آینه تمام قد ایثار و مردانگی ...
«سیداحمد سادات کیایی»
با ۱۲ سال سن از شهر لنگرود،
روستای پایین محله چاف
جوان ترین و کم سنترین
شهید عملیات بیتالمقدس است.
شهیدی که در مرحله اول عملیات،
۱۰ اردیبهشت ۶۱ اطراف خونینشهر
بعد از یک نبرد سنگین با دشمن بعثی
به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#نوجوانان
#لشکر۱۶_قدس
#فهمیده_گیلان
#بزرگ_مرد_کوچک
#روحش_شاد_باصلوات
@mahmoum01
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۳
°°خواستگاری
+ولی تو همیشه میگی به بابا افتخار میکنی خودت گفتی کارِ پاسدار، #پاسداری از #امنیت و #شرافت کشوره...
_الانم میگم اصلا برا همینه که مخالفم. تو میدونی مسائل مادی اصلا برام مهم نیست، و از این نظر هیچ وقت درمورد خواستگارات بحثی نداشتم. ولی ...
+پس چی مامان؟ آقای رسولی پسر خوبیه، سربه زیره خوش اخلاق و کاریه، معدل الف دانشکده مهندسیه این چند جلسه که اومدن دیدی چقدر به مامانش احترام میذاره خب وقتی به مامانش که یه زن مسنه اینقدر احترام میذاره و با محبته یعنی قدرشناسه یعنی... پای همسرش می مونه...
_نه مثل اینکه این آقا محمد حسابی دل دخترمو برده
+ماماااان..!!
_باشه من دیگه چیزی نمیگم ولی بدون زنِ یه پاسدار شدن علاوه بر اینکه افتخار و سربلندی پیش حضرت زهرا رو داره، صبر هم میخواد اونم زیاد. هرجا خطر و دردسر هست باید بذاری بره! همه فحش و بد بیراه و تهمتایی که بهتون میزنن هم باید تحمل کنی!
+خودش جلسه قبل همه اینارو بهم گفت
_پاشو بیا عروس خانم کارا رو که نکردی لااقل روسری و چادرخودتو اُتو بزن
+چشم
-روشن، خداحافظ
+خداحافظ
(دو ساعت بعد)
بوی اسفند و نمِ خاک تمام حیاط را پر کرده بود. شاخ و برگهای خشک درختان خیس بود و ابرها نگاه آسمان را گرفته تر کرده بودند.
همینکه حلما دستگیره در را گرفت مادرش در را باز کرد و پیش از آنکه چیزی بگوید حلما صورت مادرش را بوسید و گفت:
+سلام مامان خوشکلم
_علیک سلام...
+میدونم دیر کردم، الان مهمونا میان، پشت تلفن نباید اون سوالا رو میپرسیدم ولی... یه چیزو میدونی مامان؟
_چی رو عزیزم؟
+خیلی گلییییی
_برو آماده شو ببینم ا...
ناگاه صدای زنگ باعث شد نگاه هر دوشان با اضطراب به هم گره بخورد. مادر دستی به بازوی حلما کشید و گفت:
_ برو حاضر شو دخترم
+باشه فقط بذار ببینم چی پوشیده
_وقتی اومدن میبینی دیگه برو
+یه دقیقه از آیفون نگاه کنم دیگه
مادر چشم غره ای تحویل نگاه پر از شوق حلما داد
و بعد دکمه آیفون را زد.
مادر چادر زرکوبش را برداشت و به طرف حیاط رفت.
بعد از گفتن چند بار "یاالله" در باز شد و پیرمرد لاغر اندام و بلند قدی با بلوز و شلوار سرمه ای وارد شد
و سلام کرد.
بلافاصله پشت سرش جوان رشید و چهارشانه ای با بلوز سفید و شلوار مشکی اتو کشیده ای وارد شد.
دست گل رز و مریمی را که در دستش بود، پایین تر از صورت مهتابی اش گرفت
و آهسته گفت:
_سلام
مادر حلما چادرش را دور صورتش محکم گرفت
و همانطور که جلوی درِ شیشه ای سالن ایستاده بود، گفت:
_سلام، بفرمایید.
پیرمرد در حالی که از دو پله ی ایوان بالا میرفت، گفت:
_شرمنده خانم سبحانی، حاج خانم آنفلانزا گرفته نیومد البته خیلی سلام رسوند و معذرت خواست.
مادر حلما همانطور که به مبل اشاره میکرد گفت:
_بفرمایید...میگم حالا چطورن؟ میخواستین جلسه خواستگاری رو میذاشتیم یه روز دیگه...آقا محمد چرا شما نمیای داخل؟
در همان هنگام محمد درِ خانه را پشت سرش بست،
و آرام به طرف ایوان قدم برداشت اما همینکه پایش را روی پله گذاشت باران شروع به باریدن کرد.
پدر محمد لبخندی زد و گفت :
_خب اینم به فال خیر میگیریم.
مادر حلما همانطور که به طرف آشپز خانه میرفت گفت:
_خیره ان شاالله
محمد همانطور که سرش پایین بود دستی روی موهای کم پشت و صافش کشید و صورتش گل انداخت.
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🌱@mahmoum01
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۴
°°آخرین بار
مادر حلما سینی چای را آورد
و روی میز گذاشت همان موقع زنگِ در دوباره به صدا درآمد.
