🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت دهم
وقتی آدم رفتن را خیلی نزدیک می بیند از اینکه خودش را مشغول چیزهای بی ارزش مثل حرف این و آن کند دوری می کند چون واقعا اینقدر ها هم زمانمان بی ارزش نیست!
در طول روز حسابی مشغول بودم تا نبودم در خانه کاری روی زمین نماند چون خوب می دانستم اولویت اول باید خانواده باشد...
روز بعد هم با مرضیه همراه شدم داخل ماشین نشسته بود و کتابی دستش بود من که سوار شدم کتاب را داخل کیفش گذاشت...
کنجکاوانه پرسیدم چی می خواندی!؟
لبخندی زد و گفت: الان نمی گویم هر وقت تمام شد می دهم تو هم بخوانی!
گفتم: ای بدجنس! چیه می ترسی کتاب را بگیرم! دنیا ارزش ندارد مرضیه خانم مثلا داریم می رویم غسالخانه!
دل بکن از مال دنیا دختر!
نگاهم کرد و با لبخند مرموزانه ای گفت: اگر فکر کردی من با این حرفها تحت تاثیر قرار می گیرم جهت اطلاعت سمیه جان هنوز من را خوب نشناختی...
می دانستم تا کتاب را تمامش نکند اصرار فایده ای ندارد...
مثل شکست خورده ها تسلیم شدم و دیگر چیزی نگفتم...
مرضیه هم چیزی به روی خودش نیاورد بعد از چند لحظه سکوت گفت: راستی امروز نیروی کمکی داریم بچه های تازه نفس...
آه عمیقی کشیدم و گفتم کاش امروز خبری نباشد مرضیه آدم دلش می گیرد...
کاش بچه ها تازه نفس بمانند...
حرفی نزد و مردمک چشمهایش از من فاصله گرفت...
چیزی نگذشت که رسیدیم...
زینب باز آمد استقبالمان...
داخل غسالخانه که رفتم با دیدن دختر پانزده و شانزده ساله خشکم زد!
چطور والدینش اجازه داده اند؟
چقدر جرات دارد!
متحیر مانده بودم!
زینب که من را متعجب دیده بود با دستش اشاره کرد چرا خشکت زده!
آرام طوری که آن دختر نشنود گفتم: بچه ها دردسر نشود این بچه اینجاست!
مرضیه که صدایم را شنید گفت: دردسر مامانش هست که بغل دست من دارد مجهز می شود! و با همان شیطنت جذابش ادامه داد: خدا به داد امواتی برسد که نرگس(به مادر همان دختر نوجوان اشاره می کرد) جنازه شأن را می شورد! و بعد بلند گفت امروز میت نداشته باشیم بلند صلوات...
و صدای صلوات فضای غسلخانه را پر کرد. رفتم جلوی دخترک بعد از سلام و علیک گفتم: نمی ترسی اینجایی؟ چنان با اقتدار جوابم را داد که اصلا انتظار نداشتم گفت: من از مولایم یاد گرفتم اگر در مسیر حق بودم مرگ برایم از عسل شیرین تر خواهد بود!
حقیقتا با این جمله از رفتار روز اول خودم شرمنده شدم و دیگر حرفی برای گفتن نماند!
مرضیه نگاهی به من انداخت با خنده گفت: بچه ها سمیه نیاز به شستن دارد فکر کنم پودر شد! در همین حین زینب با تشر به مرضیه گفت مرضیه خانم غسالخانه است دختر یک کم ذکر بگو!(فکر می کنم جبران حرفهای دیروز مرضیه را کرد)
با خودم حس کردم چقدر جمع این بچه ها با صفاست حتی میان غسالخانه! روح که پر باشد از معنویت همه جا را عطرآگین می کند مثل روح مرضیه ، زینب،و اخلاص همین دخترک نوجوان
با حرفش یاد شهید بهنام محمدی افتادم
و احساس غروری عجیب در دلم که نه تنها جوانهای ما پای کارند که نوجوانها هم حاضرند جانشان را کف دست بگیرند وارد میدان شوند
اینکه در غسالخانه خوشحال باشی تناقض عحیبیست! که فقط با دیدن این صحنه قند در دلت آب می شود که با این همه تلاش دشمن اما این انقلاب چه نسلی دارد!
من آنجا زنده هایی را دیدم که زندگی کردن را میان مرده ها به من آموخت!
و مرده هایی که فرصت زنده بودن را به من یاد آوری می کردند تا زندگی کنم!
توی حس و حال بچه ها بودم که صدای همان آقا از بیرون جمع و جورمان کرد
خانم های کرونایی....
به چشم بر هم زدنی حال و هوای غسالخانه پر از ذکر و دعا شد...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آقا خداوند #سریع_الرضاست...
