eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
⏤͟͟͞͞🌺⃟💎•• هرچیزۍرونگاه‌نکن❗️ دیدن‌مانند‌غذاخوردن‌است،هرچیزۍرا کہ‌مۍبینیم‌با‌ وارد روح‌ما‌مۍشودوبہ‌سادگۍ "هرچیزۍرا‌مۍبینیم‌وارد‌روح‌ما‌مۍشود"✨🌱 [ - استادپناهیان - ] -<@mahmoum01>❄️🌙
-﷽-🌸 وامیدداریم‌به‌ ستاربودنت‌پس‌ما رابه‌آرزویمان‌برسان...🌿 🌙 🌱 -<@mahmoum01>🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رُمان🌿
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمان‌ناحله🌿 🌺 خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم: _چیشد؟ +چه میدونم بابا‌ پدر نیست که این پدر این چه پدریه؟ _هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن. کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟تو چی میدونی ازشون اصلا یه چند ثانیه سکوت کردو +ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟ بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه‌ صورتش کبود شده _خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟ شاید حقشه! به تو چه ک دخالت میکنی؟ +حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟ خب بابا دوستش نداره زوره مگه؟ نمیخوادطرف رو واسه چی میخوان بهش بندازن؟ _عه که اینطور! حالا طرف کی هست؟ +مصطفی همونی که تو بیمارستان دیدیش. _خب؟ اون ک خوشگله که‌ +فاطمه نمیخوادش قیافشو جدی تر کردو: + تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت اون بایدخوشش بیاد که نمیاد. هعی بابای بیچاره ی من فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه _خب فعلا تو هستی عزیزم ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت چند دقیقه بعد رسیدیم ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم‌ که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا. از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و لک زده بود چقدر زودرفت از پیشمون چقدر خاطره گذاشت برامون بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه لحظه لحظه هامو رصد میکنه دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم (ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...) هعی آقاجون کجا رفتی تنها گذاشتی مارو حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز بعد چند دقیقه صداش در اومد دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده‌ کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم بیخیال چایی شدم رفتم و دوباره نشستم سر جام‌ ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم الهی من قربون اون شکل ماهت دلم تنگ شده واست احساس ضعف میکردم از گرسنگی ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم‌ فاطمه: یک هفته گذشته بود بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون‌ مصطفی هم منو بلاک کرده بود فکر‌کنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم‌ اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته یه فیلم آپلود کرده بود صبر کردم تا لود شه مداحی بود ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود از عمق وجودش میخوند! ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود کوتاه بود و دردناک فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم کم پیش میومد مداحی گوش کنم راستش اصلا گوش نمیکردم خیلی خوشم نمیومد ولی این یکی یه جورخاصی نشسته بود به دلم‌ شایدبخاطر شعر یا نوع خوندش بود بیخیالش نشدم رفتم دایرکت محسن وگفتم +سلام ببخشید میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید تو پیج ها میگشتم تاجواب بده ۵ دقیقه بعد گفت +سلام به این آی دی پیام بدید یه آی دی ای روفرستاد تلگرامم رو باز کردم وبراش یه نقطه فرستادم یادم افتاد اسم تو تلگرامم اسم خودمه سریع تغییرش دادم چندلحظه بعد یه فایل برام ارسال شد پایینش نوشته بود"فایل صوتیش! دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم ازاون موقع به بعدقفل شدم رو این مداحی گذاشتمش رواهنگ زنگم این چند وقتی که بابا زندونیم‌کرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:) 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق🌱 یادت نره بگی..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شاهکارقرائت من سوره الفتح🌱 :28الی29 :الاستاد:شحات محمدانور سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار شهادت آرزومه💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام باقر علیه السلام می فرماید: پاداش شبى از بیمارى که با درد نخفته باشد، برتر و بزرگتر از یک سال عبادت است. 📚 (الكافی، ج 3، ص 114) @MAHMOUM01 ☘✨☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹👆نحیف بود و لاغر مادرش می‌گفت آخه پسرم تو چه‌کاری از دستت برمیاد و می‌تونی تو جبهه انجام بدی ❤️نمی‌دانست فرزندش مغز متفکر برنامه‌ریزی و عملیات‌های مهم و استراتژیک و معاون فرمانده نیروی زمینی‌ست. او کسی نیست جز معروف به فرمانده شجاع و کارآمد دوران جنگ..✌️🦋 🕊 ۹بهمن سالروز شهادت/ شادی روحش @MAHMOUM01 ✨🥀✨
