🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_هجدهم
و از پله ها بالا رفتم با صدای گریه های آوا از داخل خونه. تندی درو باز کردم کفش هام و در آوردم
گوشه ای نشسته بودو اشک میریخت با دیدنم دستی به صورت خیسش کشید و دویید سمتم!
با بغض گفت
+: تو مگه نرفته بودی؟
سرم و انداختم پایین ب ناراحتی گفتم
-: میگم بهت!..
ساکم وروی جا کفشی گذاشتم یه استکان چای برام ریخت همه ماجرا رو بهش گفتم!
با بیحوصله گی تو اتاق گرفتم خوابیدم!!!
آوا...&
با بوسه ای روی پیشونیم فکر میکردم دارم خواب میبینم لای پتوی گرم و نرم به خوابم ادامه دادم!
با صدای اذان چشمامو باز کردم اما کنارم نبود ! دستی روی بالشتش کشیدم با تعجب از جام پا شدم شاید رفته بود وضو بگیره اما اون که همیشه من و هم بیدار میکرد!!
عجیبه!
چرخی تو خونه زدم اما نبود!
کفش هاش تو جا کفشی نبود !
ساکش نبود!
کاپشنش نبود!
بغضم گرفت یعنی بدون خداحافظی کجا رفته بود!!!
خواستم چادر رنگی ام و سر کنم و از پله ها برم پایین
با دیدن برگه ای که از لای چادر روی زمین افتاد خم شدم تای برگه رو باز کردم نوشته بود
+: آوا سادات عزیزم!
من و ببخش بیدارت نکردم انقدر شیرین خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم!
من رفتم که از اتوبوس جا نمونم! از بقیه به جای من خداحافظی کن!
شرمنده ام !
راستی برگه لای قرآن و فراموش نکن!
دوستت دارم همه ی وجود من!
از گریه صورتم خیس شد...
چطور میتونست بی خداحافظی رفته باشه
لای قرآن و باز کردم
سوره ابراهیم باز شد برگه رو باز کردم
+: بسم الرب الشهدا والصدیقین
وصیت میکنم:
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است...
دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است...
همسر عزیزم ...
اگر شهادت نصیبم شد قول شفاعتت را میدهم...
تو پاره تن من هستی...
بعد من اموال خیریه از
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝╮
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_نوزدهم
از در آمد رستوران را به عهده تو میسپارم...
وصیت میکنم بعد از من ازدواج کن !
چرا که من شرمنده ات هستم که بعد از دو سال زندگیه مشترک تنهایت میگذارم... مراقب خودت و دلت باش
یا علی...!
امضاء
سیّد سپهر علوی^
دست و پاهام شروع کرد به لرزیدن به زحمت خودم و رسوندم به آشپزخونه در یخچال و باز کردم قرصم و از قفسه های دارو برداشتم لیوان و زیر شیر آب گرفتم و با قرص یه نفس سر کشیدم دوییدم طرف خونه عمو علی با گریه در زدم زنعمو با چادر نماز گل گلی و صورت پف کرده در و باز کرد با دیدن صورت اشک آلودم با نگرانی پرسید
+: چی شده؟؟؟
-: سپهر... زنعمو سپهر ... رفت!!
عم خودشو رسوند جلوی در و با بهت پرسید
+: سپهر رفت؟؟؟؟
زدم زیر گریه پیرهنش و عوض کرد کفش هاشو پا کرد و با هم به سمت مسجد پا تند کردیم
نماز صبح تموم شده بود امام جماعت مسجد با چند نفر صحبت میکرد عمو به سمتش رفت و شروع کرد حرف زدن و سوال پرسیدن!
از دور فقط میتونستم لب خونی کنم!
که عمو با پریشونی برگشت سمتم و با بغضی که تو صداش بود گفت
+: رفته منطقه جنگی!!
دلم ریخت!! میدونستم رفتنی بود ...
نشستم روی صندلی خونه غرق سکوت بود...
از کلافگی دیوونه شده بودم!
نمیدونستم چطور اون وصیت ازدواجم رو هظمش میکردم!
چطور میتونست همچین حرفی و بنویسه! اون که میدونست چقدر دوستش دارم!
یعنی انقدر ...
سعی کردم به خودم امید بدم و بزنم به بیخیالی !
سه هفته ای میگذشت اما هنوز برنگشته بود چند روزی یکبار نامه میفرستاد...
بعضی وقت هام با تلفن. خونه تماس میگرفت...
حالم از همیشه خراب تر بود...
دیگه نمیتونستم حتی یه روز هم تحمل کنم...
به سمت مسجد قدم برداشتم
چند تا از خواهر هارو دیدم که نامنویسی میکردن سلام کردم با
╮#رمان 🌸⃟🥑.⿻
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیستم
با خوشرویی جوابمو دادن پرسیدم
+: خواهرااا! مگه دخترا هم راه میدن جبهه؟
خندید و جواب داد
-: نه عزیزم اما ما اینجا آموزش کار با اسلحه هم میدیم و خانمهایی که امداد گر هستن و استخدام میکنیم!
+: من دانشجوی پرستاری ام میتونم ثبت نام کنم!
-: بله عزیزم!
یک برگه فرم جلوم گذاشت پرش کردم!
هنوز نمیدونستم دارم چی کار میکنم
بلاخره بعد کار های ثبت نام و مدارک و ...
کیفم و بستم
چادرم و سر کردم و بعد از نماز صبح کفش هام و تو دستام گرفتم نامحسوس دوییدم سمت راه آهن !
سوار قطار شدم ...
صدای هو هو چی چیه قطار یاد بچگی هام افتادم ! چقدر اون روز ها مثل برق و باد گذشت!
خیره به جاده خاکی اشک تو چشمام جمع شد!
از اینکه بعد سه هفته میدیمش از همیشه خوشحال تر بودم!
اونقدر دلتنگش بودم که حد نداشت!...
دو کوهه رو رد کردیم رسیدیم منطقه جنگی یه سری افراد با وسیله جنگی ها عکس مینداختن و بر میگشتن!
کارت شناساییم و نشونشون ندادم و بعد بازرسی وارد شدم!...