زود می بخشد و زود آشتی میکند. به کسی غیر خودش نگو... در میان شب دو رکعت نماز بخوان و از خدا عذرخواهی کن، توبه کن، تمام گناهانت را نابود می کند، بلکه گناهان را تبدیل به حسنه می کند. خدای به این مهربانی را سزاوار رفاقت است. خدا دوست خوبی است.
آیت الله ناصری ره
✨️کانال معرفتی
@mahmoum01
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه صد و یازده قرآن کریم
سوره مبارکه المائدة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
᯽────❁────᯽
@mahmoum01
᯽────❁────᯽
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام رضا علیه السلام: کسی که دنیا را برای دین یا دین خود را برای دنیا ترک کند از ما نیست.
📚بحارالانوار. ج ۷۸. ص ۳۴۶
امروز سهشنبه
۶ شهریور ماه
۲۲ صفر ۱۴۴۶
۲۷ اوت ۲۰۲۴
@mahmoum01
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
نــام :سیدحمید
نـام خـانوادگـی :طباطبایی مهر
نـام پـدر :سید احمد
تـاریخ تـولـد :۱۳۳۸/۶/۵
مـحل تـولـد :تهران
سـن :۵۳ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
وضـعیت تاهل :متاهل
شـغل :پاسدار
مـلّیـت :ایرانی
دوستان و همرزمان خود برای رسیدن به شهادت التماس دعا گفته و شاید مجوز عروج خود را در سفر به خانه خدا از معبودش گرفته بود. اودر چهارم اسفند ماه سال ۱۳۹۱توانست به عنوان شهید مدافع حرم خود را به جاودانگی برساند و در راه دفاع از حرم آل الله در سوریه بال در بال ملائک بگشاید.
کلام شهید
💢درگرفتن #حق_مظلوم از ظالم ونابودی
#اشرار و برملا کردن نفاق و احیاء دین در
کنار ولی امرمسلمین و با #اشاره_رهبری
جان را فدا می کنم.
#شهیدمدافعحرمسیدحمیدطباطبائیمهر
🌸🌸
🕊سلام 🤚صبحتون منور به لبخند #شهیدان🌷🌷
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
@mahmoum01
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت یازدهم
با بچهها مشغول شدیم کاور را که باز کردیم دختر جوانی بود...
یکدفعه مرضیه منقلب شد و گوشه ای نشست از یک طرف می خواست دیگران متوجه بغضش نشوند از یک طرف هم نمی دانم چرا روحش بهم ریخته بود با اینکه طی چند روز گذشته جنازه هایی داشتیم که جوان باشند اما برای آنها چنین حالتی نداشت!
بچه ها کار را ادامه دادند من آرام رفتم کنارش گفتم: می شناختیش؟
با بغض گفت: آره
گفتم: از آشناهایت هست؟
سرش را تکان داد و گفت: نه!
ادامه داد: من عصرها از اینجا می رفتم بیمارستان برای کمک...
چند روز پیش این دختر با پدر و مادرش که درگیر بیماری شدند را آوردند مادرش فوت کرد و خودش نمی دانست خیلی نگران پدر و مادرش بود خیلی می ترسید...
کلی تلاش کردم تا به او روحیه بدهم که نگران نباشد درست می شود! اما بعد از دکترها پرسیدم گفتند: بیماری زمینه ای دارند...
حق دادم به مرضیه...
بلند شدم و گذاشتم در حال و هوای خودش باشد...
دوست داشتم واکنش آن دخترک نوجوان را ببینم...
کنار مادرش تمام تلاشش را می کرد!
هم زمان که محو آن دخترک شده بودم صدای داد و شیون از بیرون بلند بود...
یکی از خانواده ی متوفی می پرسید: برای دفن رویشان آهک می ریزید!؟
با شنیدن این جمله ترس تنم را لرزاند آهک!!! رفتم پیش مرضیه با اینکه می دانستم حالش خراب هست باید جواب سوالم را می گرفتم با حالت خاصی گفتم: فلسفه ی این آهک ریختن چیست؟ تنها به این جمله اکتفا کرد: روی جنازه که نمی ریزند بعد از سنگ لحد می ریزند تا مورچه هایی که در قبرها رفت و آمد می کنند آلودگی را جا به جا نکنند!
مورچه ها...
مورچه ها...
و ناخودآگاه از ذهنم این آیه عبور کردِ
ای انسان ، چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟(سوره انفطار آیه ۶)
نفس حبس شده در سینه ام رها نشد و فضای ماسکم را پر از مه کرد و من ماندم افکاری که ناگفته پیداست...
