eitaa logo
『مـهموم』
156 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍ قال امیرالمومنین (علیه‌السلام): اگر قرار است که به ناچار تعصّب ورزید، پس باید تعصّب شما، در یاری کردن حق و فریادرسی گرفتاران باشد. 📚تصنیف غرر / ۹۸۱ امروز دوشنبه ۲۹ مرداد ماه ۱۴ صفر ۱۴۴۶ ۱۹ اوت ۲۰۲۴ @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍‍‍‍‍🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺 🌸 💍 🟣شهید مدافع‌حرم عبدالرضا مجیری 📀راوے: همسر شهید 🦋تا روز خواستگاری، عبدالرضا را ندیده بودم. به واسطه خواهرشان با هم آشنا شدیم. قبل از خواستگاری حسابی به خواهرش سفارش کرده بود که در مورد روحیه شهادت‌طلبانه‌اش با من صحبت کند. 💜من هم خیلی دوست داشتم همسرم مذهبی باشد و از لحاظ اعتقادی به هم نزدیک باشیم. وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، پرسیدم «چقدر اهل انجام مستحبّات هستید؟» گفت «مستحبّات را باید آنقدر به جا بیاوریم که به واجبات لطمه نزند.» 🦋حین صحبت‌کردن سرش پایین بود و هر از گاهی سرش را بالا می‌آورد. همین‌طور که حرف می‌زد، احساس کردم چقدر چهره‌اش شبیه رزمنده‌هاست و حرف‌هایش شبیه شهدا. یکبار صحبت‌هایمان کمی طولانی شد و همین که صدای اذان را شنید، حرفش را تمام کرد تا به نماز جماعت برسد. این مُقیّدبودنِ عبدالرضا خیلی به دلم نشست. 💜فروردین سال۱۳۷۸، همزمان با عید غدیر به عقد هم درآمدیم و با توجه به اینکه من دانشجو بودم و مشغول به تحصیل، حدود دوسال عقد ماندیم و اواخر سال۱۳۷۹ ازدواج کردیم. عبدالرضا ساده‌بودن را خیلی دوست داشت. 🦋در عین حال، انجام کارهای فرهنگی هم برایش خیلی مهم بود؛ تا جایی که کارت عروسی ما به پیشنهاد عبدالرضا خیلی متفاوت طراحی شد؛ به این صورت که حدیثی از پیامبرﷺ و سخنی از مقام معظم رهبری در مورد ازدواج را روی کارت چاپ کردیم. خلاصه اینکه تمام تلاشش بر این بود که مراسمی ساده و به دور از گناه داشته باشیم. 💜ساده‌زیستی عبدالرضا برای من خیلی جالب بود؛ چون فکر همه‌جا را می‌کرد. قبل از عروسی به من گفت «برای جهیزیه فقط وسایلی را که خیلی نیاز داریم، تهیه کنید.» مخالف وسایل تزئینی و نمایشی بود. ✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات 🍬اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🍬 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 قسمت سوم به خودم آمدم دیدم چند نفر از بچه ها دور و برم را گرفته اند یکی از خواهر ها نفسش را رها کرد در هوا و از عمق وجودش گفت: آخیش بهوش آمد بعد نگاهی به من کرد و با لبخند ادامه داد: دختر تو که ما را کُشتی قبل از اینکه کرونا ما را بکشد! شرمنده بودم خودم را به سختی جمع و جور کردم به توصیه ی مرضیه قرار شد در اتاق استراحت بمانم تا کارشان تمام شود برگردیم! یکی دیگر از بچه ها همانطور که قاشق عسل را دهانم می گذاشت گفت : بهتری؟ آرام پلکهایم را به نشانه ی تایید تکان دادم و چیزی نگفتم لحظه ای چهری آن خانم از ذهنم پاک نمی شد ... در مسیر برگشت من ساکت بودم، مرضیه گفت: برای فردا اگر خواستی بیایی به من پیامک بده و اصلا انگار نه انگار امروز ضعف و ترس مرا دیده! رسیدم خانه با حال خراب... نگران سجاد و ساجده بودم اینکه نکند ناقل باشم بعد به خودم نهیب زدم تو که اصلا کاری نکردی! با این حال با احتیاط وارد خانه شدم... در را که باز کردم لبخند امیر رضا که همیشه برایم حال خوب کن بود کمی آرام ترم کرد... منتظرم بود... اما انگار خیلی عجله داشت تا با دوستانش از قافله ی عشق جا نماند... از وقتی که به خاطر کرونا کارش مجازی شده بود داخل خانه خیلی کمک حالم بود. بعد از تماس مرضیه نه تنها قبول کرده بود که تشویقم هم کرد من به عنوان غساله ی جهادی فعال باشم و تا ظهر که در خانه است مواظب بچه ها باشد. به حرفی نرسیدیم با همان لبخندش گفت: شب می بینمت خانم جهادی! با حسرتی سرم را تکان دادم و پیش خودم گفتم: و چه جهادی! در همین حین امیر رضا خداحافظی کرد تا با جمع دوستانش برای ضد عفونی معابر شهر دستی برسانند... دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفتم و با اینکه کاملا استریل بیرون آمده بودم ترجیح دادم تا قبل از دوش گرفتن دست به چیزی نزنم! دوش گرفتم، لباسهایم را که عوض کردم رفتم سمت گاز غذا درست کنم اما دست و دلم به کار نمی رود اتفاقات امروز مدام از جلوی چشمانم رژه می رفت... با خودم می گفتم: گیرم غذا خوردیم! خوابیدیم! اصلا زندگی کردیم آخرش که تمام می شود!؟ میان ذهن پر آشوبم دست و پا میزدم و دنبال جوابی می گشتم که ساجده آویزانم شد و پشت سر هم می گفت: مامان... مامان... نویسنده: سیده زهرا بهادر @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ سخــــن_بــــزرگان جوانی نزد عارف بزرگ شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت: ۳ قفل در زندگی‌ام وجـود دارد و ۳ ڪلید از شمــا می‌خواهــم. قفل اول این‌است‌که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم. قفل دوم این‌که دوست دارم کسب و کارم برڪت داشته باشد. قفل سوم این‌که دوست دارم عاقبت بخیـــر شــوم. شیخ نخودڪی(ره) فرمود: برای قفل‌اول نمازت را اول‌وقت بخوان. برای قفل‌دوم نمازت را اول‌وقت بخوان. برای‌قفل‌سوم نمازت را اول‌وقت بخوان. جوان عرض کرد: ۳ قفل با یک کلید؟؟! شیخ نخودڪی فرمود: نمـــاز اول وقت، شاه ڪلید اســـت! =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @mahmoum01 ╰┅──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ✍️آیت الله ضیاءآبادی: در میان ما افرادی هستند که در بیرون از خانه بسیار خوش رو و خوش زبان و خوش رفتار با مردمند و کمک کار دیگران. اما به محض اینکه وارد خانه می شوند گویی که یک شعله ی آتش میان انبار باروت افتاده است، داد و فریاد آنچنان سر می دهند که فضای خانه را برای همسر و فرزندان بیچاره مانند قبری تنگ و تاریک و پرفشار می سازند. این افراد باید بدانند که پس از مرگشان عالم برزخ هم برای آنها قبری تنگ و تاریک و آتش زا خواهد شد و فشارشان خواهد داد. =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╭┅──────┅╮ @mahmoum01 ╰┅──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی بسیار زیبا و تاثیرگذار درباره و نگاه خاص خدا به بنده 👈🏻 با ارسال این ویدیو برای دیگران در ثواب آن شریک باشید. 