم ماموریتم،مرا دعا کن و پدر دعایش می کرد.مواظب خودت باش محمود،به خدا سپردمت.محمودرضا می گفت خودم به شما زنگ خواهم زد نگران نباشید و می رفت سوریه در دل جنگ عجیبی که کمتر شباهتی به جنگ های پیشین داشت.دشمن هزار چهره داشت که چهره اصلی اش جهل و نفرت از شیعه بود،آن هم به نام اسلام .او از آن معرکه هر سه چهار روز یکبار زنگ می زد،سراغ همه را می گرفت،سراغ خواهر ها را،نوه ها را حتی می پرسید مامان الان دقیقا کجای خانه ایستاده ای؟برایش همه جزئیات مهم بود.آذرماه 92عمه شان در میانه فوت کرد.پدر برای مراسمات به میانه رفته بود.آنجا بود که محمودرضا زنگ زد.بابا منم میخوام بیام میانه.لازم نیست من اینجا هستم،عذری برای شماها نیست.تو به کارت برس.اما او اصرار کرد بابا اجازه بده بیام و بهانه آورد که با پسر عمه ام حرف زده ام و دوست دارم بیایم.پدر اجازه داد.پدر بی خبر بود که محمودرضا هدف دیگری دارد.محمودرضا می دانست همه فامیل آن جا جمع هستند و می توانست همه را،همه را ببیند.با همان پراید سفید رنگش آمد.همه را دید،با همه خداحافظی کرد.بعد از مراسم پدر گفت محمودرضا بریم تبریز؟بله بابا.آمدند.ماندند.فردا هم مادر گفت محمود امروز هم می توانی بمانی؟گفت چشم،ماند.فردای آن روز جمعه بود.پدر میخواست به عادت دیرین به کوه برود.کوه های زیادی را در اینجا رفته بود.بارها بچه هایش را هم برده بود.محمود گفت بابا من را هم بیدار کن.صبح میخواهم با تو به کوه بیایم.صبح پدر بالای سرش که رفت دید خوابیده است.چند دقیقه ایستاد و نگاهش کرد.خیلی زیبا خوابیده بود.خیلی آرام،عمیق.دلش نیامد بیدارش کند.تنها رفت.وقتی برگشت محمودرضا پرسید پدر چرا بیدارم نکردی؟و بعد به لباس های پدر اشاره کرد و گفت پدر لباسات خیلی نازک نیست؟برای کوه مناسب نیست.پدر گفت همین نزدیک رفته بودم.محمودرضا گفت پدر من برایت لباس میخرم.پدر گفت نه میخوام لباس کلار بخرم.محمود گفت من از تهران میخرم و برایت میفرستم.فردای آن روز صبح خداحافظی کرد و راه افتاد.ظاهرا همه چیز عادی بود.طبق معمول دست پدر و مادر را هم بوسیدمادر بالای سرش را قرآن گرفت و رفت اما سرکوچه که رسید دنده عقب برگشت،از ماشین پیاده شدپاهایش را جف
ت کرد و به هم کوبید.انگار احترام نظامی می گذارد. گفت بابا مامان حلال کنید دیگه.تعجب کردن.پدر گفت نکنه قصد سفر مکه و کربلا داری؟خنده کوچکی روی صورت محمودرضا شکفت.چیزی نگفت.نشست پشت فرمان و رفت که رفت.آنقدر آرام و عادی که آب در دل پدر ومادر تکان نخورد.یک هفته نشده بود که دوباره زنگ زد.بابا من اینجا میخواهم برات لباس بخرم ولی جنسی که شما میخواهید نیست.یک چیز پرز دار دیگه دارند،اجازه میدید بخرم؟پدر گفت نه خودم بعدا میخرم و این آخرین تماس محمودرضا بود.سه روز بعد از آن عازم سوریه شد و این اولین بار بود که به ماموریت می رفت و به پدر زنگ نمیزد شاید نمیخواست پدر بگوید به خدا سپردمت،مواظب خودت باش.