💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
✍ #خاطرات_شهید📚
ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، #خادم بودیم برا راهیان نور😊
جواد #مسئول ما بود☺️
جواد همه را صدا کرد برا #نماز_صبح
با چک و لگد😂
به من میگفت بلند شو ابله و رو شکمم راه میرفت😇
اقا بلند شدیم رفتیم #وضو گرفتیم وایسادیم نماز
تا همه خوندیم، گفت خب #بخوابید ساعت دو عه😅
ساعت ۲ نصف شب نماز صبح😳
آقا خوابید کف کانکس و #میخندید ماهم اعصابا...😬
هیچی دیگه #پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن😂
#شهید_جواد_محمدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
@mahmoum01
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۲۴
°°راز
+مامورای پلیس رفتن؟
-آره ولی دو سرباز موندن...عمو عباس
+بله
-من حلما رو فرستادم خونه پیش مامانم گفتم شاید اینجا موندنشون ...
+کار درستی کردی محمدجان
- پرستاری که مهاجمو دیده بود قبل از پلیس با من حرف زد
+خب؟
-چیزی بهم گفت که به پلیسا نگفت!
+چی؟
-گفت آخرین کلمه ای که از زبون بابا شنیده این بوده"شبیخون"... تو این مدت سر پرونده خاصی کار میکردین؟ بابا خیلی بهم ریخته بود!...عمو...عمو عباس
+بله، جانم
-پرسیدم پرونده مهمی بازه؟
+حتما
-عمو عباس متوجه شدی چی پرسیدم؟ میگم شاید مربوط به پرونده ای باشه که بابا این مدت روش کار میکرد. بابا بخاطر حساسیت و #امنیتی بودن پرونده ها چیزی به کسی نمیگه هیچ چیزی رو هم از دفتر کارش خارج نمیکنه ولی قبل از اینکه حالش بد بشه حدود یه ماه پیش یه فلش دستش بود که با دیدن محتویاتش اعصابش بهم ریخت و نذاشت کسی هم ببیندش !
+اون فلش الان کجاست؟
-خونه...میگم شاید منظورش شبیخون فرهنگی بوده هان؟
+یه زنگ بزن حاج خانم بگو میرم از جلو در فلشو تحویل میگیرم
-شاید اصلا پرستاره اشتباه شنیده!
+نه
-نه؟
+آره پسرم نه
محمد موبایلش را از جیبش برداشت،
و به مادرش زنگ زد.
یک ساعت بعد،
عباس فلش سبز رنگ را تحویل گرفت و به طرف خانه اش رفت.
در راه مدام به کلمه ای که ذهنش را درگیر کرده بود فکر میکرد "شبیخون" یعنی حسین میخواسته چه پیامی را به او منتقل کند؟
وقتی جلوی درِ خانه اش رسید،
پشیمان شد. دور زد و به طرف محل کارش رفت.
لشکر، مقر، دفتر کار حسین، هیچ جا هیچ اثری از پرونده ای که میدانست دست حسین بوده، خبری نبود.
یکدفعه یاد دانشکده افسری افتاد،
وقتی آنجا رسید تقریبا شب شده بود. با وجود محدودیتهایی که وجود داشت بلاخره توانست کمد کوچک فلزی حسین را در اتاق استراحت اساتید باز کند.
یک حافظه دو ترابایتی آنجا پیدا کرد که لای روزنامه هشت سال پیش پیچیده شده بود.
بی اختیار سرتیتر روزنامه را خواند:
" کاهش قدرت نظامی و نفوذ ایران در منطقه "
با وسواس خاصی جمله به جمله سر ستون را هم خواند:
"پس از گفتگو و دیدار امروز رییس جمهور دکتر سیدمحمد خاتمی با مقامات غربی، تحلیل گران کاهش #نفوذ و #قدرت ایران را در پی اتخاذ روش های عملکرد رییس دولت ایران، حتمی دانستند"
یکدفعه عباس با شنیدن صدای موبایلش به خود آمد. تلفنش را جواب داد:
-الو عباس کجایی پس؟
+سلام خانم کمی دیگه میام
-این کمی دیگه شما از اذان صبح تا اذان مغرب طول کشید والا به خدا زشته امشب بله برون پسرِ بزرگته پاشو بیا دیگه دیره!!!