🌟 🆔️ @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 هر روز بخوانیم 🔹 امروز؛ صفحه صد و چهار قرآن کریم سوره مبارکه النساء ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mahmoum01 ᯽────❁────᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍ امام صادق عليه السلام: زيارت قبر امام حسين عليه السلام برابر است با يك حجّ مقبول همراه رسول خدا صلي الله عليه و آله 📚وسائل الشیعة ج14ص355 امروز سه‌شنبه ۳۰ مرداد ماه ۱۵ صفر ۱۴۴۶ ۲۰ اوت ۲۰۲۴ @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 این عکس ، ﺁﺩﻡ را خجالت‌زده می‌کند... یکی از حزن انگیزترین ودر عین حال حماسی‌ترین لحظات فکه ، ماجرای گردان حنظله است؛ 300 تن از رزمندگان این گردان درون یکی از کانال‌ها به محاصره‌ی نیروهای عراقی در می‌آیند، آنهاچند روز وصرفا با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه می‌دهند. وبه مرور همگی توسط آتش دشمن و باعطش مفرط به شهادت می‌ﺭﺳﻨﺪ. ساعتهای آخرمقاومت بچه‌ها در کانال، 🌷 گردان حنظله همت🌷 را خواست، حاجی آمد پای بیسیم و گوشی رابه دست گرفت. صدای ضعیف وپر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که میگوید: احمد رفت، حسین هم رفت. باطری بی‌سیم دارد تمام می‌شود. بعثیها عن قریب می‌آیند تا ما را خلاص کنند، من هم خداحافظی میکنم. همت🌷 که قادر به محاصره‌ی تیپ‌های تازه نفس دشمن نبود همان طور که به پهنای صورت اشک می ‌ریخت، گفت: بی‌سیم را قطع نکن... حرف بزن، هر چی دوست داری بگو اما تماس خودت را قطع نکن ، صدای 🌷 را شنیدم که می‌گفت: سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید: همانطور که فرموده بودید حسین‌وار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ایستادیم.😭 برای شادی روح شان صلوات @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 قسمت چهارم دست از کار کشیدم. آمدم کنار ساجده... آجرهای خانه سازی اش را روی هم چیده بود و از من می خواست هنر دختر چهار ساله ام را ببینم لبخندی زدم... کنارش نشستم کمی با آجرها همراهش بازی کردم اما ذهنم همچنان درگیر آن خانم جوان بود که دیگر نبود! شاید او هم فرزندی داشت که الان به وجودش نیاز دارد ولی دیگر نیست! شاید هم کلی آرزو به دلش مانده بود ولی...! خودم را مشغول کردم تا امیر رضا بیاید... این اضطراب و ترس با فکرهای آزار دهنده از درون مثل خوره داشت مرا می خورد! کمی کمک سجاد دادم تا تکالیفش را تمام کند و مجازی برای معلمش بفرستد، بعد از آمدن این ویروس منحوس کارم در خانه چند برابر شده بود. گاهی معلم بودم... گاهی آشپز... گاهی پرستار... گاهی هم همبازی ساجده... وچقدر لذت بخش است بتوانی کاری کنی تا نشان دهد نبض علائم حیاتی زنده بودنت می زند! اما... اما... امروز من کاری از دستم بر نیامد و چقدر شبیه آن جنازه ی روی سنگ غسالخانه شده بودم! بی تحرک و هراسان... بالاخره زمان طبق قرار همیشگی اش گذشت و شب شد می دانستم کار امیر رضا طول می کشد. بچه ها را خواب کردم. شب از نیمه گذشته بود و همه ی فضای خانه را سکوت پر کرده بود و حالا ذهن من خیلی بی دغدغه تر امروز را مرور می کرد ترسیدم خیلی... بلند شدم و از شدت ترس به سجاده ام پناه بردم... حتما تجربه کرده اید وقتی انسان می ترسد به دنبال یک مکان امن است و چه مکانی برای من در این سکوت و تاریکی شب امن تر از سجاده! و چه پناهی مطمئن تر از خدا! دو رکعت نماز خواندم بعد از سلام نماز به سجده رفتم، داشتم با خدا حرف می زدم: خدایا من می ترسم.... من از لحظه ی مردن می ترسم... من از لحظه ی غسل داده شدن می ترسم... خدایا چه کسی جز تو در آن لحظات می تواند دستم را بگیرد! اشک بود...