🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: بخيل، هيچ يارى ندارد
📚غررالحكم حدیث7473
امروز جمعه
۲۸ اردیبهشت ماه
۸ ذی القعده ۱۴۴۵
۱۷ مه ۲۰۲۴
@mahmoum01
خیلی کم حرف میزد، اگر می خواست در جمع چیزی بگوید حدیث یا روایت یا نکته ای معنوی می گفت. یک روز آمد و گفت: فلانی مرا حلال کن غیبت شما را کردم. قبل از اینکه چیزی بگویم ادامه داد: جایی بودم پشت سر شما حرفی زدم. تنم لرزید با اینکه نسبت به این کار خودم حالت تنفر پیدا کردم، اما آمدم که شما مرا حلال کنید.
#شهید_ابراهیم_باقری_زاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@mahmoum01
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۲۲
°°امتحان
پایین آمد.
صورتش را به صورت پسرش نزدیک کرد. نفس به نفسش، خیره در چشم هایی که او را نمی دید، گفت:
_هیچ وقت بهت نگفتم چشمات چقدر شبیه چشمای مامانته و من چقدر این پاکی که تو نگاهتونه رو دوست دارم!
به همسرش نگاه کرد..
که تند تند قرآن میخواند و تمام تلاشش را میکرد جام لبریز اطلسی چشم هایش، اضطراب وجودش را برملا نکند.
حسین لبخندی زد
و همینکه اراده کرد، اوج گرفت.
از بیمارستان گذشت.
از شهر گذشت.
بالا رفت بالاتر...
دنیا چقدر برایش کوچک شده بود!
تا اینکه ذرات نور را دید که دل ابرها را شکافتند و به یکدیگر پیوستند.
در کمتر از لحظه ای راهی ابریشمی و درخشان تا انتهای افق مقابلش پدیدار شد. روی ذره های معلق و سبک نور، قدم گذاشت و پله پله بالا رفت.
در همین هنگام به اسم کوچک صدایش زدند.
سرش را بلند کرد.
هم سنگرش بود، با همان لباس خاکی بسیج در اوج جوانی و شادابی مقابلش ایستاده بود.
دوید بغلش کرد گفت:
-سید کجا بودی این همه وقت؟
+منکه همش کنارت بودم مرد مومن
-دلم برات تنگ شده بود...سید نمیدونی چقدر...
+میدونم... #آقا رو که تنها نذاشتید؟
-به مولا قسم #نه
+ #حق هم همینه، حق با #سیدعلیِ ما #باخونمون گواهی دادیم
-مرتضی
+جونم حاج حسین
-منم بلاخره اومدم
سیدمرتصی خندید.
صدای خنده های معصومانه اش آسمان را پرکرد. آمد جلو، دهانش را نزدیک گوش حسین آورد و گفت:
_هنوز نه، یه کاری هست که باید انجام بدی حاج حسین
بغض حسین در کلامش جوانه زد:
-عباس هست...من میخوام بیام
+هزاران حسین و عباس باید تو #راه_حق #سربدن تا #حقیقت جهانی برپا بشه
-نمیتونم دیگه طاقت دوری ندارم
+مگه نمی خواین زمینه رو برای #ظهور امام زمان(عج) آماده کنین؟ باید این #انقلاب و جمهوری اسلامی رو حفظ کنین، فقط اینجوری میتونین زمینه حکومت #عدل و #حقیقت جهانی امام زمان(عج) رو آماده کنین.
کم کم تاریکی از اطراف به سمت حسین آمد.
سیاهی نور را بلعید و همه چیز محو شد تا اینکه باز نور عمق نیستی را با تلالو هستی، شکافت و حسین چشم هایش را آهسته از هم باز کرد.
اولین صدایی که شنید صدای اذان بود:
" اشهد ان علی ولی الله"
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
@mahmoum01
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۲۳
°°جنایت
صداهای اطراف هنوز برایش مبهم بودند نور مهتابی بالای سرش چشم هایش را وادار به بسته شدن کرد.
زیرلب اسم عباس را چندباری به زبان آورد در همان لحظه گذر سایه ای را از کنارش احساس کرد.
با فرورفتن سوزن داغی در بازویش، ابروهای کم پشتش را درهم کشید. حرکت مایع غلیظ و خنکی با درد در رگ هایش شروع شد.
به زحمت چشم باز کرد.