+الان راه میفتم
عباس حافظه الکترونیکی را در روزنامه پیچید و آن را در کیفش گذاشت،
اما بعد پشیمان شد،
و حافظه سیاه رنگ را که درست به اندازه یک کف دستش بود، در جیب داخلی آورکتش پنهان کرد و بیرون رفت.
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
@mahmoum01
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۲۵
°°افشا
(سه روز بعد-خانه کوروش)
+سلام
-چیکار کردم که افتخار حضور سرادر رو توی خونه ام دارم؟
+پس رفتی سر اصل مطلب
-چراکه نه من امروز یه جلسه مهم دارم دقیقا بیست دقیقه دیگه
عباس از پشت عینکش نگاهی به دستان باریک کوروش انداخت که به سرعت روی صفحه موبایلش جابه جامیشدند بعد از مکث کوتاهی گفت:
+ظاهرا باید جلسه رو یه مقدار عقب بندازی
-اگه کاری داری میشنوم
+شاید نخوای جلوی مستخدم و این نگهبانات بگم. شاید برات خوشایند نباشه که...
یکدفعه صدای پارس بلندی باعث شد عباس کمی جابه جا شود و همان موقع سگ بلند و سیاهی از پشت سرش به طرف کوروش پرید. بعد سرش زیر دستان استخوانی کوروش آرام گرفت.
عباس اخمی کرد و از جیب لباس نظامی اش یک فلش سبز رنگ بیرون آورد و گفت:
+اینم امانتی شما
-پس محتویاتشو دیدی؟ درست کردن اینجور فیلم و عکسای دستکاری درمورد خانواده شماهم برای خیلیا کار آسونیه!
+قبل از تهدید کردن یه نگاه به محتویاتش بنداز پسر
-میدونم چی توشه خودم...
+چیه؟ ساکت شدی! نگران نباش من نه گوشی همراهمه نه وسیله ای برای ضبط صدا و فیلم آوردم. تو اینقدرها هم که فکر میکنی مهم نیستی.
-البته مطمئنم تو مثل حاجی خودتو تو بازی که از قبل برنده اش معلومه نمیندازی
+زیادی مطمئن نباش! محتویات این فلش فقط یک صدم پرونده تو یکی بیشتر نیست...
یکدفعه چهره کوروش برافروخته شد.
با اشاره دستش لب تاپی برایش آوردند فلش را که به لب تاپ متصل کرد، مردمک چشمانش بزرگ شد.
برق عجیبی چشم های درشتش را ترسناک کرد و گفت:
_دنبالم بیا سردار
بعد به طرف راهروی کاخ اشرافی اش راه افتاد.
عباس نگاهی به اطراف انداخت و با فاصله دنبالش رفت. حدود ده متر جلوتر وارد یک اتاق بزرگ که دیوارهایش پوشیده از قفسه های کتاب و روزنامه بود، شدند.
عباس پوزخندی زد و گفت:
+ظاهرا اهل مطالعه هم هستی
-کتابخونه همسر مرحوممه...و جایی که تو ایستادی دقیقا جاییه که سرش با قفسه ها برخورد کرد. دیدن این صحنه برای منکه عاشقش بودم یکی از وحشتناک ترین اتفاقا....
+من نیومدم با ابهامات پرونده پزشکی قانونی همسر سابقت تهدیدت کنم.
-البته این کار ناجونمردانه از سرداری که به درستی و فداکاری مشهوره بعیده، منظور من چیز دیگه ای بود. چیزی که حاج حسین نفهمید!
+مطمئن نبودم سوء قصد کار تو باشه.. میدونی آخرین چیزی که قبل از رفتن به کما گفت چی بود؟فامیلی تو رو گفت البته قبل از اینکه عوضش کنی، راستی چرا فامیلی تو با پدر و سه تا برادرات فرق داره؟ یعنی چرا ...
-مثل اینکه تو هم حالیت نشد سر...دار!
+عاشقان را سرشوریده به پیکر عجب است.. دادنِ سر نه عجب، داشتنِ سر عجب است
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کربلا نصیبم کن و نصیب همه
🥀کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
✍استغفار زشتی را پاک میکند!
