eitaa logo
شهید آقا محمودرضـا بیضائی
238 دنبال‌کننده
512 عکس
293 ویدیو
0 فایل
﷽ مدافع حرم حضرت زینب (س) نام جهادی : (حسین نصرتی) ولادت: ۱۸ / ۹ /۱۳۶۰ تبریز شهادت: ۲۹/ ۱۰ /۱۳۹۲ 🌹قاسمیه شرق دمشق محل: دفن گلزار شهدای وادی رحمت تبریز .. اینیستاگرم 👇 https://instagram.com/shahid.beyzaei2?igshid
مشاهده در ایتا
دانلود
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت بیستم شب قدری که شهادت به ارمغان آورد.... او می‌گفت : شهادت مزد کسانی است که در راه خدا پُرکارند... می‌گفت : شهادت هرکسی دست خودش است. هرکسی خودش #انتخاب می کند که شهید بشود.... می‌گفت : باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده‌ایم و شیعه هم به دنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم.... و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً. این جمله آخر را #شب_قدر گفته بود.... و گفته بود امشب باید انتخاب کنیم به صف عاشوراییان بپیوندیم یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولیّ خدا شریک باشیم.... آقا محمودرضا، وقتی خواست برای خودش اسم انتخاب کند گفت "حسین نصرتی". تنَش را در راه خدا فرسوده کرد، چشم‌هایش گواه بی‌خوابی همیشگی‌اش بود.... در شب تاسوعا، در آزادسازی زینبیه عباس بی‌بی بودن را به رخ دنیا کشید.... #شب_قدر انتخاب کرد که #شهید بشود.... #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت بیست و یکم محمودرضا شب عاشورا به من زنگ زد، بسیار هیجان‌زده و خوشحال بود.... اول پیامک زد، نوشته بود: در بهترین ساعت عمر و زندگی‌ام به یادت هستم؛ جایت خالی.... یک ساعت بعد زنگ زد و گفت: جایت خالی. گفتم: چه خبرها؟ گفت: "از امشب چراغ‌های مناره‌ها و گنبد حرم زینب(س) را روشن نگه می‌داریم... قبلاً شب‌ها خاموش می‌کردند که تکفیری‌ها حرم را نزنند. امروز که تاسوعا بود، کل منطقه زینبیه را از دست‌شان درآوردیم. شعاری که روی پرچم‌ مدافعان حرم است «کلنا عباسک یا زینب» است.... محمودرضا می‌گفت این که روز تاسوعا این توفیق به دست آمد و موفق شدند منطقه زینبیه را از وجود تکفیری‌ها و سلفیون پاکسازی کنند، از مسیری که همیشه آن‌ها به سمت حرم هجوم می‌بردند از همان مسیر پاک‌سازی کرده و وارد حرم شده بودند، برایش بسیار خوشحال کننده است. این خیلی برایش مهم بود.... بزرگ‌ترین آرمانش همین دفاع از حریم اهل‌بیت علیهم السلام بود.... آرمان اول و آخر این بچه‌ها همین "کلنا عباسک یا زینب" بود. راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت بیست و دوم جز یک بار – برای شرکت در یک کلاس آموزشی – در محل کارش حضور پیدا نکرده بودم و اصولا زیاد در مورد کارش از او سؤال نمی‌کردم، اما می‌دانستم که #بسیار_پرکار است.... از تماس‌های تلفنی زیادش و گاهی ساعت ۵ صبح سر کار رفتنش و یا گاهی چند روز خانه نرفتنش می‌شد فهمید که چطور برای کار مایه می‌گذارد.... یکی از همسنگرهایش نقل می‌کرد که توی یکی از جلسات – در محل کارش – به مسئول مافوقش اصرار کرده بود که #روزهای_جمعه نباید کار تعطیل بشود و در همان جلسه کار در روزهای جمعه به تصویب رسیده بود.... محمودرضا حقیقتا #حق_مجاهده برای انقلاب را ادا کرد و رفت.... بعد از شهادتش دوبار به محل کارش رفتم که