می خواست چیزی بگوید که صدای جیغی شنید و بعد دیگر نتوانست سنگینی سرش را کنترل کند فقط آن لحظه صدای تپش های قلبش در گوشش می پیچید که آرام و آرام تر می شد. آهسته چیزی گفت و بیهوش شد.
(سی دقیقه بعد_ایستگاه پرستاری)
+وقتی بالای سر بیمار رسیدید وضعیتش چطور بود؟
-مطمئنم هوشیار بود، آقای دکتر من هول شدم الان باید به پلیس هم جواب بدم؟
+فعلا نجات بیمار از هرچیزی مهم تره، من میرم باز بهش سر بزنم شماهم ازش غافل نشید به هیچ وجه!
-چشم...آقای دکتر اون پسرشه حالا من چی بگم؟
+بذار خودم باهاش صحبت میکنم
محمد با گام هایی بلند به طرف دکتر آمد و بلافاصله پرسید:
×چی شده آقای دکتر؟ حال بابام چطوره؟ این دو دقیقه ای که رفتم نماز بخونم و بیام چیشد؟
+آروم باش پسرم رنگت پریده یه سرم قندی مینویسم....
×آقاااااای دکتر منو ول کن بگو بابام چطوره؟
+فعلا وضعیتش ثابته
×یعنی خطر رفع شده؟
+هم آره هم نه، ببینید به پدر شما یه شوک دارویی وارد شده... ساده تر بخوام بگم...
×یعنی یه نفر میخواسته...
+دقیقا این یه #سوءقصد به جون پدر شما بوده! که خوشبختانه ناموفق بود.
ناگاه خانم سرپرستار با قدم های مردد جوری که بخواهد دلجویی کند گفت:
-آقای رسولی یه چیزی رو باید بهتون بگم...
×بله؟
-پدرتون...وقتی من رسیدم اون مردی که به دست پدرتون داشت تزریق میکرد به طرفم پرید و هول شدم...
×میدونم که شما مسئول شیفت هستید ولی من از شما شکایتی ندارم
-نه منظورم این نبود...راستش مطمئن نیستم درست شنیده باشم ولی پدرتون یه کلمه رو آهسته گفت...
×چی؟؟؟
پرستار نگاهی به چشمان مصمم دکتر انداخت،
و بعد با صدایی آمیخته به ترس و تردید رو به محمد، ادامه داد:
_" #شبیخون!"
×شبیخون؟!
-بله این چیزی بود که من تو اون لحظه از زبون پدرتون شنیدم
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حُـسِین جـٰان دِلَم هَۅاۍِ تو را دارَد
خُـدا ڪُند راست بـٰاشَد ڪِہ میگۅیَند
"دِل بہ دِل راه دارَد💔
🥀کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
🔴 فواید یاد مرگ
💠 امام صادق علیهالسلام پیرامون فواید #یاد_مرگ میفرماید:
1⃣خواهشهای باطل را در دل نابود میکند!
2⃣ریشههای غفلت را قطع میکند!
3⃣دل را به وعدههای الهی قوی و #مطمئن میگرداند!
4⃣طبع را رقیق و نازک میسازد!
5⃣عَلَمهای هوا و هوس را میشکند!
6⃣آتش حرص را فرو مینشاند!
7⃣ #دنیا را حقیر و بیمقدار میسازد.»
📙 بحارالانوار، ج۶، ح۳۲
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@mahmoum01
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
🔴کیفر بی اعتنا بودن به نماز چیست؟
پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله می فرماید: ای فاطمه علیها السلام! هر کسی از مردان یا زنان به نماز بی اعتنایی کند خداوند او را به پانزده عقوبت مبتلا گرداند که 6 تا در دنیا و 3 تا هنگام مرگ و 3 تا در قبر و 3 تا در قیامت دامن گیر انسان می شود. اما آنچه در دنیا متوجه انسان می شود.
الف - در دنیا:
1. برداشتن برکت از عمر. 2. برداشتن برکت از روزی. 3. محو سیمای صالحین از چهره و رخسار. 4. بی اجر ماندن اعمال. 5. عدم قبول دعا. 6. عدم مشمولیت دعای نیکان.
ب - به هنگام مرگ:
1. ذلیل 2. تشنه 3. گرسنه خواهد مرد.
ج - در قبر:
1. ملکی او را شکنجه می نماید. 2. قبر او تنگ می شود. 3. قبر او تاریک می شود.