از لب جاده پیاده راه میرفتم
ماشین خاکی جلوم متوقف شد
مردی با لباس پلنگی گفت
+: کجا خواهرم مگه نمیبینی اینجا منطقه جنگیه؟
-: آقا دنبال همسرم میگردم
+: همسرت کیه؟؟؟
-: سپهر! سپهر علوی...!
+: نمیشناسم اما شاید فرمانده امون بتونه کمکتون کنه !
-: فرمانده اتون کیه؟
+: حاجی حسینی! من میرم اونجا اگه بخواین میتونین شما هم با مت بیاین!
ناچار سوار شدم
چند کیلومتری جلو رفتیم ...
دم پایگاهی نگه داشت !
پیاده شدیدم مرد گفت
+: چند لحظه صبر. کنین!
به داخل چادر رفت و با مردی درجه دار برگشت
-: با کی کار دارین خواهر!؟
+: همسرم اینجاست ! سپهر علوی!
با تعجب پرسید
-: شما خانم سیّد علوی هستین؟
+: بله!
-: اینجا چی کار میکنی خواهر چطور
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم
بهتون اجازه دادن بیاین اینجا؟
+: کارت شناسایی دارم امداد گر هستم...
سرم پایین بود که گفت
-: خانم بالای اون تپه رو میبینی؟ اولی نه دومی آقا سپهر پشت دستگاه نشسته!
اشاره دستش و با چشم دنبال کردم
با دیدن سپهرکه با لباس رزمی و کلاه پشت دستگاه پدافند نشسته بود اشک تو چشمام حلقه زد
بی هوا دوییدم سمت تپه
اسمش و صدا زدم تو دستش کتابچه ای بود نگاهش و از صفحه زیارت عاشوراگرفت و به پایین دوخت دستی تکون دادم با دیدنم مبهوت گیج و واج نگاهم کرد از پشت تیر بار بلند شد و به سمتم قدم برداشت رو با تعجب گفت
+: تو اینجا چی کار میکنی؟
زدم زیر گریه!
کمی عصبانی به نظر میرسید
دستم و گذاشتم روی صورتم و گفتم
-: بدون تو نمیتونم!...
ابرویی بالا انداخت و گفت
+: آروم باش! همین الان برمیگردی تهران!!!
سرمو تکون دادم و با لجبازی گفتم
-: نمیرم! من امدم کنارت باشم ! با هزار بدبختی تونستم مجوز امداد بگیرم!!!...
+: آوا تو چی کار کردی؟؟؟
-: تو رو خدا بزار بمونم !
اشک هامو پاک کردم و با عصبانیت ادامه دادم
-: چرا اون وصیت و نوشتی !!! چرا ازم خواستی بعد تو ازدواج کنم؟؟ خجالت نکشیدی همچین حرفی و پای برگه نوشتی؟ خیلی ....
ادامه حرفمو خوردم!
سرش و پایین انداخت! و گفت
+: دلم برات تنگ شده بود!... ولی کار خیلی خیلی اشتباهی کردی امدی اینجا باید همین الان برگردی
با گریه گفتم
-: تو رو خدا تنهام نزار!!... گفتم برو زود برگرد نگفتم برو وصیت بزار که شهید میشی و ...
حرفی نزد که با صدای زنی برگشتم
+: عزیزم شما امداد گر هلال احمری؟
با لبخند اشکای صورتم و پاک کردم و گفتم
-: بله!
زن که میانسال بود گفت که به دنبالش برم!
وارد چادری شدیم سه نفر خانم بودن
یکی خواب بود یکی هم مشغول خوندن زیارت عاشورا بود و...
فکرم مدام پیش سپهر بود!
╮
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_دوم
شب شده بود حتی یک بارم سپهر و ندیده بودم
با صدای وحشتناکه شلیک و خمپاره با ترس پریدم
تو چادر با حجاب میخوابیدیم!
چادرم و سرم کردم و سر از پرده چادر در اوردم با دیدن رزمنده ها که میدوییدن و با اسلحه و تفنگ تیر هوایی میزدن دست و پاهام لرزید اونقدر دود و گرد و غبار همه جارو در تاریکی گرفته بود که با چشم نمیتونستم دنبال سپهر بگردم زدم زیر گریه یکی از خانم ها بازومو کشید و گفت
+: آروم باش عزیزم کجا؟؟؟
با داد و صدای بلند حرف میزد
-: شوهرم! اونجاست!!! اینجا چرا اینطوری شد؟؟؟
+: نترس چیزی نسیت این فقط یه مانوره!!
-: چی؟ مانور ؟؟
+: آره دیگه اینو واسه اماده گیه رزمنده ها انجام میدن در واقع امتحانه !
دست های سرد و لرزونم و گرفت و ادامه داد
+: برو داخل خواهر،!!!
اشکهام و با پشت دست پاک کردم!
اونجا بهمون آموزش کار با اسلحه یاد میدادن!
بلاخره روز عملیات رسیده بود!
وقتی فهمیدم حاج آقا حسینی امام جماعت مسجد فرمانده کل لشکر هست تو ذهنم سوال بود! احساس عذاب وجدان داشتم
تا حالا فکر میکردم کارش فقط شعار دادن و روحیه به رزمنده ها بالای منبره!
صف بستیم و ردیف شدیم روی زمین خاکی جلو آقایون نشسته بودن ! و ما چند تا پرستار و امدادگر هم عقب!
حاج آقاحسینی و آقا پازکی سرپا رو به روی همه ایستاده بودن!
ساعت ۱۲ظهر بود!
+: امروز روز امتحانه! امروز کربلاست!!! روزیه که شما نشون میدین دشمن فقط از مردونگی سیبیلشو داره و بس!
ما اجازه نمیدیم ذره ای از این خاک تو دست دشمن بیافته!
بین حرف های حاجی سپهر برمیگشت و با نگرانی بهم نگاه میکرد ...
ناراحتی رو توچشماش میخوندم!
فرمانده ادامه داد
+: هرکی ته دلش لرزیده همین الان پاشه و بره!!!
هیچکس از جاش بلند نشد...
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_سوم
به جز یکی از رزمنده ها که میگفتن چشماش آستیکماته.
از جاش بلند شدو رو به حاجی گفت
+: حاج آقا اجازه هست یه چیزی بگم؟
-: بفرمایین!
+: کربلا قربونش برم اونموقه که امام حسین گفت هرکی ته دلش لرزیده بره شب بود اونی که میخواست بره تو تاریکی میرفت خجالتم نمیکشید
شما چرا داری اینو الان که هوا روشنه میگی؟ چرا دیشب نگفتی؟
حاج پازکی و بقیه زدن زیر خنده و جواب داد
+: چون شما حسابت از بقیه جداست اینجا میمونی از مقعر اینجا مواظبت میکنی!!
-:
هوا به شدت ابری شده بود !زیر سایه ابر با صدای پرپای حاج پازکی بلند شدیم!
چادرم و تکوندم! پشت جت نشست و بین رزمنده ها از دیدم محو شد!
بغض گلوم و خفه میکرد خدامیدونست چقدر تو دلم براش آیت الکرسی خوندم!
نشستیم تو ماشین آمبولانس یه نوع جلسقه سفید که روش علامت ماه حلال احمر بود تنمون کردیم!
اولش اوضاع آروم بود تا اینکه با صدای خمپاره تموم تن و بدنم لرزید!
چشم هام و بستم گوش هام و با دستام گرفتم
چیزی نگذشت که با داد و بیداد مجروح هارو به پایگاه منتقل کردن!
╮
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_چهارم
هر لحظه فکر پیش سپهر بود ...
زخم مجروح ها رو یکی یکی پانسمان میکردیم با دیدن خون و دست و پای قطع شده چند تا رزمنده صورتم مچاله شد دیگه نتونستم تحمل کنم و دست از ادامه کارم کشیدم و به بیرون از چادر پایگاه رفتم و اوق زدم یکی از امداد گر ها که زنی جنوبی بود با همون لحجه شیرینش زیر بازومو گرفت و گفت
+: حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم و گفتم
-: خوبم!
بطری آبی رو به سمتم گرفت و رفت!
دست و صورتم و شستم!برگشتم تو پایگاه!
...
بلاخره اون عملیات هم تموم شد برگشتیم مقعر!
جویای سپهر بودم! به سمت حاج آقا حسینی پا تند کردم و گفتم
+: حاج آقا! حاج آقا! از سپهر خبر دارین؟ از بعد عملیات دیگه خبری ازش نیست!!
-: نگران نباشید رفته خاک عراق شناسایی!
با این حرفش دلم لرزید با تعجب اشک تو چشمام جمع شد
+: خاک عراق شناسایی؟؟
-: گفتم که نگران نباشید برمیگرده!
بدون هیچ حرف دیگه ای برگشتم تو پایگاه تا ام اسم اوت نکرده بود قرص و زیر زبونم گذاشتم!
چشمامو بستم و گوشه ای نشستم زدم زیر گریه!
با دستی که روی شونم نشست سرم و بالا اوردم همون زن جنوبی که اسمش سلما بود با لبخند نگاهم کردو گفت
-: ها کجایی تو دختر!؟ پاشو بیا بیرون ببین چه هواییه !
با بی حوصلگی گفتم
+: خسته ام!
ظرف غذایی رو جلوم گذاشت که دست نخورده لب بهش نزدم!
اشتهای هیچی نداشتم حالم به هم میخورد از بوی غذا!
با حالت چندشی سینی رو از خودم دور کردم و از جام پا شدم
بیرون پایگاه به دنبال سپهر میگشتم هنوز برنگشته بود
با صدای پیر مردی برگشتم لحجه شیرازی قشنگی داشت
+: دخترم؟
-: بله؟
+: سواد ندارم میتونی سی دخترم نامه بنویسی؟
با لبخند گفتم
-: بله!
کاغذ و مداد و به سمتم گرفت و اون میگفت و من مینوشتم
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_پنجم
-: مهرانه ام! سلام!
رفتنم با خودم بود و نمیدونم برگشتنم با خداست یا نه! اما میخواهم حلالم کنی! تو و مجید حلالم کنید!
مهرانه عزیزم میدانی که سواد نوشتن ندارم این نامه را دختری هم سن و سال خودت سی تو مینویست !
میدونم طی این سالها پدر خوبی برایتان نبودم بعد فوت مادرتان دیگر دستم به کار نمیرفت و خیلی شب ها گرسنه میخوابیدیم جلوی دوستانتان خجالت زده میشدید و مجبور شدید ترک تحصیل کنید! مرا ببخش دخترکم از اینکه وضع مالی بدی داشتم مجبورت کردم با پسر عطایی ازدواج کنی که اگر در خانه من خوشبخت نبودی حداقل کنار همسری که ثروتمند بود احساس خوشبختی کنی! اما تو کنار او احساس خوشبختی نمیکردی و من این را از چشمانم میفهمیدم!!
اما حال که همسرت تنهاست گذاشته کناربرادرت باش تا او هم احساس تنهایی نکند یا علی!
امضاء:حاج ماشاالله یزدانی
بعد نوشتن نامه پیر مرد اشکام و از روی صورتم پاک کردم!
تشکری کرد و به راهم ادامه دادم!
همینطور سنگر هارو یکی یکی پرس و جو میکردم اما خبری نبود که نبود !
با صدای مردی پشت سرم که گفت
+: خانمِ آقا سیّد!
یاد اون روز توی بازار افتادم یادش به خیر!
برگشتم با دیدن قامتش گریه و خنده ام قاطی پاتی شده بود نمیدونستم باید از دستش عصبانی باشم یا خوشحال!
زدم روی بازوش و گفتم
+: به خدا بگم چی کارت نکنه! میدونی چقدر دنبالت گشتم!!!!
-: ببخش عزیزم! حالا هم اشکات و پاک کن میبینی که صحیح و سالم برگشتم !
نشستیم روی زمین خاکی و شاممون و خوردیم!
شبها تو سنگرهوا اونقدر سرد بود که پتو جواب نمیداد!