بار دوم بچه‌ها مرا به اتاقی که محمودرضا کمد و مقداری وسایل شخصی در آن داشت بردند.... محمودرضا روی کمدش این جمله از #آقا را با فونت درشت چسبانده بود: در #جمهوری_اسلامی هر جا که قرار گرفته اید همان جا را #مرکز_دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است.... حقیقتا این را بکار بسته بود. راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت بیست و سوم رفقاى هيأتى اش مى گفتند وقت نمى كرد همه ی ده شب محرم را هيأت بيايد اما شب #روضه_على_اكبر (ع) ، هر طورى بود مى آمد.... اين مال روزهايى بود كه تمام وقتش در تهران وقف كارش و ميهمانانش (نيروهاى آموزشى از رزمندگان مقاومت) بود. اما محرم براى محمودرضا ، در سال هایی كه دوره دانشكده را مى گذراند (سالهاى ٨٢ تا ٨٦) جور ديگرى بود.... اين سال ها من هم دوباره دانشجو شده بودم و تهران بودم... محمودرضا آن روزها مى رفت چيذر ، هيأت ، رزمندگان اسلام.... يك بار عصر زنگ زد گفت: امشب مى آيى؟ گفتم: درس دارم تو برو. شب دوباره زنگ زد گفت: الان مى توانى بيايى يك جايى با هم برويم؟! دوباره داشت جايى مى رفت هيأت. گفتم: الان؟ كجا؟ گفت: من دارم مى روم #موج_الحسين (ع)". نمى دانم كجا بود ولى بعدا گفت من هر جا بروم آخرش بايد بروم آنجا! دير وقت شروع مى شد ظاهرا. اينها غير از مسجد ارك و يكى دو جاى ديگر بود كه اگر وقت پيدا مى كرد مى رفت. عاشورا هم كه ميشد، مى رفت فكه.... تهران، جز دو سه بار با هم هيأت نرفته بوديم اما دهه ی محرم اگر تبريز مى آمد با هم بوديم.... در يكى از اين دفعات، وسط هيأت كارى پيش آمد، من بلند شدم و رفتم. وقتى برگشتم، اواخر مجلس بود؛ حلقه اى تشكيل شده بود و داشتند شور مى زدند.... محمودرضا هم آن وسط بود.... حالش اما يكجور خاصى بود و مثل اين بود كه #روى_هواست و روى #زمين_سينه نمى زند.... حقاً محمودرضا هرچه پيدا كرد، بعد از #مسجد، #پاى_بساط_امام_حسين (ع) پيدا كرد. راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت بیست و چهارم تعریف می کرد در دوره دانشکده، یک بار اسماعیل هنیة ، رهبر حرکت #مقاومت_اسلامی_فلسطین (نخست وزیر فعلی تشکیلات خوگردان) به جمع آنها آمده بود.... مي گفت: آمد سخنرانی کرد و چون حرف هایش ضبط نمی ‌شد صریح حرف مى زد.... وقتی صحبت از پیروزی #حزب‌الله_لبنان در جنگ ۳۳روزه شد گفت: ما هم سال ها در برابر اسرائیل مقاومت ‌کرده‌‌ایم، اما ما این پیروزی‌ را که حزب‌الله در جنگ ۳۳روزه به‌ دست آورد، هیچ وقت نتوانسته‌ایم به‌ دست بیاوریم.... اگر دنبال رمز پیروزی حزب‌الله و علت موفق‌ نشدن ما هستید، رمزش این است که آنها #یا_زهراء دارند و ما نداریم.... راوی : برادر شهید #ادامه_دارد.... 💫قدس را هم به ياد شهداى محور مقاومت، با رمز يا زهراء آزاد خواهيم كرد ان شاء الله