تمام ساعتی که آنجا بودیم مرضیه دیگر ساکت بود چقدر وقتی این دختر ساکت است فضای غسالخانه حزن انگیز تر می شود!
هرچند زینب تمام تلاشش را می کرد تا انرژی بچه ها نیفتد و مدام با بچه ها ذکر و عاشورا می خوانند...
کار که تمام می شود مثل همیشه من چون با مرضیه هم مسیرم با هم همراه می شویم داخل ماشین که می نشینیم راننده هر چه تلاش کرد ماشین روشن نشد!
پیاده می شویم مرضیه کمی کلافه است انگار جای دیگری قرار دارد بعد از کلی تماس آقایی که مسئول قسمت خواهران جهادی است خودش را می رساند دیگر تقریبا همه ی بچه ها رفته اند به جز زینب که منتظر نیروهای جدید است...
آقای جوانی بود و سر به زیر هر چه کرد او هم نتوانست ماشین را راه بیاندازد!
با هر آژانسی هم تماس گرفت هیچ کس نیامد چون مسیر بهشت زهرا دور بود ضمن اینکه با توجه به شرایط خیلی ها هم می ترسیدند!
مرضیه واقعا کلافه و عصبی شده بود البته من می دانستم بیشتر ناراحتی اش بخاطر دیدن آن جنازه بود خدا می داند چه حرفها که با آن دختر نزده بود! اما بهر حال هر چه که بود شدت عصبانیتش را سر این مسئول آقا خالی کرد!
بنده خدا حرفی برای گفتن نداشت من بیشتر ساکت بودم و نگران خانه که خیلی دیر شده بود حتما امیر رضا منتظرم است ولی چاره ای جز صبر نبود!
آقای فاطمی (همان مسئول آقا) آخر سر مجبور شد خودش ما را برساند و چون نگران بود که قسمت غسالخانه کاری داشته باشند و نباشد به سرعت نور رانندگی می کرد اول من را رساند و بعد هم مرضیه را...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
@mahmoum01
🌷شهيد حجت الاسلام مهدي شاه آبادي درباره پدر بزرگوارشان مي فرمايد:
🔸موضوعي كه مرحوم والد به آن عنايت ويژه اي داشتند و آن را در قرب به حق مؤثر مي دانستند، #بيداری_شب و #سحرخيزی بود.
🔹ايشان مي فرمودند:«اگر برای نافله شب بيدار شديد و ديديد براي نافله خواندن آمادگی روحی نداريد، بيدار بمانيد. بنشينيد حتي چای بخوريد. انسان بر اثر همين بيداری، آمادگي برای عبادت را پيدا می كند».
🔸همچنين فرمود:
«بيداری سحر هم براي مزاج مادی مفيد است و هم برای مزاج معنوی»
🔹️بارها در منبرهايشان مي فرمود: «برای دنيايتان هم كه شده، سحرها بيدار شويد. چون بيداری سحر، #وسعت_رزق، #زيبايی_چهره و #خوش_اخلاقي می آورد».
🔸️کـانـال معرفتـی
🆔️ @mahmoum01
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه صد و دوازده قرآن کریم
سوره مبارکه المائدة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
᯽────❁────᯽
@mahmoum01
᯽────❁────᯽
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی علیه السلام: قلب نوجوان، در حقيقت چونان زمينى باير است كه هرچه در آن افكنده شود مى پذيرد
📚 تحف العقول ص70
امروز چهارشنبه
۷ شهریور ماه
۲۳ صفر ۱۴۴۶
۲۸ اوت ۲۰۲۴
@mahmoum01
شبقبلازشهادت بابڪ بود.
یہماشینمهماتتحویلمنبود.
منهمقسمتموشکیبودموهمنیرویآزادادوات.
اونشبهواواقعاسردبود
بابڪ اومدپیشمنگفت:
" علےجانتوۍچادر جانیستمنبخوابم.
پتوهمنیست"
گفتم : توهمشازغافلہعقبےبیاپیشخودم
گفتم:بیااینپتو ؛اینمسوءیچ
بروجلوماشینبخواب،منعقبمیخوابم
ساعت3شبمنبلندشدمرفتمبیرون
دیدمپتوروانداختہرودوشخودش
دارهنمازمیخونہ
(وقتیمیگمساعت(۳)صبحیعنےخداشاهده
اینقدرهواسردهنمیتونےازپتوبیاۍبیرون!!)
گفتم: بابڪ
بااینکاراشهیدنمیشےپسر ..حرفےنزد😔
منمرفتمخوابیدم.