بلاخره شب عملیات دوم رسیده بود
هوا کم کم تاریک شد گروه ها دودسته شده بودن
خیلی از مجروح ها به دلیلی خونریزی شدید شهید میشدند با صحنه های دلخراشی
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_ششم
مواجه میشدم! یکی دستش و از دست داده بود یکی پا و .... دعا میکردم سپهر جزءشون نباشه!!
دستهای خونی ام و شستم و از تاریکیه هوا چشمهامون به یک فانوس بست بود با صدای خمپاره تمرکزم رو از دست داده بودم
گوشم به این صدا ها عادت کرده بود مواد استریل شده و لوازم کمک های اولیه جدید از تهران برامون فرستاده میشد پایگاه های انتظامی مورد حمله قرار گرفته بودن! طول مرز ایران و عراق ۱۳۳۶ کیلومتر بود و با در نظر گرفتن رودخونه های هورالعظیم به ۱۵۹۱ کیلومتر میرسید
شهر تهران ۹۲بار مورد تهاجم هوایی موشکی قرار گرفته بود مدام ته دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نکنه خدایی نکرده تو تهران بلایی سر مامان و بابا... عمو و زنعمو افتاده وباشه!
جنگ متوقف شد اما صبح بعد اون روز باز هم صدای تیر و خمپاره تمومی نداشت ...
یکی از مجروح هاپیر مردی یود وقتی بیشتر دقت کزدم متوجه همون پیر مردی شدم که براش نامه نوشته بودم!
همه تلاشم و برای خارج کردن گلوله از بدنش کردم اما فایده ای نداشت!
با از کار افتادن ضربان قلبش دست و پاهام شروع کرد به لرزیدن اینهمه مجروح دونه دونه شهید میشدن!
حالم از همیشه خراب تر بود!
از سنگر بیرون زدم با صدای سپهر که دوان دوان به سمتم میدویید حواسم و دادم بهش
+: سلام ... سلام حاج پازکی رو ندیدی؟؟
با صدای خمپاره گوش هامون و گرفتیم و خم شدیم با صدای بلندی جواب دادم
-: نه !! اینجا نیاوردنشون!!!
به سمت دیگه ای دویید از دیدم محو شد !
چشمام و بستم دیگه خسته شده بودم کاش میتونستم دستش و بگیرم و برگردیم تهران!
عرق پیشونی ام و با آستینم پاک کردم!
نفس عمیقی کشیدم و به کارم ادامه دادم!
خواستم بطری آب رو سر بکشم با آخرین صدایی که شنیدم صدای انفجار بود
چشم هام
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_هفتم
سیاهی رفت
باصدای سلما به خودم امدم چشمام تار میدید خاک همه جای صورتم و پوشانده بود کمکم کرد که بشینم!
گرت های صورتم و تکوند و گفت
+: خوبی دختر؟
با گیجی پرسیدم
-: مجروح ها ؟ پایگاه؟ چی شد یه دفعه!!!!؟؟
+: خیلی خب آروم باش پایگاه و زدن! مجروح ها شهید شدن!
با این حرفش انگار تموم غم های دنیا توی تنم رخنه کرد!
زدم زیر گریه! که گفت
+: گریه نکن دختر قوی باش ما واسه همین اینجاییم!
با گریه زار زدم
-: دیگه خسته شدم میخوام برگردم خونمون! هیچ کس کمکم نکرد بتونم شوهرم و راضی کنم برگردیم!!!
+: جنگ همینه دختر خوب! ما که میخوایم اول تا آخر بمیریم پس همون چه بهتر که با شهادت بمیریم!
به سختی از جام بلند شدم چادرم و تکوندم اما اونقدر خاکی بود که با تکوندن هم درست نمیشد!
وبه راهم ادامه دادم!
ماشین مجروح ها حرکت میکرد رو به روی ماشین ایستادم رو به روم ترمز کرد و مرد سر از پنجره ماشین بیرون اورد و پرسید
+: برو کنار خانم!
با گریه گفتم
-: شوهرم کجاست؟؟؟
مرد با همون لهجه اصفهانیش جواب داد
+: شوهرت کی کی هِست؟
خواستم جپابش و بدم که عمو اکبر با دیدنم گفت
-: اع این که خانم برادر سیّده!!!
میدونم کجاست سوار شین!
ناچار سوار شدم! فضای غبار آلودی بود!
برق آفتاب همه رو آزار میداد
مجروح ها خونی و خاکی عقب ماشین روی هم افتاد بودن بعید میدونستم همه اشون زنده باشن!
هیچ وسیله ای نداشتم که بتونم پانسمانشون کنم!
به محض اینکه ماشین متوقف شد از ماشین پیاده شدم به دنبال حاج پازُکی پرس و جو میکردم!
اون حتما از سپهر خبر داشت!
سر درگم بودم هلی کوپتر های دشمن از بالای سرمون مثل ملخ پرواز میکردن!
از آسمون گلوله میبارید!
کشته ها اونقدر زیاد بودن که برای جمع کردنشون وقت
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_هشتم
وقت زیادی لازم بود از کنار پیکر هاشون گذر کردم رسیدم به حاج پازکی که روی برانکارد مجروح شده بود!
نشستم روی زمین و گفتم
+: حاج آقا ! از سپهر خبر ندارید؟ نمیدونید کجاست؟؟؟
نمیتونست درست نفس بکشه با صورت زخمی و خونی جواب داد
-: تو کانال ۴۱۸!
نمیدونستم کدوم کانال و میگفت اما در به در به دنبالش میگشتم!
به گودال کانالی رسیدم
مردی با بطری به مجروح ها آب میداد اگر چه خیلی از رزمنده ها شهید شده بودن و آب رو از دهنشون پس میدادن !
کمی که بیشتر دقت کزدم اون مرد٬مرد من بود!
با صورت و لباس های خاکی اسمش و روی زبون اوردم مین ها خود به خود عمل میکردن برای نجات جونم هم که شده بود خودم و انداختم تو گودال !
دیگه حتی در هم برام معنایی نداشت! به سمتم امد و تو چشمام خیره شدو با عصبانیت گفت
-: برای چی امدی اینجا زود باش برگرد پایگاه!!!
با گریه گفتم
+: دیگه پایگاهی نمونده! عراقی ها زدنش!!
با شنیدن این حرف آروم شد! و ادامه داد
-: همین که گفتم خیلی زود برمیگردی عقب اینجا خط مقدمه !!! الانه که عراقی ها برسن
سرسخت جواب دادم
+: تو هم باید بیای!
-: من نمیتونم بیام باید بمونم!گریه نکن خانم خوبی باش و به حرفم گوش کن!
+: من نمیتونم!!! من بدون تو هیچ جا نمیرم! تو بهم قول دادی! به همین زودیا میخوای تنهام بزاری!!!
-: آوا...! ازت میخوام آروم باشی! این همه شهید جون دادن! این هاهم زن و بچه داشتن پدر مادر داشتن! اگه دفاع نمیکردن که الان بعثی ها امنیت و از خانواده هاشون گرفته بودن!
افتادم به هق هق و گفتم
+: سپهر! اینجا کربلاست! مثل همون چیزی که تو اون کتاب نوشته بود!
احساس میکنم منم بچه امام حسینم ! تورو خدا یا بزار بمونم! یا باهم برگردیم تهران!
نشستم و به دیواره
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_نهم
به دیواره گودال تکیه دادم!
کنارم نشست پلاکش و در اورد وتو مشتم گذاشت و گفت
+: تو همه دار و ندار منی ! فقط حلالم کن! شهادت لیاقت میخواد که من ندارم! پس نگرانم نباش! برگرد و برو تهران!
هلی کوپتر روی زمین نشست دوتا خانم مجروح هارو پانسمان میکردن سپهر رو بهم گفت
+: برو دیگه منتظر چی هستی!
زانو ام زخمی شده بود به سختی کمکم کرد که بایستم!
همه کسایی که تو گودال زخمی افتاده بودن پلاک هاشون وبه کسی که تو هلیکوپتر بود تحویل دادن
خواستم سوار شم اما دو دل شدم
یک قدم به عقب برداشتم!
+: برو دیگه آوا!!!
سرم و به نشونه منفی تمون دادم گفتم
-: نه ! من نمیرم!
هلیکوپتر به پرواز در امد با عصبانیت سرم داد کشید
+:چرا سوار نشدی؟؟؟؟
سرم و انداختم پایین که چیزی نگذشت با صدای وحشتناک انفجار گوش هام و نو گرفتیم و نشستیم
همون هلیکوپتر بود که مورد حمله هواپیمای سُخوی عراق قر گرفت و تو هوا منفجر و هزار تیکه شد!
زدم زیر گریه از گوش هام خون می امد!
سنگینس نگاه سپهر واحساس میکردم
شاید ناراحت بود از اینکه تو همیچین موقعیتی بودیم و خوش حال از اینکه سوار اون هلیکوپتر نشدم!
اولین باری بود که بعد این چند سال گریه اش و میدیدم!
نشست و از ته دل زد زیر گریه!
سعی کردم آرومش کنم! سخت تحت فشار بودیم!
دستهاش و گرفتم و گفتم
+: آروم باش عزیزم! میدونم سخته!
از اینکه همرزم هاش و از دست داده بود با عصبانیت از جاش بلند شد اسلحه یکی از مجروح ها رو به دستم داد و گفت
+: بجنگ!...
با این حرفش شوکه شدم! اون از من خواسته بود بجنگم!؟
از قبل آموزش دیده بودم!. از گودال بیرون زدیم!
ماشه رو کشیدم هر لحظه تانک ها ی بعثی ها نزدیکتر میشدن شروع کردیم به شلیک کردن!
لای گرد و غباری
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_ام
که به سمتمون شلیک شد هم دیگه رو گم کردیم!
از درد شدید بازو ام به خودم پیچیدم
تو گودال کانال افتاده بودیم خودم و به سپهر رسوندم!
با دست گرتی که روی هوا پخش شده بود و کنار زدم نشستم و سرش و روی زانو م گذاشتم!
نفس میکشید با صدای ضعیفی که از ته چاه در می امد چشم هاش و بست و گفت
+: آوا؟
با گریه جواب دادم
-: جانم؟ جانم!! تو فقط حرف بزن،!!
+: این همه شهید؟
نگاهم و از روی صورت خونی اش گرفتم و به تموم جوون ها و نوجوون هایی که پر پر شده بودن چشم دوختم!
-: آره ! دارم میبینم! همشون رفتن سپهر! اما تو نرو باشه؟ من به غیر تو کیو دارم؟ چشمات و باز کن! من و بین این همه جنازه تنها نزار!..
تیر به قلبش اصابت کرده بود اما قلب من هزار تیکه شد!
شروع کرد زیر لب گفتن
-: اشهداالله الا الا....
تموم بدنم قفل کرد!
با ترس و گریه گفتم
+: سپهر! گفتم نرو نگفتم اشهدت و بخونی!!! تور و خدا نرو من بدون تو چطوری زندگی کنم!! ؟ سپهر؟
گردنش بی جون شد و از تو بغلم روی زمین افتاد!
باز بغلش کردم و مبهوت گفتم
+: سپهر؟ ....!!!!!
جوابی نداد دستم و جلوی دهنش گرفتم نفس نمیکشید!
تموم بدنم یخ زد!
یعنی همه چی تموم شد؟ یعنی سپهر من رفت!؟
هیچکس زنده نمونده بود!
با فریاد اسمش و صدا زدم!
چند بار روی صورتش زدم و گفتم
+: سپهرم! سپهر! بیدار شو! قربونت برم ! چشماتو باز کن بگو که برای همیشه نخوابیدی؟ بگو که هنوز نفس میکشی! من بدون تو چی کار کنم؟
جیغ زدم اما هیچکس صدامو نمیشنید !
صدای قدم سرباز های عراقی گوشم و پرکرده بود
متوجه حضورشون شدم بالای سرم گرد امده بودن!
با اسلحه هاشون هدفم گرفته بودن!
دلم میخواست تو همون گودال خاک بشم!
یکی از اونها به سمتم خیز برداشت با چهره
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_یکم
وحشت آمیزش از ترس خوره
به جونم افتاده بود
چادرم و گرفت و با فریاد (حاملو) تن و بدنم لرزید!
دونفر دیگه که زیر لب به زبون عربی باهم پچ پچ میکردن به سمتم امدن
دست های سرد سپهر و محکم تر گرفته بودم!
از ترس و وحشت زبونم بند امده بود!
چادرم و با ضرب از سرم در اوردن و یکی از اونها خواست دستم و بگیده که جیغ زدم
+: به من دست نزن !
بی رحمانه سیلی حواله گوشم کرد و فریاد زد
-: اُسکتی ... إذهَب!!!
یعنی ساکت شو برو!
چادر خاکی ام و روی پیکر بی جون همه زندگیم انداختم و التماس کردم که سوار ماشینشون نشم!
اما با تهدید اسلحه اشو روی کمرم گذاشت و ناچار سوار کامیونشون شدم!
پشت کامیون نشستم برام سخت بود ناجوون مردانه. جنازه های توی گودال و سوزوندن و با ماشین سنگین گودال هارو پر از خاک کردن!
دلم نمیخواست نامحرم صدای جیغ و فریادم و بشنوه اما نتونستم خودم و کنترل کنم و تا توانم بود جیغ زدم دیگه چیزی نفهمیدم و وقتی چشم هام و باز کردم چیزی جز یه سقف بلند ندیدم!
با قطره های آبی که کسی روی صورتم پاشیده بود به سختی نشستم تموم بدنم درد میکرد!
از درد به خودم پیچیدم!
که زنی رو به روم نشست و گفت
+: حالت خوبه ؟
جوابی ندادم نصف کف اتاق و موکت پوشانده بود
نگاهم به اطراف چرخید چند تا زن جوون دیگه گوشه گوشه های اتاق نشسته بودن!
با صدای باز شدن در وحشت زده خودم و به دیوار چسبوندم
زنی سیاه پوست با لباس نظامی چند قدمی به داخل برداشت و بهم اشاره کرد و گفت
+: انتِ تعال!!...
یعنی تو بیا!
با سرگیجه ای که داشتم به سختی خودم و به در رسوندم زیر بازوم و گرفت و به اتاقی راهنماییم کرد و در زد
و به جلو هلم داد و درو پشت سرش بست
پشت میز مردی هیکلی نشسته بود دست هامو
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_دوم
اشاره کرد که بنشینم!
جون راه رفتن هم نداشتم اما اینبارصدای مهیب تری داد کشید
+: إجلس!
یعنی بنشین!برسمت صندلی قدم برداشتم نشستم با فریاد اسم کسی رو صدا زد
بلافاصله در باز شد
سرم پایین بود و فقط کفش هاش و میدیدم!
رو به روم نشست بزگه ای توی دستش بود با زبون فارسی پرسید
+: نام؟
-: آوا!آوا علوی
+: چند سالته؟
-: ۲۱
+: اهل کدوم شهری؟
-: تهران!
+: وقتی گرفتنت فرم حلال احمر تنت بود ! پس نظامی نیستی!؟
-: نه!
چند تا سوال دیگه پرسید و رفت!
مرد از پشت میز بلند شد و بی دلیلی سیلی به صورتم زد که جای اون به شدت میسوخت!
گوشم هنوز زنگ میزد!
نعره کشید
+: إذهب!!!
از جام پا شدم و به سمت در رفتم همون زن نظامی چشم هام و بستم و برگشتم تو همون سلول!
کنج اتاق نشستم به خودم مچاله شدم!
یکی از دختر ها ۲۰ساله به نظر میرشید پرسید
+: کی آزاد میشیم!!!؟
یکی دیگه از اونها جواب داد
-: نمیدونم شاید هیچوقت!
لحجه شیرازی داشت بی هوا یاد پیر مردی که براش نامه نوشتم افتادم!
با خودم فکر و خیال میکردم!
نکنه داشتم خواب میدیدم؟
هما اون اتفاق ها مثل برق و باد از جلوی چشمم گذشتن!
یعنی الان گمنامه؟
سپهرم. زیر اون همه خاک !
نفهمیدم کی صورتم از گریه خیس شد!
یا دستی که روی شونم نشست سرم و بالا اوردم همون دختر شیرازی بود با آرنج اشکهام و پس زدم
اما همچنان سد اشک هام جاری بود!
لبخند کوتاهی زد و گفت
+: مو که اهل شیرازُم! اسمم مهرانیِه
تو کجایی دختر؟ بهت میخوره تهرانی باشی!
سرمو تکون دادم و گفتم
+: آوا ام!
-: ها گفتم تهرانی اسمتم که قشنگه!
راستی شوهر داری؟
با این سوالش زدم زیر گریه وگفتم
+: داشتم!
با چشمای غمگین گفت
-: یعنی الان نداری؟؟
سرمو منفی تکون دادم و جواب دادم
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_سوم
+: شهید شد...!
با این حرفم دلم ریخت حتی فکرش رو هم نمیکردم یه روزی این کلمه رو به زبون بیارم قلب من تیکه تیکه شده بود و من یه مرده متحرک بودم
دست هام و گرفت و گفت
+: آروم باش دختر چه سعادتی داشته!
دیگه دلم نمیخواست چیزی بگم...
مهرانه دختر خوبی بود !
-: چند وقته اینجایی؟
سرش و انداخت پایین و جواب داد
+: دو ماهی میشه! رفته بودم روستای مرزی به بچه های منطقه محروم درس بدم نا مردا همه شاگردامه کشتن!
من هم اوردن اینجا!.
تو دلم گفتم
-: سپهر منم معلم بود....
مهرانه ۲۸سالش بود...
پنجره ای کنج اتاق بود که برای من مثل ساعت بی عقربه بود!
سه روزی میگذشت !
هنوز هم کابوس اون روز هارو میدیدمرو با وحشت از خواب میپریدم!
روز به روز حالم بد تر میشد از غذا های اسارت متنفر بودم! با دیدن بقیه که تو خواب عمیقی فرو رفته بودن به زور چشم هامو بستم و خوابیدم!
با دیدن قامت سپهر که اطرافش و نور سفیدی پوشانده بود به سرعت دوییدم
طرفش و با گریه گفتم
+: کجا رفتی بی معرفت چرا تنهام گذاشتی!؟مگه قول ندادی همیشه کنارم میمونی؟
با همون لبخند همیشگیش گفت
-: من زنده ام تو که تنها نیستی! مراقبش باش!
دست هامو رها کرد و خواست برگرده سمت نور که به سمتش قدم برداشتم و گفتم
+: منم با خودت ببر! تور و خدا دارم عذاب میکشم!
همونطور که میرفت گفت
-: تو نباید با من بیای تو باید کنارش باشی اون از وجود منه!
از حرف هاش سر در نمیاوردم با صدای باز شدن در فلزی توسط سرباز با وحشت از خواب پریدم!
نگاهی به اطراف انداختم دیگه سپهری نبود
بقیه هم با ترس از خواب بیدار شده بودن!
سرباز شروع کرد قهقهه های بلند بلند سر دادن و رفت!
انگار روانی بود!
تا خود صبح بیدار موندم من باید مراقب کی میبودم؟ کی از وجود سپهرمه؟
از فکرو خیال
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_چهارم
ذهنم آشفته شد!
زدم زیر گریه کاش خواب نبود!
لعنت به این روز ها!
به اردوگاه نزدیک شهر بصره و. تنومه منتقل شدیم! اردوگاه نظامی بود! بعد از کلی باز جویی به زندان الرشید منتقل شدم این زندان پنج طبقه به زیر زمین داشت هر طبقه که پایین تر بود شکنجه هاش درد ناک تر میشد!
جاروی دسته بلندی رو به سمتم گرفت و به عربی چیزی به مترجمش گفت
+: اینجا رو تمیز کن!
با دیدن خون هایی که روی زمین ریخته شده بود تو سطل زباله همون جا اوق زدم و بالا آوردم!
مرد با حالتی چندش نگاهم میکرد!
هرطور بود با ضرب و کتک تموم اتاق هارو تمیز کردم!
دو روز از اعتصاب غذا مون میگذشت!
با سرگیجه ای که داشتم بی هوش شدم،!
با تکون های مهرانه تونستم به زحمت چشم هام و باز کنم
+: آوا؟ حالت خوبه دختر؟؟
کمی اطراف و نگاه کردم که نساء یکی از زنهای سلول که ۴۵سالش بود گفت
+: دختر تو بارداری!.؟...
با این حرفش با ناباوری نگاهش کردم
-: چی؟
+: میگم بارداری!؟
چند بار چشم هام و باز و بسته کردم و کمکم کرد که بشینم!
رو بهش گفتم
-: امکان نداره!
مهرانه با تعجب پرسید
+: یعنی چی امکان نداره؟
یاد حرف سپهر افتادم
(مراقبش باش اون از وجود منه!)
اما ما که بچه دار نمیشدیم!
بی هوا زدم زیر گریه که نساء دستی روی سرم کشید و گفت
+: آروم باش دخترم! من. خوب علائم بارداری رو میفهمم !
شاید درست میگفت این روز ها مدام احساس حالت تهوع داشتم!
دو ماهی میگذشت کم کم تکون هاش و احساس میکردم!
هیچ کس از عراقی ها نباید میدونست باردارم!
تنها امیدم شده بود!
به اجبار دست از اعتصاب غذا کشیدم!
سکوت همه جارو فرا گرفته بود دل خوش بودم به وجود جنین توی شکمم!
هربار که نوازشش. میکردم اشک تو چشمام جمع میشد!
گاهی
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_پنجم
باهاش حرف میزدم از روز های خوبمون براش میگفتم از اینکه سپهر چقدر منتظرش بود و ...
با صدای سرباز ها به خودمون امدیم
مهرانه و نساء و راضیه و چند تای دیگه به سمت پنجره حجوم بردند
به سمتشون رفتم کنجکاو بودم ببینم چه خبره!
با صحنه دلخراشی مواجه شدم
جگر سوز بود!
اسیر های مذکر و تک تک تو تانکر های بزرگ هل میدادند و دو سر باز با شلنگ قواره ای با فشار تانکر هارو پر از آب میکردن و بعد از اینکه مطمئن میشدن اُسرا خفه. و شهید شدن تانکر هارو آتیش میزدن!. چشم هامو روی هم فشار دادم! هیچ قرصی نداشتم که بخورم،!
روی دیوار سُر خوردم و نشستم دست هام و به سرم بستم که مهرانه با حرص خونش به جوش امده بود عروسک سنگی که راضیه از دخترش یادگاری داشت و به دست گرفت با تموم توانش اون رو به طرف شیشه پرتاب کرد که محکم خورد به سر یکی از فرمانده ها همه برگشتن سر جا هاشون !
مهرانه با گریه روی زمین نشست !
با دندون های کلید خورده و دست هایی مشت شده و چشم هایی به خون نشسته و نفس های بی مکثش خیره به در بود که با ضرب باز شد !
سربازی به همراه دو سرباز دیگه پا تو سلول گذاشتن!
همه وحشت زده بودیم اِلا مهرانه!که اگه ولش میکردی به سرباز حمله ور میشد!
سرباز ها مثل حیوانی گرسنه بودن! یکی از اونها تفنگش و بالا گرفت و با تهدید نعره کشان گفت
+: مِنْ کانَت؟؟؟
یعنی کی بود!
میدونستم که بفهمن کار مهرانه بوده اون و به شدت تنبیه میکردن برای همین از جام بلند شدم و با صدای لرزون گفتم
-: من بودم!
چند قدمی نزدیکتر شد به سمتم خیز برداشت سیگارش و روشن کرد و با بوی تعفنش صورتم مچاله شد مهرانه با شدت دستم و کشید و روی زمین نشستم جای من ایستاد و تو گوشم زمزمه کرد
-: خفه شو آوا! به فکر خودت نیستی
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_ششم
به فکر بچه توی شکمت باش!!!
با ناباوری سیلی حواله گوش سرباز کرد و گفت
+: هیهات من ذله! ما هیچوقت تسلیم شما پست فترت ها نمیشیم!!!