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت بیست و پنجم یک ‌بار به اخوی گفتم این بار که برمی‌گردی برایم از آنجا سوغاتی بیاور.... سوغاتی‌اش یک #پرچم_کوچک_قرمز رنگ بود که رویش نوشته بود: #کلنا_عباسک_یا_بطلة_کربلا #لبیک_یا_زینب که آن را بعد از رفتنش روی دیوار نصب کردم و الان یادگاری ست که از او باقی مانده و حرف‌های زیادی با من می‌زند....😔 غیر از این یعنی #فدا_شدن_در_راه_اهل_بیت علیهم السلام انگار چیزی در دل یا ذهنشان خطور نمی‌کرده است و به چیز دیگری فکر نمی‌کرده‌اند. عنوان این شهدا که مشهور شده #مدافع_حرم است. این عنوان خیلی معنادار است... محمودرضا می‌گفت این‌ها می‌خواهند در منطقه #مقاومت_شیعی را با #مقاومت_سلفی جایگزین کنند. می‌گفت حقیقت داستان سوریه همین است، باقی را رها کن.... گفتم خب اگر جمع‌اش کردند بعدش چه؟ می‌خواهند اسرائیل را به رسمیت بشناسند؟ گفت در این گام می‌خواهند که مقاومت باشد اما مقاومت شیعی دیگر باقی نماند.... راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت بیست و ششم برای تعیین گرا ، از نرم افزار گوگل ارث کمک می گرفت اما خمپاره ها هیچ کدام به جایی که باید می خورد ، نمی خوردند.... روی این برنامه #کار_کرده_بود.... می گفت گوگل ارث روی نقشه سوریه و عراق خطا دارد و معتقد بود این خطا #عمدی است.... نشسته بود مقدار خطا را در آورده بود و بعد از آن ، مقدار خطا را دخالت می داد و می زد و خمپاره ها می خوردند به #هدف. راوی : همرزم شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت بیست و هفتم ✨به_یاد_همرزم_و_رفیق_محمودرضا ✨شهید_مرتضی_مسیب_زاده #حاج_مرتضی بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز . آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد.... بعد بلند شد آمد کنار . حاج بهزاد اصرار می کرد یکی از بچه‌ها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند.... کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد.... گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی.... یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ 😔 گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم....😔 و های های گریه کرد.....😭😭😭 راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت بیست و ششم برای تعیین گرا ، از نرم افزار گوگل ارث کمک می گرفت اما خمپاره ها هیچ کدام به جایی که باید می خورد ، نمی خوردند.... روی این برنامه #کار_کرده_بود.... می گفت گوگل ارث روی نقشه سوریه و عراق خطا دارد و معتقد بود این خطا #عمدی است.... نشسته بود مقدار خطا را در آورده بود و بعد از آن ، مقدار خطا را دخالت می داد و می زد و خمپاره ها می خوردند به #هدف. راوی : همرزم شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت بیست و نهم یادم هست محمودرضا ، سال ٨٨ براى فتنه تعبیر خاصی بکار می‌ برد؛ می‌گفت: #انقلاب_قی_کرده! و راست می گفت.... من اعتقاد دارم این اتفاق باز هم تکرار خواهد شد. انقلاب ، هیچ آشغالی را درون خود نگه نخواهد داشت و آنچه را ناپرهیزها به خورد او داده اند رو خواهد کرد.... نمی شود #انقلاب_خمینی (ره) با وجود وطن فروش ها به راه خود ادامه بدهد. غیرت شهدای انقلاب اسلامی این اجازه را نخواهد داد.... دیروز در سالگرد عملیات کربلای چهار عده ای به ترامپ نامه نوشتند و از او خواستند مردم ایران را تحریم کند.... غیرت غواصان نهر خیّن ، دیروز در سکوت بی غیرت های سیاسی ، وطن فروش ها را رسوا کرد.... سید شهیدان اهل قلم نوشته است: حب الوطن من الایمان صدق محض است. تمامیت ملی ما را نیز در جنگ هشت ساله، مؤمن ترین مردمان به دین اسلام حفظ کردند.... اگر به ملی گرایی هم باشد ، شهدا ملی گراترین آدمهای این مملکتند . و به بی دینی باشد ، وطن فروش ها، بی دین‌ترین آدم هایش. راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت سی ام به بچه های بسیج خیلی اعتقاد داشت.... در روزهای فتنه ۸۸ با همه ی جوّ سنگینی که آن روزها علیه بچه های بسیج وجود داشت ، به شدت از تأثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائله ی فتنه تعریف می کرد.... محمودرضا #بسیجیِ_وسط_معرکه بود...!! در ایام اغتشاشات خیابان های تهران، کنار بچه های بسیج بود. کسی به او تکلیف نمی کرد که برود، اما موتور سیکلتش را بر می داشت و تنهایی می رفت. چند بار هم خودش را به خطر انداخته بود.... یک بار خودش تعریف کرد که به خاطر ظاهر بسیجی اش ، پشت چراغ قرمز ، اراذل و اوباش هجوم آورده بودند که موتورش را زمین بزنند اما نتوانسته بودند....ش آن روزها نگرانش می شدم.... در یکی دو هفته اول بعد از انتخابات که خیابان انقلاب و آزادی و بعضی خیابان های اطراف اغتشاش بود ، یک بار با او تماس گرفتم و پرسیدم : کجایی؟ گفت : توی خیابان . گفتم : چه خبر است آن جا؟ گفت : #امن و امان . گفتم : این چیزهایی که من دارم توی اینترنت می بینم ، آن قدر ها هم امن و امان نیست ! گفت : نگران نباش . گفتم : چرا ؟ گفت : #بسیجی زیاد است . راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت سی و یکم محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود....‌ میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت ، مجموعه کتاب‌هایش را خوانده بود.... #همپای_صاعقه را واو به واو خوانده بود. تقریبا همه‌کتابخانه‌اش به جز چند کتاب ، کتاب‌های دفاع مقدسی بود.... #خاک‌های_نرم_کوشک را با علاقه بسیاری خواند ، سری #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان ، ‌#ویرانی_دروازه_شرقی ، #ضربت_متقابل ، #سلام_بر_ابراهیم و این کتاب‌هایی که در دسترس همه است..... تقریبا تا آخرین کتاب‌هایی را که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود.... #کوچه_نقاش‌ها را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخوانده‌ام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود..... به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. علاقه ی خاصی به بهشت زهرا و مزار شهدا داشت. راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت سی و دوم مشتی بود . سنگ تمام می گذاشت.... بارها در خانه اش مهمانش شدم . معمولا دیر از سر کار می‌رسید و معمولا دیروقت مهمانش می شدم ، آخر شب.... گاهی هم با هم می رفتیم خانه . این جور مواقع در بین راه چند جا نگه می داشت و شیرینی یا میوه و آب میوه می خرید.... یک بار نگه داشت پیاده شد برود گوشت بخرد ، گفتم : ول کن بابا آخر شبی چکار داری میکنی ؛ یک نان و پنیری می خوریم با هم.... گفت : نمی‌شود ! نان و پنیر چیه ؛ من بخور هستم باید کباب بخورم ! می دانستم که شوخی می‌کند.... خودش بی تعلق بود . بارها می‌گفت : اگر مجرد بودم زندگیم روی ترکه موتورم بود.... اهل تشریفات نبود و با من هم که برادرش بودم تعارف نداشت اما وقتی مهمانش بودم ، سنگ تمام می گذاشت و مفصل پذیرایی می‌کرد. راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت سی و سوم یکی از همکاراش تعریف میکرد که: سرشون حسابی شلوغ بود و کارشون خیلی زیاد.... بارها شده بود که یه هفته ، ده روز خونه نمی رفتن ، تازه وقتی هم که برمی گشتن خونه ، شب بهشون زنگ میزدن که پاشید بیاین دوباره کار داریم.... این وسط کار محمود از همه بیشتر بود.... محمود مسئول شده بود و حالا اون باید بچه هاش رو هماهنگ می کرد. بعضی از بچه ها هم گاها وقتی برمی گشتن خونه دیگه جواب تلفناشون رو نمیدادن اما وقتی محمود زنگ میزد... . به محمود می گفت لامصب هردفعه زنگ میزنی به خودم میگم جوابت رو ندم ولی اینقدر زبون می ریزی که آدم خر میشه.... . مسئول بود ، فرمانده بود ، ولی دستور نمی داد.... قلب بچه ها دستش بود ، ناز بچه ها رو می خرید ، منتشون رو میکشید... . این جوری بود که بچه هاش همه کاری براش میکردن.... چون محمود #صاحب_دلاشون بود... آه فاتح قلبم... چقدر جات خالیه محمود چقدر جات خالیه رفیق راوی : دوست و همرزم شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت سی و چهارم اسفند سال هشتاد و نه ، درست یک هفته مانده به عید ، از پایان نامه ی دکترای تخصصی دفاع کردم . روز بسیار سختی بود...‌‌‌‌‌.. بعد از دو ترم تمدید مهلت دفاع ، حالا در آخرین مهلتم در روز دفاع به یک مشکل ناخواسته برخورده بودم و احتمال لغو جلسه دفاعیه از طرف آموزش دانشگاه بود..... آن روز آن قدر درگیر حل این مشکل و بالا و پایین رفتن از پله های دانشکده بودم که برای وسایل پذیرایی جلسه جز خریدن یک جعبه ی شیرینی که آن را هم با عجله ی زیاد رفتم و از خیابان کارگر شمالی خریدم ، نتوانسته بودم هیچ تدارک دیگری ببینم..... #همه_چیز را آن روز از خرید میوه و آب میوه تا آوردن سِت لیوان و بشقاب و ظروف بلوری میوه و شیرینی ، همه را محمودرضا برایم حل کرد..... #حتی_کت_و_شلوارش را برایم آورد تا با کت و شلوار اتو شده بروم سر جلسه..... آن پایان نامه را بخاطر ارادتی که به شهید مهدی باکری داشتم به روح بلند او تقدیم کردم اما دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه ی دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران بیفتد پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه #تقدیم_نامه ، نام #محمودرضا را هم با خودکار کنار نام بلند آقا مهدی اضافه کنم..... #آبروی آن جلسه را از محمودرضا دارم. راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت سی و پنجم یکی از دوستان خیلی نزدیک محمودرضا تو تبریز از اهل سُنّت بود.... ۲۲ سال تمام این دوستی پا برجا بود.... نمی خوام بگم خدا محمودرضا رو از اول برای #سوریه ساخته بود ، ولی ؛ محمودرضا هوشیار وارد سوریه شد.... اون جا با #اهل_سُنّت جوری تا کرده بود که تو کار شناسایی پای کارش می اومدن . راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت سی و ششم کوثر کوچولو خوابش گرفته بود و مادرش بردش تویِ اتاق.... تازه با محمود تنها شده بودیم و میشد یه کم حرف بزنیم ولی... محمود رضا دائما می رفت تو اتاق و به خانوم و دخترش سر میزد و میومد.... خانومم منو کشید کنار و گفت: این آقا محمودرضا بدجور دخترش رو دوست داره هااا.... از وقتی کوثر رو تو اتاق خوابوندن طاقت نداره دو دقیقه بشینه هِی میره تو اتاق بهشون سر میزنه..‌.. راوی : برادر شهید #ادامه_دارد