🌹وقت های خالی خودت را با کار و ورزش پر کن. تا وقتی که زمان ازدواجت نرسیده، دنبال ارتباط کلامی با نامحرم نرو؛ چون کم کم خودت رو به نابودی می‌کشی... @MAHMOUM01 🥀✨🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راستش را بخواهی. دوست دارم به نگاهی.... مرا هم بخری😭 مثل حُر😢 دلم.. عاقبت به خیری می خواهد؛ زیر سایه ی پَرچم! میان روضه.. با ذکرنامت، حُسین جانم💚 @MAHMOUM01 🥀✨
رُمان🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمان‌ناحله🌿 🌺 چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره. روزا پشت هم به کندی میگذشت یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخور و برن تا من بیافتم به جون غذاها تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم دلم براش تنگ شده بود برای اون مهربونی همراه با جدیتش. تو اتاق نشسته بودم و عکسای آلبومم رو نگاه میکردم تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتم و دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد از ترس آلبوم رو محکم بستم و رفتم عقب قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد. یهو داد زد: +فاطمه جونم و پرید سمتم و بغلم کرد مات و مبهوت نگاش میکردم پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود. دلم میخواست بدونم چیشده! که یهو مامان گف +الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه. دیدی گفتم؟ نمیفهمیدم منظورشو. دقت کردم که گفت +مژده بده که قبول شدی !!!! این حرف و ک زد دلم هری ریخت. دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه‌ فقط صداش تو سرم اکو میشد "مژده بده که قبول شدی " وای خدا باورم نمیشد. یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟ ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟ من واقعا قبول شده بودم؟ وای یا حضرت زهرا مامان هولم داد و +هییی تبریک میگم بت قشنگم تازه به خودم اومدم بابا چند قدم اومد نزدیک تر نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم صورتم از ترس جمع شده بود دوباره میخواست بزنه؟ صورتمو بین دوتا دستاش گرفت برگشتم سمتش چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه دیدم داره رو گونمو نوازش نیکنه دقیقا همونجایی که زده بود دست دراز کرد سمتم +مبارکت باشه دخترم بهت تبریک میگم وای خدایا باورم نمیشد این بابام بود؟ همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟ خم شد سمت صورتم منو بوسید +ببخشید خانم دکتر من ازتون عذر میخام بابت رفتارم مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت هنوز تو بهت بودم گل رو گذاشت رو تختم و در جعبه شیرینی و باز کردو +تو باعث افتخار مایی عزیزکم عجب تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم یهو شدم مایه افتخار یه پوزخند یواشکی زدم بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون مامان خم شد و سرمو بوسید یه شیرینی گذاشت تو دهنم خواست از اتاق بره که جیغ زدم _وایییی منننن قبول شدمممم پا شدم و خودم رو پرت کردم رو تخت تخت بالا پایین شد وایستادم و دو سه بار پریدم روش مامان با تعجب داشت نگام میکرد +وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه‌ خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی‌ وگرنه ابرومون میرف پیششون با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گف +یا لَل عجب تو چرا انقد خلی؟ جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم وای خدایا شکرت من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل‌ همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد بیخیال خل بازی شدم لپ تاپمو باز کردم و رفتم سایت سازمان سنجش شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد جواب دادم ریحانه بود _الو سلام ریحوننن! +سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟ نکنه قبول شدی؟ جیغ کشیدم و _ارههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم قبوللل شدممممم تو چیکار کردی!.؟ +بح بح چه کردی تو دختر مبارکت باشه الهی هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم‌ _علوم آزمایشگاهی؟ +اره دیگه چه کنیم مثل شما خرخون نیسیم که البته شبانه قبول شدما _اها منم تبریک میگم بهت الهی همیشه موفق باشی میای بریم بیرون؟ +میای مگه _ارره بریم سر مزار بابات +عه؟باشه _با کی میای؟ +من تنها دیگه _داداشت چی پس؟ +نه اون تهرانه ک از جوابش پکر شدم ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم _خیلی خب کی بریم؟ +پنج عصر خوبه؟ _عالی +باشه پس میبینمت _حتما پس فعلا +فعلا عزیزم. خدانگهدار _خداحافظ تلفن رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت ومشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸 <@mahmoum01>