eitaa logo
『مـهموم』
155 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
˒بسمی تعالی˓ سلام خدمت شما همراهان گرامی(:✨ از امروز رمان جدید و زیبای در کانال گذاشته میشه🙂🌸 امیدوارم لحظات خوشی رو براتون رقم بزنه(:🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان🪴
🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿 🌿🌼🌿 🌼🌿 🌿 🌸 🍃 📖 مقدمه مرا که میشناسی! خودمم٬ کسی شبیه هیچکس! کمی که لا به لای نوشته هایم بگردی پیدایم میکنی!.. اگر نوشته هایم را بیابی من همان حوالی ام... من! یک دخترم... با عروسک هایم بازی کردم... با رویاهایم بزرگ شدم‌‌‌... با اشک هایم خو گرفتم... وبا حفظ ارزش هایم به اوج رسیدم.... این است دنیای من!.... زندگی دفتری از خاطره هاست یک نفر در دل شب یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر همسفر سختی هاست چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد و همه رهگذر و همسفریم❤️ دختری ۱۷ساله بودم و تا چند ماه دیگه پا تو ۱۸سالگی میزاشتم! دختری مملوء از احساسات! من همیشه فرزند تک تیمسار علوی بودم... با ضربه سه تقه به در اتاقم دست از قلم برداشتم و اجازه ورود دادم... ماهور بود (خدمتکار)گفت +: خانم! ناهار حاضره تشریف بیارید... جوابش رو با لبخند همیشگی دادم وتشکر کردم رعایت نظم و قانون تو خونه ما حرف اول رو میزد برای همین رو به روی آینه ایستادم و تماشاگر خودم شدم... موهای بلند و چتری ام رو شونه کردم وسارافن صورتی رنگمو رو تنم مرتب کردم از اتاقم بیرون زدم پله ها رو یکی درمیون برای رسیدن به میز غذا خوری طی کردم طبق قوانین سلام گرمی گفتم و پشت میز نشستم بابا همونطور که دیس برنج رو تو بشقابش خالی میکرد پرسید -: خب بابا جون ... چه میکنی با درسهات؟ لبخند زدم و گفتم +: امتحانات ترم اول نزدیکه مشغولم... تو همین حال مامان رو به بابا گفت -: فردا عروسی سهیلاست خواستم بگم فردا رو مرخصی بگیر...! بابا که تو مسئله درس و کار سخت واکنش نشون میداد جواب داد +: خانم به نطرت درس و کار مهمتره یا مهمونی و عروسی؟ مامان دیس رو از بابا گرفت و گفت -: وااا... خب عروسیه برادر زادته ها... همه دعوتن بابا خندید و گفت +: امان از دست شما زن ها فقط ولتون کنن برید عروسی و مهمونی ! با لبای آویزون به بابا گفتم +: یعنی من نرم عروسیه سهیلا ؟ بابا جواب داد -: شما برید من فردا کلی کار دارم اما حتما خودمو تا آخر شب میرسونم'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌ ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼 🌿🌼🌿🌼🌿🌼 <@mahmoum01>🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼🌿🌼🌿 🌿🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿 🌿🌼🌿 🌼🌿 🌿 🌸 🍃 📖 بعد از ناهار به اتاقم برگشتم اون روز ها کارم شده بود پیاده کردن نوار ها ...! پنهانی دست به قلم میشدم و هر چیزی رو که سخن امام خمینی(ره) بود رو مینوشتم بلکه شاید فرجی شد برای اومدنش برای عدالت... برای خوبی ها... اون روز ها مملکت جهنمی شده بود برای خودش ! موهام رو جمع کردم و با کش محکم بستم پنجره اتاقم رو باز کردم پرتوی نور خورشید اتاقمو به هدف گرفته بود از مقاله ها کپی برداری میکردم چیزی نگذشت که روشنایی آسمون جای خودش رو به ظلمات شب داد... گذشت و صبح با صدای زنگ ساعت روی میزم از خواب پریدم دستی به صورتم کشیدم و دست و صورتم رو شستم و بعد از یه مسواک موهام رو شونه کردم فرم مدرسه اتوکشیدم رو تنم کردم ... برنامه هفتگی کلاس هامو طبق اون روز حاضرکردم و به همراه کلاستورم که لا به لاش اعلامی هارو جا داده بودم به داخل کیف چرم مشکیم گذاشتم بعد از خوردن صبحانه بابا گفت +: راننده دم در منتظره! با حالت معترضی جواب دادم -: ولی آخه پدر من ! من با راننده راحت نیستم ... میخوام خودم با همکلاسی هام برم مدرسه! شاید حرف هام بهونه وار بود اما طی کردن راه مدرسه با مهتاب و بقیه بچه هارو بیشتر دوست داشتم تا اشرافی زندگی کردنو! پدر جواب داد +: آخه دختر جون! امنیت تو برای من از هرچیزی مهمتره با راننده که بری و بیای خیال منو مادرت هم راحت تره! با مخالفت من بابا دیگه چیزی نگفت مدرسه مرکز شهر قرار داشت راه چندان دوری نبود از بابا و مامان فرزانه خداحافظی کردم و با دیدن راننده به سمتش قدم برداشتم و گفتم -: بابا گفتن دیگه نیاید سراغ من من خودم میرم و میام! '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼 🌿🌼🌿🌼 🌼🌿🌼🌿🌼 🌿🌼🌿🌼🌿🌼 <@mahmoum01>🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『مـهموم』
¹²روز تا یوم السرور🪴
¹¹روز تا یوم السرور🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا به دستورات خدا بی تفاوت شدم؟ 😔🤔 🎙 . =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه ─── @mahmoum01 ❤️ ─────