دوستش می گفت به من سپرده بود که برای پدرم چنین لباسی با چنین جنسی میخواهم بخرم،تو تهیه کن.اما درست دو روز قبل از شهادت پیغام داده بود دیگر لازم نیست لباس بخری.گویی آماده شده بود و میدانست دیگر بازگشتی نیست و آنقدر فهم و درک داشت که نمیخواست پدر بعد از شهادتش آن لباس هارا ببیند و هربار آن خاطره برایش جان بگیرد.محمودرضا حکایت غریبی داشت. 🌷(صفحه ۴) اینکه به قول مسلمانان صدر اسلام هم مهاجر بود و هم انصار.و نام مستعاری که در سپاه قدس برای خودش برگزیده بود گواه آرمان او بود،حسین نصرتی.بالاخره آن روز فرا رسید.29دی92عجب تصادفی،میلادپیامبر ختمی مرتبت و امام صادق(ع) (❌دقیقه17:22نامفهوم❌)که چهار سال پیش در چنین مناسبتی عروسی محمودرضا بود.حالا در منطقه قاسمیه در بعداز ظهری غریب محمودرضا به راستی محمود... رضا شد.شاید صدای ملائک را شنید که محمودرضا بیضایی خریدنی شدی.برازنده ی نامت شدی حسین.انتظار محمودرضا به پایان رسید و آن عشق او را برد .یک کانال،یک تله انفجاری و ده ها ترکش او را به وصال معشوق ازلی رساند.ایمان داشت نبرد شام مطلع حق و تحقق وعده آخرالزمانی ظهور است.او برای خود و خانواده اش نقش و مسئولیتی سنگین تعریف کرده بود و بیش از ده ساله گذشته خود را برای این مسئولیت تربیت کرده بود.خود را برای فداشدن. و برای خانواده و عزیزانش صبر کردن حتی به قیمت سوختن و دم بر نیاوردن.سوختنی که ساختن ده ها، صد ها ، بلکه هزاران محمودرضا و حسین نصرتی دیگرثمره آن است و ساختن دنیایی که همه شهیدان راه حق برای تحقق آن فدا شده بودند و می شدند.همان شب خبر به تهران رسید اما پدر،پدری که عاشق او بود،برادری که دلش بند قامت او بود هنوز خبری نداشته اند.آن شب محمودرضا خودش مهم ترین مقدمه را چید.پدرش خواب عجیبی دید.صبح با دلی پر از آشوب منتظر بود تا خوابش را برای همسرش،یاور چهل ساله زندگی اش تعریف کند.جمیله خواب عجیبی دیدم.جلوی خانه قدیمی مان محمودرضا داشت می آمد.از همان جاده ای که از جلوی خانمان می گذشت.خیلی لباس شیک و مرتبی پوشیده بود.خیلی آراسته بود.چند نفری به استقبالش رفتند و خوش و بش کردند و من هم به استقبالش رفتم.روبوسی کردیم.دیدم خیلی عجله داردگفتم محمود رضا
💠برای محمودرضا/ صدو هفده ▪️احمدرضابیضایی 🌷شبکه خبر داشت مراسم استقبال رسمی از روحانی تو فرودگاه زوریخ (سوئیس) رو زنده بخش میکرد. سرود ملی ایران رو که تو فرودگاه نواختن مادرم مای تلویزیون به زحمت بلند شد ایستا . میگم مادر من بشین چه کاریه؟ میگه شهید دادن برای این سرود باید بایستم.کم اوردم. بلند شدم منم با مادر ایستادم.
💠برای محمدرضا/صدو هجده ▪️احمدرضا بیضائی 🌷سال ٨٤، تهران، سعادت آباد، پارك شقايق خوابگاه دانشجويان متأهل دانشگاه تهران، سعادت آباد بود. دوره تخصص اونجا بودم. محمودرضا گاهى مى اومد بهم سر ميزد. اون روز از خوابگاه اومديم تو پارك قدم بزنيم اين عكسا رو اونجا ازش گرفتم. اوقات خوش آن بود كه با «تو» به سر شد...