🔹هروقت فکر کردی و از خودت زشتی دیدی استغفار کن،که زشتی را پاک میکند. وقتی زیبایی دیدی بر پیامبر و آلش صلوات بفرست، که زیبایی را زیاد میکند.
🔸حاج اسماعیل دولابی
▪️سفر إلی الله
🆔️ @mahmoum01
✍امام حسن عسكرى عليه السلام:
رسيدن به خداوند عزّ و جلّ سفرى است كه جز با نشستن بر مركب شب، پيموده نشود
📚ميزان الحكمه جلد9 صفحه386
امروز یکشنبه
۳۰ اردیبهشت ماه
۱۰ ذی القعده ۱۴۴۵
۱۹ مه ۲۰۲۴
@mahmoum01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
💌#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم صمد فاتح نژاد
♨️جانبازِ جامانده از قافله شهدا
💚حاج صمد علاقهی خاصی به شهدا و مراسم شهدا داشت. با توجّه به وضعیت جسمانیاش که جانباز قطع نخاعی بود، تا خبر یا دعوتی برای مراسم شهدا میرسید، حتماً حضور پیدا میکرد.
🌺در تشییع شهدا حتما سهمیه گل از تابوت شهید داشت؛ از روی ویلچر دستش به بالای تابوت نمیرسید ولی حتما اشاره میکرد که گل من رو بکَن و بده! چندروزی با گل شهید خوشحال بود و عشقبازی میکرد. خدا رو چه دیدی شاید حکمت شهادت در همین بود و بابی برای شهیدشدن است!
💚یکبار پرسیدم صمدجان! قبل از جانبازی هم گل برمیداشتی؟ جوابش برام جالب بود. گفت: بله برمیداشتم ولی نَه مثل تو! من کلّی گل از تابوت میکندم و نگه میداشتم؛ نَه یک شاخه نسیه و نیمقواره که تو میکَنی میدی. راستش را بخواهید داشتیم از مراسم تشییع برمیگشتیم و یه گل نصفهنیمه بیشتر نتونستم بکَنَم! خیلی شلوغ بود.
✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🪴اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🪴
🦋🦋🦋🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤
🍃🌷🍃🌷
@mahmoum01
🍃🌷🍃🌷
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۲۶
°°چشم های بیدار
-صبرکن سردار! حالا که به اینجا رسید بذار یه چیزی بهت بگم #انتخابات ریاست جمهوری نزدیکه با #جنگروانی که به کمک بی بی سی فارسی تو ایران راه انداختیم این بار #حزب سیاسی ما #رای میاره بعد اوضاع واسه هرچی #بسیجی و #سپاهیه سخت میشه
+حالا که تروریستای مجاهدخلقی وابسته به موسادو گرفتیم چیشده که پشت شماها #لرزیده!؟ قاتلای دانشمندای هسته ای اعتراف کردن، مدرک از تو گنده ترهم دست....
-مدرک، افشا، مبارزه، جنگ ... بسه دیگه سردار! الان دیگه عصر #آزادیه! وقتشه با دنیا آشتی کنیم. باید به دنیا ثابت کنیم ما با غرب مشکلی نداریم بلکه دست #دوستی...
+شعارای مسخره اتو واسه خودت نگهدار.... اگه پرونده حزب سیاسی تون قبل انتخابات رو بشه همین مردم از هستی ساقطتون میکنن...
-هیچ وقت این اتفاق نمی افته
+میدونی که قطعا #اصلاطلاعات این پرونده جای امنیه پس...
-من اونقدرها هم که فکر میکنی احمق نیستم که بزنم وسط خونه ام بکشمت
+گوش کن پرونده داداشت که با #جاسوسایخارجی برا دزدی #نفت این مملکت نقشه کشیدن هنوز رو میز وزارت بازه! مثل خانواده دالتونا تو تبهکاری گندشو دراوردید. شما آرزو دارید هیچ نیروی #امنیتی و #انتظامی تو کشور نباشه تا راحت بتونید چپاول و جنایتاتونو با دشمنای این آب و خاک شریک بشین ولی...