قسمت سی و هفتم درون خودش کلنجاری داشت با خودش.... برای کسی آشکار نمی‌کرد اما گاهی توی حرفهایش ، می‌زد بیرون.... هر بار که بر می‌گشت و می‌نشستیم به حرف زدن ، حرف‌هایش بیشتر بوی رفتن می داد و اگر توی حرف‌هایش دقیق می‌شدی می‌توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می‌کند.... آن اوایل ، یک بار که از معرکه برگشته بود ، وسط حرف هایش خیلی محکم گفت : جانفشانی اصلا کار آسانی نیست.... بعد تعریف کرد که آن جا در نقطه‌ای باید فاصله‌ای چند متری را در تیررس تکفیری‌ها می‌دوید و توی همین چند متر ، دخترش آمده جلوی چشمش.... بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است…. تمرین‌های زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید.... این بار که می‌رفت به کسی گفته بود :این دفعه از کوثر بریدم . راوی: برادر شهید ....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت سی و هفتم ياد محمودرضاى خودمان افتادم كه #آقا را يک بار هم نديد.... ولى #جانش به جان او بسته بود براى رضايتش جان مى داد.... و اين جمله ی آقا را درشت تايپ كرده بود و زده بود جلوى چشمش كه ؛ درجمهورى اسلامى هرجا قرار گرفته ايد آن جا را مركز دنيا بدانيد و آگاه باشيد كه همه ی كارها به شما متوجه است.... و به آن #عمل مى كرد . #بزرگترين_نگرانى محمودرضا اين بود كه بعد از شهادتش كسى پشت سر آقا حرف بزند . راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
قسمت سی و هشتم می گفت تو یکی از مناطق درگیری متوجه ۴ تا زن که روی زمین نشسته بودن شدیم.... یکی از سوری ها به خیال این که انتحاری هستن رگباری به طرفشون گرفت که باعث وحشتشون شد.... محمودرضا وقتی دید ترسیدن ، رفت جلو.... به عربی بهشون گفت : نترسید من شیعه علی بن ابیطالب هستم و شما در امانید . راوی : برادر شهید ....
قسمت سی و نهم اوایل آشناییم با محمودرضا و اولای خدمت بود.... برده بودنمون میدون تیر.... همون جا شرط بستیم ، هر کس باخت باید یه نهج البلاغه برا اون یکی بخره.... بااااااااااخت! بُردمش !! بعد از مدت ها دیدم یه نهج البلاغه برام هدیه آورد ، برام صفحه ی اول رو امضا کرده بود.... دست خطش رو دوست داشتم... محمودرضا رو هم....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت چهلم گفتم این ستون چرا انگار جا به جا شده؟ خنده کرد و گفت: یه مدتی سرمون خیلی شلوغ بود، یعنی خیلیااا. صبح تا شب یه کله کلاس داشتم. یا میدون بودم یا سر کلاس. چون وقت کم بود شبا هم کلاس می رفتم..... یه شب با دو سه نفر کلاس داشتم. می خواستم آر.پی.جی درس بدم. توضیحاتش رو که دادم رسید به طریقه ی جا گذاری راکت و نحوه شلیک. برای این کار راکت آموزشی داشتیم. اون رو سوار قبضه می کردیم و به صورت آموزشی مسلح می کردیم و ماشه رو می چکوندیم.... خلاصه راکت رو برداشتم خرجش رو وصل کردم قبضه رو تو یه دست گرفتم و راکت آموزشی رو با دست دیگه داخل قبضه جادادم. برا نیروآموزشی ها هم توضیح می دادم.... قبضه رو گذاشتم رو دوشم ستون درجه رو درست کردم رو به پنجره کلاس هدف گرفتم از ضامن خارج کردم توضیحات نهایی رو دادم ماشه رو چکیدم و بوووووووووووووم می خندید!!! گفت: یهو کلاس دور سرم چرخید راکت شلیک شد. نگو از فرط خستگی راکت جنگی رو اشتباه جای راکت آموزشی آوردم ، بعد یه قهقهه ی شیرین زد.... با دستش محکم زد به کمرم و گفت: خدا رحم کرد، همه جوره هوام رو داشت.... هیچ اتفاقی نیوفتاد... راکت به سمت پنجره شلیک شد پشتم هم به در کلاس بود که اون هم باز بود. اتاق پشتی کلاس ما هم اتاق استراحت یکی از بچه ها بود که از شانس خوب من دو سه دقیقه قبلش رفته بود اتاق کناری پیش بچه های بهداری. در پودر شد ولی خدا رو شکر کسی آسیب ندید. اما موج شلیک این قدر زیاد بود که ستون ساختمون تکون خورد. و دوباره خندید خندید خندید... راوی : دوست و همرزم شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت چهل و یکم یک صبح جمعه با هم نشسته بودیم و اگر اشتباه نکنم داشتیم مسابقه ی تیم اورلاندو مجیک را که تیم محبوب محمودرضا بود ، تماشا می‌کردیم .... محمودرضا به شکیل اونیل ، بازیکن سیاه پوست و مسلمان این تیم علاقه داشت و طبق معمول شروع کرد به تعریف و تمجید از او و تکنیک بازی کردنش و از این حرف ها .... من وسط حرفش همین جوری گفتم : به مایکل جُردن نمی‌رسد !!! گفت : نه ، شکیل اونیل فرق دارد.... گفتم : چه فرقی ؟ گفت : شکیل اونیل هر هفته #نماز_جمعه می‌رود..... بعد گفت : یک‌ بار روز جمعه مسابقه داشته و هر چه مربیان تیم به او اصرار می‌کنند که آن روز نمازجمعه نرود ، نمی‌پذیرد.... دست آخر مجبور می‌شوند چند نفر را همراه او بفرستند که به محض تمام شدن نماز ، شکیل اونیل را سوار ماشین کنند و سریع برگردانند تا به مسابقه برسد.... محمودرضا آن روز به من ثابت کرد که شکیل اونیل از مایکل جردن سَرتر است ، چون نماز جمعه‌اش ترک نمی‌شود . راوی : دوست و همرزم شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت چهل و دوم تو نوجوونیش استقلالی بود.... اهل فوتبال بود ، قشنگ هم بازی می کرد.... اما بعدها که با هم آشنا شدیم وقتی به این قسمت از خاطراتش می رسید ؛ که یه موقعی دوآتیشه طرفدار یه تیم فوتبال بوده و خیلی براش وقت می ذاشته و خیلی براش مهم بوده شرمنده می شد.... احساس می کردم از این که زمانی به یه چیز پوچ این قدر دلبسته بود الان چقدر شرمنده ست.... حالا وقتی می بینم بعضیا چقدر سرسخت و عجیب و غریب به چیزای الکی دل میبندن و متعصب میشن ، مثلا به یه تیم فوتبال از شیخ و مداح و جانباز گرفته تا دانشجو و معلم و استاد و بازیگر و نویسنده و.... ؛ با خودم میگم محمود تو چقدر بزرگ بودی ، که حتی حاضر نمیشدی روح بزرگت رو به این چیزا گره بزنی.... که دل می کَندی حتی از این وابستگی های کوچیک که حتی پیش خودت و خدات شرمنده ی از این دلبستگی بودی.... محمود حلالت باشه هر چی که الان داری و بهش رسیدی.... ولی داداش خودمونیم چقدر پیرهن آبی بهت میومد... محمود دلم برات تنگ شده.... راوی : دوست و همرزم شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت چهل و سوم یكى از مسئولين مستقيمش می گفت: ماه رمضان بود ، رفته بودم بادينده (منطقه اى كويرى در اطراف ورامين) كه محمودرضا را آنجا ديدم.... مهمانانى از حاشيه ی خليج فارس داشت و با زبان روزه داشت در هواى گرم آنها را آموزش می داد . نقطه اى كه محمودرضا در آنجا آموزش مي داد در عمق ١١٠ كيلومترى كوير بود.... گرماى هوا شايد ٤٥ درجه بود آن روز ولى