مادر حلما به طرف آیفون رفت و بعد از لحظه ای گفت:
_داییه حلماساداته
این را گفت و دکمه آیفون را زد.
بلافاصله در بازشد و مردچاق و سفید رویی با کت و شلوار مشکی وارد شد.
و از همان جلوی ایوان شروع کرد با صدای بلند سلام و احوال پرسی با مهمانها:
_سلام حاج حسین گل ...به آقا محمد
حدودا ده بیست دقیقه ای گذشته بود که دایی حلما گفت:
_آبجی دیگه به عروس خانمو نمیگی بیاد؟ این آقا محمد جز سلام هیچی نگفته از اول مجلس تاحالا ها منتظر....
مادرحلما لبخندی زد و باعجله گفت:
_چرا الان باشه داداش
بعد به طرف راهروی کوتاه و باریکی که کنار آشپزخانه بود رفت و بعد از در زدن وارد اتاق انتهای راهرو شد.
در را که باز کرد بی اختیار چشم هایش درخشید و لبخند زد.
حلما روسری صورتی حریرش را جلوی آیینه مرتب کرد
و بعد درحالی که به طرف مادرش می چرخید، پرسید:
_چطورم؟
و درمقابل سکوت مادرش، دوباره پرسید:
_چطور شدم؟ میگم بد نیست از سر تا ما صورتی پوشیدم؟ شبیه دختربچه ها نیست؟ بهم میاد این روسریه یا عوضش کنم؟ میگم آقای رسولی رو کدوم مبل نشسته؟ ماماااان!
مادرش آرام چانه ظریف حلما را نوازش کرد و گفت:
_تو هرچی بپوشی خوشکلی، حالا بیا بریم منتظرتن
حلما لبخندی زد و گفت:
+نگفتی آقای رسولی رو کدوم مبل نشسته
_کدوم شون آقای رسولی پدر یا پسر؟
+اذیت نکن مامان
_درو که باز کنی دقیقا روبه روته
+مامااااان من گفتم رو اون مبل آخریه بشونش که وارد میشم اوضاع زیرنظرم باشه نه اینکه تا میام بیرون باهاش چشم تو چشم بشم!
_خودش اومد اونجا نشست بهش بگم پاشو برو ته بشین؟ چادرتو بپوش بیا دیگه داییتم اومده
+مامانی....میگم
_استرس نداشته باش، مگه بار اوله تو این خونه خواستگار میاد؟ یا دفعه اوله این آقا محمدو میبینی؟ خوبه چهار دفعه اومدن و رفتن ها! اصلا با من بیا الان بریم
+نه تو برو من زود میام...زود میام دیگه مامان جون برو
مادرش که بیرون رفت.
چادر سفیدش را سرش زد و نفس عمیقی کشید بعد زیر لب "بسم الله الرحمن الرحیم" گفت.
و از اتاق بیرون رفت.
نگاهش را عمدا به زمین دوخته بود، به ابتدای راهرو که رسید سلام کرد. همه پیش پایش بلند شدند و سلام کردند.
دایی اش میخواست
با شیطنت چیزی بگوید که با اشاره مادرش ساکت ماند.
در عوض دست حلما را کشید و روی مبل تک نفره کنار مبلی که محمد نشسته بود، نشاند.
بعد بلند شد و از ظرف بلور میوه تعارف کرد.
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
@mahmoum01
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「ألسلامُ علیکَ الحسین
بقـدرِ شـوقی، حنیـنی و حُبی..!」
سلام بر تو ایحسین
به اندازه شوق و دلتنگی و علاقهام:)
🥀کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
💙🍃
🍃🍁
💠✨انسانهای نالایق
👈جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟
اصحاب: بلی یا رسول الله!
👈فرمود:
①✨کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید.
②✨دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود.
③✨بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند.
④✨ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد.
⑤✨و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد.
📚داستان های بحارالانوار جلد 9
➢ @mahmoum01 ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
💠بزرگی گفت : وابسته به خـدا شويد
✨پرسيدم : چه جوری ؟
💠گفت : چه جوری وابسته به يه نفر ميشے ؟
✨گفتم : وقتے زياد باهاش حرف میزنم
💠زياد ميرم و ميام .
✨گفت : آفرين زياد با خــدا حرف بزنـــ
💠زياد با خــدا رفٺ و آمد ڪنـــ ...!
🌸🍃⇜وقتے دلٺ با خـداسٺ،
بگذار هر ڪس ميخواهد دلٺ را بشڪند...
🌸🍃⇜وقتے توڪلت با خـداست،
بگذار هر چقدر ميخواهند با تو بے انصافے ڪنند...
🌸🍃⇜وقتے اميدٺ با خـداسٺ،
بگذار هر چقدر ميخواهند نا اميدت ڪنند...
🌸🍃⇜وقتے يارٺ خـداسٺ،
بگذار هر چقدر ميخواهند نارفيق شوند...
هميشه با خـدا بـمان.
🕊﴿چترِ پروردگار، بزرگترين چترِ دنياستــ...﴾🕊
❣فقط به امید خودٺ خــداجونـــ...
❣نه به امید بنده های بے خودتـــ ...
➢ @mahmoum01 ❤️
🍃🍁
💙🍃