صبحنیمساعتزودترازمنرفتخط
وهمونروزشهیدشد💔
بهنقلازهمرزم #شهید_بابک_نوری
@mahmoum01
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت دوازدهم
در مسیر آقای فاطمی اینقدر با سرعت می رفت که به مرضیه گفتم: با این سرعت دوباره بر می گردیم غسالخانه ولی نه عمودی ؛ افقی!
من که سالم رسیده بودم موقع پیاده شدن به مرضیه آرام با لبخند گفتم برات آرزوی سلامتی دارم امیدوارم با این وضع رانندگی زیر دست زینب نروی!
مرضیه باحالت چشمانش حرفم را تایید کرد ...
فردا ماجرا را که برای زینب تعریف می کردم خنده اش گرفته بود می گفت: بنده خدا آقای فاطمی از شدت مسئولیت اینقدر با سرعت رانندگی می کرد!
مرضیه با زبان تند و تیزی گفت:زینب خانم چرا طرف این آقا را می گیری! چرا نمی گویی ما جانمان را از سرراه نیاورده ایم!
زینب با چشمکی رو به من گفت: فوقش می آمدید زیر دست من درست و حسابی می شستم تان...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرضیه با لبخند با مزه ای گفت: خواهرم شما که هر روز ما را می شوری می اندازی روی بند!
زینب که می فهمید شیطنت مرضیه مجال جمله ی بعدی را نمی دهد زودتر تسلیم شد!
جمع بچه ها طوری بود که وقتی میتی نداشتیم خیلی سعی می کردند فضا را صمیمی کنند صمیمیتی که گاهی اشک بود و ذکر و دعا گاهی لبخند و شوخی های بجا...
یک هفته ای به همین شکل گذشت هر روز با مرضیه می رفتیم و بر می گشتیم حالات روحیم خیلی تغییر کرده بود! احساس می کردم خدا را بیشتر حس می کنم حواسم بیشتر جمع است و اینها را از برکات جمعی که در بین آنها بودم می دیدم...
هوا بهاری بود و بوی عید نوروز دلها را نوازش می داد و در میان گیر و دار سختی این ویروس مرضیه با یک خبر خوب حالمان را عوض کرد! البته قبل از اینکه مرضیه چیزی بگویید زینب متوجه شد و ماجرا هم از این قرار بود که یک روز آقای فاطمی آمد در غسالخانه و خانم صادقی را صدا زد...
خانم صادقی همان زینب خودمان است من همراه مرضیه و نرگس و دخترش مشغول بودیم و دو سه نفر از خانم های دیگر هم همینطور!
بچه ها خیلی کنجکاو شده بودند که آقای فاطمی چه کار دارد آخر اصلا سابقه نداشت بیاید در غسالخانه!
خیلی رعایت می کرد و بچه ها اگر وسیله ای کم بود و مجبور بودند به او می گفتند و خلاصه اینکه حضور آقایان که کلا منتفی بود و حضور آقای فاطمی هم محدود!
اما فکر کنم مرضیه اصلا فکرش را هم نمی کرد که وقتی زینب بیاید چه چیزی خواهد گفت که بیشتر از همه او را شوکه کند!
صحبتشان خیلی طول کشید و وقتی زینب هم آمد کاملا به شیوه ی مرضیه عمل کرد و اصلا به روی خودش نیاورد! مرضیه گفت: چه خبر؟
آقای فاطمی چکار داشت؟!
زینب با یک حالت خاص ابروهایش را داد بالا وگفت: مرضیه خانم من باید بگویم چکار داشت یا شما باید توضیح بدهی!
ما که متعجب مانده بودیم زینب چه می گوید! مرضیه خیلی جدی گفت: من از کجا باید بدانم که شما با آقای فاطمی راجع به چی حرف می زدید زینب خانم!
زینب گردنش را کج کرد و رو به من و گفت: سمیه جان مرضیه که در جریان نیست ولی تو در جریان باش لباس خوشگلهایت را آماده کن که بیست و هفتم ماه رجب عقد کنان داریم!
مرضیه چنان محکم با دست به صورتش زد که بیشتر از اینکه از خجالت سرخ شود از شدت زدن سرخ شد و متحیر نگاه زینب کرد...
زینب با حالت طلبکارانه نگاهی به مرضیه کرد و ادامه داد: باشد تو نمیدانی نه!
رفیق هم رفیق های قدیم! یک خواستگار هم برایشان می آمد می گفتند آن وقت این خانم(با دست اشاره کرد به مرضیه) قرارعقد می گذارد و به روی خودش نمی آورد! بعد دستهایش را با حالت دعایی و با حرصی از شوق گفت: الهی شهید شی نشورمت!
مرضیه که حسابی شوکه شده بود با همان حالت تحیر مِن مِن کنان گفت: نه بچه ها باور کنید این خبر ها هم نیست...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
@mahmoum01