روزه اش را نشكسته بود در حالی كه نيروهايش هيچ كدام روزه نبودند و آب مى خوردند.... محمودرضا می گفت : من چون مربى هستم و در مأموريت آموزشى و كثير السفر هستم نمى توانم روزه ام را بخورم.... می گفت : حقا مزد محمودرضا كمتر از شهادت نبود . راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت چهل و چهارم جمعی از شیعیان مستضعف از یکی از کشورهای منطقه برای آموزش پیش او آمده بودند.... رفته بود حسابداری و گفته بود بابت ساعت هایی که به آنها آموزش می‌دهد حق التدریس روی حقوقش نزنند.... گفته بود چون این ها مستضعفند آموزش آن ها را وظیفه خود می‌داند.... یکی از همسنگرهایش می‌گفت : با این که بعضی از این مهمان ها گاهی موازین را رعایت نمی‌کردند محمودرضا با رأفت و محبت با آن ها برخورد می‌کرد.... یک بار یکی از آن ها از عینک آفتابی محمودرضا خوشش آمد محمودرضا آن را با این که قیمت زیادی هم داشت بلافاصله به او هدیه کرد.... من اعتراض کردم که چرا آن قدر به این ها بها می دهی؟ گفت : ما باید طوری با این ها برخورد کنیم که این ها به جمهوری اسلامی علاقه مند شوند . راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت چهل و پنجم محمودرضا حساب حلال و حرام حقوقى را كه مى گرفت داشت.... يک بار دو نفرى بحث حقوق مكفى و اين چيزها را مى كرديم ، گفت : من اگر بخواهم با اضافه كارى حقوق بيشترى بگيرم مى توانم اما اين كار كردن نيست.... بعد گفت : بعضى ها در ساعت اضافه كارى ، كار ندارند ، مى نشينند قرآن مى خوانند كه كلاه شرعى درست كنند براى پولى كه مى گيرند.... محمودرضا می گفت : اين پول حلال نيست . راوی : برادر شهید #ادامه_دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ السَّلامُ عَلَیْڪِ یا سَیِّدَتی یا زیْنَبُ ، یا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ یا بِنْتَ فَاطِمَةَ الزَّهرَاءِ صدای #شهید_محمودرضا_بیضائی در حال سلام دادن به حضرت زینب (س) #شهادت_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها @mahmoodrezabeyzai
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت چهل و پنجم محمودرضا حساب حلال و حرام حقوقى را كه مى گرفت داشت.... يک بار دو نفرى بحث حقوق مكفى و اين چيزها را مى كرديم ، گفت : من اگر بخواهم با اضافه كارى حقوق بيشترى بگيرم مى توانم اما اين كار كردن نيست.... بعد گفت : بعضى ها در ساعت اضافه كارى ، كار ندارند ، مى نشينند قرآن مى خوانند كه كلاه شرعى درست كنند براى پولى كه مى گيرند.... محمودرضا می گفت : اين پول حلال نيست . راوی : برادر شهید #ادامه_دارد.... @mahmoodrezabeyzai
می‌گفت این انقلاب تنها نقطه امید مستضعفین عالم است و هرگونه تهدیدی که متوجه موجودیت انقلاب اسلامی باشد، می‌تواند جبهه مستضعفین و علاقمندان انقلاب اسلامی در جهان را سست کند و نگرانی عمیقی از این بابت داشت. محمودرضا به زبان عربی تسلط کامل داشت و آنرا با لهجه‌های عراقی و سوری تکلم می‌کرد و بخاطر آشنایی با زبان عربی با رزمندگان نهضت جهانی اسلام آشنایی نزدیک و ارتباطی تنگاتنگ داشت. به مقاومت اسلامی لبنان و رزمندگان حزب الله و همینطور به شیعیان مستضعف و مجاهد عراقی تعلق خاطر داشت و آنها را می‌ستود... #حسین_نصرتی @mahmoodrezabeyzai