-یه چیزو میدونی سردار؟ بذار یه توصیه ای بهت بکنم که تو #فتنهبعدی که #اسراییل قصد داره با کمک #انگلیس راه بندازه تو ایران گیر نباشی ...دوست صمیمی پسر کوچیکت همون برادر زن تنها پسر حاج حسین میدونی مدتیه تحت نظره؟ بخاطر گزارشای یه خبرچین وظیفه شناس که از پرونده فتنه بعدی خبرداره! کی فکرشو میکنه یه خبرچین بی ارزش...
+از چی حرف میزنی؟
- صادق شیبازی همون #دوست میلاد جون...میدونی کیه؟البته که نمیدونی آخه هنوز کار خاصی نکرده که کسی روش حساس بشه ....
+درست حرف بزن ببینم چی میخوای بگی؟
-من دارم درست حرف میزنم ولی تو نمیخوای بفهمی سردار...صادق شیبازی عضو #سازمانمجاهدینخلقه! البته با #دستور غیرمستقیم از لندن، همین به #ظاهر برادر هییتی که مدام دست میلاد سبحانی تو دستشه ...خب شاید بگی دوستی برادرزن پسر حاج حسین چه دردسری میتونی برای ته تغاری تو داشته باشه ولی ربط دادنش با من!
+داری مهره اتو فدای خودت میکنی!
-مهره من؟! اشتباه نکن سردار، من با این #منافقایسطحپایین کار نمیکنم...دنبال چی میگردی سردار؟
+میبینم که روزنامه{هاآرتص} میخونی! چطور #روزنامهاسرائیلی تو خونه ات پیدا میشه؟ مثل اینکه تو خونه موش داری!
-پس کوتاه نمیای خیلی خب بچرخ تا بچرخیم
+ما #صراطمستقیممولامونو میریم شماهم تا جون دارین بچرخین
همان موقع یک نگهبان هیکلی و بلند قد جلو آمد،
و لباسهای عباس را گشت،
بعد با اشاره کوروش، راه را باز کرد.
وقتی عباس مصمم و با قدم هایی محکم از انجا بیرون می رفت،
فریاد کوروش که بیشتر شبیه ناله بود، بلند شد:
_یادت نره چی گفتم سردار!
عباس بعد از خروج از خانه کوروش، فورا به محمد زنگ زد و با او در مسجد نزدیک محل کارش قرار گذاشت.
نماز ظهر و عصر که تمام شد، عباس بلند شد و روبه محمد گفت:
+بیا بریم دفتر فرهنگی طبقه بالا حرف بزنیم
-باشه ولی این کار مهم چیه که نمیشه تو خونه...
محمد دنبال عباس راه افتاد و حرفش را نیمه تمام گذاشت.
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
@mahmoum01
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۲۷
°°نفس
محمد همانطور که روبه روی عباس ایستاده بود پرسید:
-نگفتی چی شده عمو؟
+این روزا حواست به میلاد هست؟
-چی؟
+برادر زنت!
-خب آره...چیزی شده!
+هنوز نه ولی...چیکارمیکنه این روزا؟
-همش میره هییت و مسجد و جمعای مذهبیه، البته با این هییت که میره مشکل دارم، راستش درمورد حرفای اون پسره #دوستش درمورد #قمهزدن و #توهینبهرهبر باهاش بحث داشتم ولی این دوستش خیلی روش #اثر داره...
+صادق شیبازی؟
-آره! شما از کجا میدونی؟
+باید هرجور میتونی جلو دوستی و ارتباطش با این #مزدورو بگیری ولی نباید دلیل اصلیشو بدونه
-دلیل اصلیش چیه؟
+به احتمال زیاد صادق شیبازی عضو سازمان مجاهدین خلقه
-منافقه!؟ اصلا به ظاهرش نمی اومد. حالا...
+نباید میلاد بفهمه وگرنه حتما سرتیمشون مخفی میشه
-یعنی میخوان #اغتشاش کنن؟
+فعلا در مرحله تحقیقیم چندجا پیگیر شدم خودم مستقیما رو این پرونده کار میکنم امروز برای دومین بار تو این مدت از فتنه بعدی شنیدم
-فتنه!... امروز از کی شنیدی؟
+از یه مفسد اقتصادی که تو فتنه ۸۸ حمایت مالی از اغتشاشگرای ادم کش کرد و سرپرستی یه تیم جعل فیلم و کلیپ داشت که برعلیه حافظای #امنیت کشور ، فیلم سازی کنن... ولی دم به تله نداد مستقیما!