واشک... توی حال و هوای خودم بودم که دستی روی شانه ام احساس کردم مثل جن زده ها یکدفعه بلند شدم وهمان طور که نفسم به شماره افتاده بود سرم را بالا گرفتم امیر رضا بود! انتظار این همه ترسیدن را از من نداشت! زد پشت دست خودش گفت: وااای سمیه ببخشید ترساندمت! صورتم خیس از اشک بود... گفتم کی آمدی؟ اصلا متوجه نشدم! گفت: چند دقیقه ای بیشتر نیست! فکر نمی کردم بترسی! این جمله را که دوباره گفت خودم را رها کردم در آغوشش... گفتم: امیر رضا... نویسنده: سیده زهرا بهادر @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 هر روز بخوانیم 🔹 امروز؛ صفحه صد و پنج قرآن کریم سوره مبارکه النساء ✏️ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @mahmoum01 ᯽────❁────᯽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍ امام کاظم(ع): هنگامی که بنده‌ای مرتکب گناه گردد، و به انجام آن اقدام نماید، بوی متعفنی از او منتشر می‌شود. 📚الکافی. ج ۲. ص ۴۲۹ امروز چهارشنبه ۳۱ مرداد ماه ۱۶ صفر ۱۴۴۶ ۲۱ اوت ۲۰۲۴ @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرازی از وصیت نامه 🌷سپاس خداوندی را که به ما توفیق خدمت در نظام جمهوری اسلامی و نگهبانی از آرمان‌های بلند شیعه واهداف والای حضرت امام خمینی رحمت ا… علیه را عنایت فرمود. 🌷از وجود متعالش بسیار متشکریم که نعمت پاسداری از اسلام و سربازی امام خامنه‌ای را به ما عنایت فرمود و فرصت شرکت در جهاد فی سبیل ا… را نصیب ما کرد و شهادت در راه خودش را روزی ما نمود و نعمتش را کامل گردانید 🌷با عرض سلام خدمت تمامی عزیزان و دوستان به ویژه پدر و مادر مهربان و دلسوزم، همسرعزیز و فداکارم، فرزندان خوبم که همچون جان آن‌ها را دوست می‌دارم، 🌷برادران و خواهرانم. گرچه این چند خط را بسیار با عجله و بدون زحمت نوشتم خواستم دین خود را نسبت به آیندگان ادا نمایم.... 🌷🍃🌾 🌷شهید علی زاده اکبر 🌷تاریخ تولد : 1355/03/04 🌷محل تولد : کاشمر- خراسان رضوی 🌷تاریخ شهادت : 1392/05/28 🌷محل شهادت : حلب – سوریه 🌷وضعیت تاهل : متاهل با 2 فرزند 🌷محل مزار شهید : گلزار شهدای امامزاده سید حمزه (ع) کاشمر ** • @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 قسمت پنجم امیر رضا... امیر رضا... و اشک امان حرف زدن برایم نمی گذاشت.‌‌.. امیر رضا هم صبوری کرد با نوازش های دست هایش گذاشت کمی سبک شوم... کمی که آرام گرفتم گفتم: من امروز هیچ کاری نکردم! هیچ کاری! یعنی نتوانستم از ترس! باورت می شود! همانطور که دستش را روی سرم می کشید با آرامش گفت: سمیه جان طبیعیه خانمم!!! روز اول برای خیلی ها این اتفاق می افتاد! با هق هق ادامه دادم: امروز جنازه ی خانمی را دیدم که هم سن و سال خودم بود ولی رفت! تمام شد، تمام! تکیه داد به دیوار لبخند تلخی زد و گفت: نه عزیزم تازه برایش شروع شد! زندگی با طعم ابد... حرفش را تکرار کردم و گفتم زندگی با طعم ابد! ولی... ولی... امیر رضا هیچی نمی توانیم همراهمان ببریم منظورم مال دنیا نیست، می دانی باید از تمام دوست داشتنی هایمان بگذریم و برویم! با دستش اشکهای صورتم را پاک کرد و خیلی جدی گفت: خوب یک چیزی بردار که بتوانی همراه خودت ببری! چیزهایی را دوست داشته باش که با مُردن نه تنها تمام نشود که دوست داشتنی تر هم بشوند عزیز دلم! خانم خوبم! بعد از داخل جیبش گوشی اش را بیرون آورد با اسپریه ضد عفونی که همراهش بود صفحه اش را تمییز کرد کلیپی را باز کرد و گوشی را داد دستم گفت: نگاه کن! کلیپ، فیلمی از حاج قاسم بود... هنوز داغ غمش روی دلم سنگینی می کرد...بیشتر از دو ماه بود که از شهادتش می گذرد اما هنوز همه مان مبهوت رفتنش هستیم! اولین جملاتش حرفی برای دل من بود برای موقعیتی که من در آن قرار داشتم! واین تنها از خاصیت شهداست که حرفهایشان نه تنها برای زمان خودشان که تا همیشه کاربرد دارد... [ حاج قاسم با تمام اطمینانش گفت: من با تجربه میگویم این را،میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد در فرصتها نیست؛ اما شرطش این است که نترسید، نترسیم و نترسانید... ] حرفهایش خیلی آرامم کرد خیلی... اما هنوز به خاطر ضعف خودم کمی مردد بودم فردا بروم یا نه! امیر رضا خیلی خسته بود و نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم بلند شدم و شامش را حاضر کردم، غذایش را که خورد از شدت خستگی روی مبل خوابش برد... من هم با همین دغدغه ها بالاخره خواب رفتم خواب دیدم تنها جلوی غسالخانه ایستاده ام و ترسی عجیب تمام بدن مرا به رعشه انداخته بود داشتم قالب تهی می کردم که از بلندگوهای بهشت زهرا صدای حاج قاسم بلند شد.... من با تجربه می گوییم... نترسید و نترسیم و نترسانیم.... هم زمان با تمام شدن صحبت حاج قاسم با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم... چشمهایم به سختی باز می شدند وضو گرفتم نماز صبح را که خواندم حالا مطمئن ترم و گوشیم را برداشتم به مرضیه پیام دادم: من هم امروز می آیم منتظرت هستم... تیک ارسال پیام که می رود کمی دلهره سراغم می آید سعی می کنم خودم را مشغول کنم... دو ساعتی طول میکشد تا مرضیه بیاید دست بکار می شوم و نهار ظهر را آماده می کنم که اگر دیرتر آمدم امیر رضا و بچه ها بدون غذا نمانند. کارهایم که تمام می شود از امیر رضا می خواهم دوباره همان کلیپ را برایم بگذارد... صحبت های حاج قاسم هر بار انرژی تازه ای به انسان می دهد... صدای زنگ گوشیم که بلند می شود از امیر رضا خداحافظی می کنم از چهار چوب در هنوز خارج نشده ام که صدای امیر رضا بلند می شود: هر چه برای خودت بر میداری ما را هم بی نصیب نگذار نفس! لبخندی می زنم و بیرون می آیم... چقدر هوا خوب است..‌. نفس عمیقی می کشم، نزدیک بهار است اما دلها انگار پژمرده! مرضیه از داخل ماشین برایم دست تکان می دهد... سوار ماشین می شوم، از ماجرای دیروز چیزی به رویم نمی آورد! گفتم: بابت دیروز شرمنده ام! آمدم کاری از روی دوشتان بردارم که خودم شدم سربار! لبخندی زد و گفت: این چه حرفی هست که می گویی! برای همه ممکن است پیش بیاید! خوشحالم امروز آمدی می دانی خیلی ها که این صحنه ها را می بینند، جامی زنند و دیگر نمی آیند آن وقت کار برای ما در این شرایط دست تنها سخت می شود! بی مقدمه گفتم: مرضیه تو در این دنیا آرزویی نداری! چشمانش را ریز کرد و با نگاهی متعجب به من گفت: چرااااا! اوه تازه خیلی زیاد... نویسنده: سیده زهرا بهادر @mahmoum01