د - در قیامت:
1. وارونه بر زمین کشیده خواهد شد. 2. محاسبه او سخت خواهد بود. 3. خدا به او نظر رحمت نخواهد داشت و به عذابی دردناک گرفتار می گردد
📚 بحارالانوار، ج 83
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅───────┅╮
@mahmoum01
╰┅───────┅╯
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍ امیرالمؤمنین علی علیه السلام : جانهای شما بهایی جز بهشت ندارد، پس به کمتر از آن نفروشید.
📚 نهج البلاغه،حکمت 456
امروز شنبه
۲۹ اردیبهشت ماه
۹ ذی القعده ۱۴۴۵
۱۸ مه ۲۰۲۴
@mahmoum01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
✍ #خاطرات_شهید📚
ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، #خادم بودیم برا راهیان نور😊
جواد #مسئول ما بود☺️
جواد همه را صدا کرد برا #نماز_صبح
با چک و لگد😂
به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇
اقا بلند شدیم رفتیم #وضو گرفتیم وایسادیم نماز
تا همه خوندیم، گفت خب #بخوابید ساعت دو عه😅
ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳
آقا خوابید کف کانکس و #میخندید ماهم اعصابا...😬
هیچی دیگه #پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂
#شهید_جواد_محمدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
@mahmoum01
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۲۴
°°راز
+مامورای پلیس رفتن؟
-آره ولی دو سرباز موندن...عمو عباس
+بله
-من حلما رو فرستادم خونه پیش مامانم گفتم شاید اینجا موندنشون ...
+کار درستی کردی محمدجان
- پرستاری که مهاجمو دیده بود قبل از پلیس با من حرف زد
+خب؟
-چیزی بهم گفت که به پلیسا نگفت!
+چی؟
-گفت آخرین کلمه ای که از زبون بابا شنیده این بوده"شبیخون"... تو این مدت سر پرونده خاصی کار میکردین؟ بابا خیلی بهم ریخته بود!...عمو...عمو عباس
+بله، جانم
-پرسیدم پرونده مهمی بازه؟
+حتما
-عمو عباس متوجه شدی چی پرسیدم؟ میگم شاید مربوط به پرونده ای باشه که بابا این مدت روش کار میکرد. بابا بخاطر حساسیت و #امنیتی بودن پرونده ها چیزی به کسی نمیگه هیچ چیزی رو هم از دفتر کارش خارج نمیکنه ولی قبل از اینکه حالش بد بشه حدود یه ماه پیش یه فلش دستش بود که با دیدن محتویاتش اعصابش بهم ریخت و نذاشت کسی هم ببیندش !
+اون فلش الان کجاست؟
-خونه...میگم شاید منظورش شبیخون فرهنگی بوده هان؟
+یه زنگ بزن حاج خانم بگو میرم از جلو در فلشو تحویل میگیرم
-شاید اصلا پرستاره اشتباه شنیده!
+نه
-نه؟
+آره پسرم نه
محمد موبایلش را از جیبش برداشت،
و به مادرش زنگ زد.
یک ساعت بعد،
عباس فلش سبز رنگ را تحویل گرفت و به طرف خانه اش رفت.
در راه مدام به کلمه ای که ذهنش را درگیر کرده بود فکر میکرد "شبیخون" یعنی حسین میخواسته چه پیامی را به او منتقل کند؟
وقتی جلوی درِ خانه اش رسید،
پشیمان شد. دور زد و به طرف محل کارش رفت.
لشکر، مقر، دفتر کار حسین، هیچ جا هیچ اثری از پرونده ای که میدانست دست حسین بوده، خبری نبود.
یکدفعه یاد دانشکده افسری افتاد،
وقتی آنجا رسید تقریبا شب شده بود. با وجود محدودیتهایی که وجود داشت بلاخره توانست کمد کوچک فلزی حسین را در اتاق استراحت اساتید باز کند.
یک حافظه دو ترابایتی آنجا پیدا کرد که لای روزنامه هشت سال پیش پیچیده شده بود.
بی اختیار سرتیتر روزنامه را خواند:
" کاهش قدرت نظامی و نفوذ ایران در منطقه "
با وسواس خاصی جمله به جمله سر ستون را هم خواند:
"پس از گفتگو و دیدار امروز رییس جمهور دکتر سیدمحمد خاتمی با مقامات غربی، تحلیل گران کاهش #نفوذ و #قدرت ایران را در پی اتخاذ روش های عملکرد رییس دولت ایران، حتمی دانستند"
یکدفعه عباس با شنیدن صدای موبایلش به خود آمد. تلفنش را جواب داد:
-الو عباس کجایی پس؟
+سلام خانم کمی دیگه میام
-این کمی دیگه شما از اذان صبح تا اذان مغرب طول کشید والا به خدا زشته امشب بله برون پسرِ بزرگته پاشو بیا دیگه دیره!!!
+الان راه میفتم
عباس حافظه الکترونیکی را در روزنامه پیچید و آن را در کیفش گذاشت،
اما بعد پشیمان شد،
و حافظه سیاه رنگ را که درست به اندازه یک کف دستش بود، در جیب داخلی آورکتش پنهان کرد و بیرون رفت.
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
@mahmoum01
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۲۵
°°افشا
(سه روز بعد-خانه کوروش)
+سلام
-چیکار کردم که افتخار حضور سرادر رو توی خونه ام دارم؟
+پس رفتی سر اصل مطلب
-چراکه نه من امروز یه جلسه مهم دارم دقیقا بیست دقیقه دیگه
عباس از پشت عینکش نگاهی به دستان باریک کوروش انداخت که به سرعت روی صفحه موبایلش جابه جامیشدند بعد از مکث کوتاهی گفت:
+ظاهرا باید جلسه رو یه مقدار عقب بندازی
-اگه کاری داری میشنوم
+شاید نخوای جلوی مستخدم و این نگهبانات بگم. شاید برات خوشایند نباشه که...
یکدفعه صدای پارس بلندی باعث شد عباس کمی جابه جا شود و همان موقع سگ بلند و سیاهی از پشت سرش به طرف کوروش پرید. بعد سرش زیر دستان استخوانی کوروش آرام گرفت.
عباس اخمی کرد و از جیب لباس نظامی اش یک فلش سبز رنگ بیرون آورد و گفت:
+اینم امانتی شما
-پس محتویاتشو دیدی؟ درست کردن اینجور فیلم و عکسای دستکاری درمورد خانواده شماهم برای خیلیا کار آسونیه!
+قبل از تهدید کردن یه نگاه به محتویاتش بنداز پسر
-میدونم چی توشه خودم...
+چیه؟ ساکت شدی! نگران نباش من نه گوشی همراهمه نه وسیله ای برای ضبط صدا و فیلم آوردم. تو اینقدرها هم که فکر میکنی مهم نیستی.
-البته مطمئنم تو مثل حاجی خودتو تو بازی که از قبل برنده اش معلومه نمیندازی
+زیادی مطمئن نباش! محتویات این فلش فقط یک صدم پرونده تو یکی بیشتر نیست...
یکدفعه چهره کوروش برافروخته شد.
با اشاره دستش لب تاپی برایش آوردند فلش را که به لب تاپ متصل کرد، مردمک چشمانش بزرگ شد.
برق عجیبی چشم های درشتش را ترسناک کرد و گفت:
_دنبالم بیا سردار
بعد به طرف راهروی کاخ اشرافی اش راه افتاد.
عباس نگاهی به اطراف انداخت و با فاصله دنبالش رفت. حدود ده متر جلوتر وارد یک اتاق بزرگ که دیوارهایش پوشیده از قفسه های کتاب و روزنامه بود، شدند.
عباس پوزخندی زد و گفت:
+ظاهرا اهل مطالعه هم هستی
-کتابخونه همسر مرحوممه...و جایی که تو ایستادی دقیقا جاییه که سرش با قفسه ها برخورد کرد. دیدن این صحنه برای منکه عاشقش بودم یکی از وحشتناک ترین اتفاقا....
+من نیومدم با ابهامات پرونده پزشکی قانونی همسر سابقت تهدیدت کنم.
-البته این کار ناجونمردانه از سرداری که به درستی و فداکاری مشهوره بعیده، منظور من چیز دیگه ای بود. چیزی که حاج حسین نفهمید!
+مطمئن نبودم سوء قصد کار تو باشه.. میدونی آخرین چیزی که قبل از رفتن به کما گفت چی بود؟فامیلی تو رو گفت البته قبل از اینکه عوضش کنی، راستی چرا فامیلی تو با پدر و سه تا برادرات فرق داره؟ یعنی چرا ...
-مثل اینکه تو هم حالیت نشد سر...دار!
+عاشقان را سرشوریده به پیکر عجب است.. دادنِ سر نه عجب، داشتنِ سر عجب است
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
@mahmoum01