-پس...بار اول از کی شنیدی؟
+از یه جانباز دفاع مقدس، از یه رفیق قدیمی...از بابات!
ناگاه موبایل محمد زنگ خورد محمد با دیدن شماره بلافاصله جواب داد:
_الو...سلام...بله...وای خدایاشکرت...باشه حتما...همین الان راه میفتم.
بعد درحالی که به طرف در میرفت دست عباس را گرفت و گفت:
_بابا به هوش اومده!
وقتی محمد و عباس به بیمارستان رسیدند، و سراغ حسین را گرفتند، دکتر نگاهی به عباس انداخت
و با جدیت گفت:
_این یکی از جالبترین پرونده های پزشکیه که دیدم! بیمار شما بلافاصله بعد از کما در هوشیاری کامله حتی از دوساعت پیش که به هوش اومده چندین بار درخواست دیدن شما رو داشته...
عباس دیگر منتظر ادامه حرف های دکتر نماند به طرف اتاق مراقبت های ویژه رفت.
حسین به مقابل خیره شده بود،
به محض اینکه عباس را دید، دستش را دراز کرد. عباس دست کم جان حسین را در دستهایش محکم گرفت و گفت:
+سلام مرد مومن تو که ما رو کشتی...
حسین با دست چپش آرام ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت. نفس سردی به سختی از میان خس خس سینه اش بالا آمد که به سرفه ای منتهی شد.
بوی خون تازه نگاه عباس را به طرف باندهای روی سر حسین چرخاند.
اما پیش از آنکه چیزی بگوید حسین پرسید:
-پرونده #شهدایهستهای به کجا رسید؟
+تروریستایی که دستگیر شدن اعتراف کردن تو اسراییل #اموزشبمبگذاری و ترور دیدن...
-دانشمندا رو چطوری پیدا کردن؟
+لیست اسامی دانشمندا رو که دولت داده به سازمان ملل...رییس سازمان ملل داده به موساد اوناهم به منافقو دادن که...
-بی شرفا...
+آروم حسین اگه اینبار حالت بد بشه تا وقتی اینجایی دیگه دکتر نمیذاره بیام ببینمت
-من فردا از بیمارستان میام بیرون
+چی میگی حاج حسین! دکتر میگفت لااقل...
-دکتر شکر خورد با تو من پرونده مهم...
+چی شد حسین...حسین...
-شلوغش نکن الان باز پرستارا میریزن اینجا یه دستمال بده فقط
عباس میخواست با دستمال خون های روی سر و صورت حسین را پاک کند اما خونریزی قطع نمی شد ..
به ناچار دوید بیرون صدا زد:
_خانم پرستار!
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جان!
بیقیمتم و جز تو خریدار ندارم..
🥀 کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
🍀🍀🍀
🔅 #پندانه
✍️ کجایند مردان بیادعا
🔹یکی از کارمندان شهرداری ارومیه میگفت:
تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار میگشتم.
🔸از پلههای شهرداری بالا میرفتم که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و از او پرسیدم:
آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم.
🔹یک کاغذ از جیبش درآورد و یک امضا کرد و به دستم داد و گفت:
بده فلانی، اتاق فلان.
🔸رفتم و کاغذ را دادم دستش. وقتی امضا را دید، گفت:
چی میخوای؟
🔹گفتم:
کار.
🔸گفت:
فردا بیا سرکار.
🔹باورم نمیشد. فردا رفتم و مشغول شدم.
🔸بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضا داده بود، شهردار بود.
🔹چند ماه کارآموز بودم. بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود، من جای اون مشغول شدم.
🔸۶ ماه بعد رئیس شهرداری استعفا کرد و رفت جبهه.
🔹بعد از اینکه در جبهه شهید شد، یکی از همکاران گفت:
توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما رو جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت میشد. یعنی از حقوق شهید باکری، این درخواست خود شهید بود.
💢 امثال این بزرگواران باید برن جونشون رو بدن تا فضا و جا برای دزدیها و اختلاس ژنهای برتر باشه.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@mahmoum01