بعد اینکه مهرانه و با خودشون بردن ! به خدا توکل کردم میدونستم تا حد مرگ قراره شکنجش بدن!
همه نگران مهرانه بودیم! ذهنم درگیر بود!
تا اینکه نیمه شب در با صدای جیغ باز شد ...
یا دیدن مهرانه که خونی و مالی روی زمین افتاد و از حال رفت بقیه رو بیدار کردم دورش حلقه زدیم بیجون بود حال حرف زدن هم نداشت
نگاهی کوتاه کرد و بی هوش شد!
تا خود صبح بالای سرش بودم
حال مهرانه کمی بهتر شده بود!
اما داستان ادامه داشت
هفته ای یک بار اجازه استحمام یک دقیقه ای داشتیم وقت ناهار بود من و نساءو مهرانه و راضیه وبقیه دور سینی گرد امدیم
اولین لقمه رو نخورده صدای داد و فریاد و آه و ناله زنی گوشمون و آزار میداد
جیغ میزد و درخواست کمک میکرد...
راضیه گفت
+: یعنی دارن کتکش میزنن؟
شکرانه پشت بندش گفت
-: خدا لعنتشون کنه!نکنه میخوان مارو هم شکنجه بدن!
مهرانه با چشم هایی نگران خیره بهش شد چشمش روی شکمم چرخید نگران بچه بود!
از ترس و وحشت اشتهامون کور شد اما مجبور بودم غذا م وبخورم!
همیشه بچه ها به اندازه دو نفر بهم غذا میدادن! شرایطم و درک میکردن و برام دلگرمی بود!
شش ماهه شدم!...
شکرانه که دختری با اندامی چاق بود!
لباسش و با لباسم عوض کرد گرچه لباسم برای اون تنگ بود اما لباس گشادش تو تنم باعث میشد کسی از عراقی ها متوجه جنین توی شکمم نشن!
دو ماهی میگذشت اوایل سال۱۳۶۱بود و و با اسرای عراقی مبادله شدیم !
به همراه مهرانه و چهار نفر دیگه برگشتیم خاک ایران!
با دیدن کلی آدم که به استقبالمون امده بودن اشک تو چشم هام حلقه بست
╮
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_هفتم
این همه آدم دورم بود اما چه فایده وقتی بدون سپهرم تنها ترین بودم!
زنی با عطر مادرم محکم تو آغوشم گرفت ! شونه هاش و گرفتم دردی تو شکمم پیچید از خودم فاصله اش دادم با صورت خیسش دستی روی چهرم کشید و با ناله گفت
+: الهی مادرت دورت بگرده! چرا رفتی همه زندگیم!
چشمم به بابا افتاد سر به زیر اشک میریخت و این و از تکون خوردن شونه هاش میفهمیدم
زنعمو سهیلا و عمو دورم و گرفتن سهیلا محکم بغلم کرد و با گریه گفت
+: داداشم کجاست/؟؟؟
شاید هنوز خبری ازش نداشتن اما چطور به زبون میاوردم اون صحنه جگر سوزانه رو...
با دردی که توی شکمم میپیچید صورتم مچاله شد
با تعجب نگاه سنگینشون و احساس میکردم...
زنعمو که گریه امو دید با بهت پرسید
+: تو بارداری؟؟
بی اختیار تعادلم و از دست دادم و نشستم روی زمین و با ناله گفتم
-: یادگار سپهرمه!!....
سهیلا روی دو پا نشست شونه هام و تکون دادو با نگرانی پرسید
+: یعنی چی؟؟ سپهر کجاست؟ تو نامه نوشته بودی رفتی پیشش پس چرا نیست؟؟داداشم کو؟؟؟
انگار لب هام و به هم دوخته بودن نمیدونستم ... نمیتونستم چیزی بگم...
به یک کلمه اکتفا کردم
+: شهید... شد....!
صدای جیغ زنعمو بلند شد....
از ترس به خودم لرزیدم و چشم هام سیاهی رفت دیگه چیزی نفهمیدم...
با صدای پرستار چشم هام و باز کردم دستگاهی و روی شکمم گذاشت که صدای قلب تندش همه اتاق و پرکرده بود...
الهی دورت بگرم من! آرامشم...
بی هوا اشکهام راه خودشونو پیدا کردن...
مامان وارد اتاق شد با نگاه غمگینش سعی داست اشکهاش و از دیدم پنهان کنه!
با یه لبخند تلخ گفت
+: قربونت برم... ! دیدی با خودت چی کار کردی! ...
حالا با این بچه توی شکمت میخوای چی کار کنی!
بی جون جواب لبخند تلخش و دادم
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_هشتم
+: به دنیاش میارم ... بزرگش میکنم...!براش مادری میکنم....
نتونست خودش و کنترل کنه و زد زیر گریه!
دستهام نشست روی دستهاش و گفتم
-: من بمیرم نبینم اشکات و مامانم!
این بچه یادگار سپهره! تا الانشم با وجود این بچه هست که تونستم با شهادتش کنار بیام!
اشک هام سرازیر شد
گونه هام و. نوازش وارانه نوازش میکرد...
بابا وارد اتاق شد ...
چشمش چرخید روی سرمی که تو دستم فرو رفته بود...
با نگرانی و تاسف نگاهم کرد و آروم گفت
-: خوبی بابا!؟
+: خوبم ممنون!
شاید دیگه دلش نمیخواست باهام هم کلام شه!
بعد اینکه سرمم تموم شد مرخص شدم!
هرطور بود تو نماز خونه بیمارستان نمازم و نشسته خوندم !
پنگوئن وارانه راه میرفتم !
هنوز !
اما اونقدر ضعیف شده بودم که نای راه رفتن هم نداشتم براش قرآن میخوندم همیشه میگفت آوا برام قرآن بخون!...
دلم بیشتر از همیشه گرفته بود
دلم هواشو میخواست...
دلم صدای نفس هاش و میخواست...
دلم بوی عطرش و میخواست...
سر گذاشتم روی بالشتش و لالایی خوندم
دیدی سپهر ... دیدی رفتی و من و با بچه توی شکمم تنها گذاشتی دیدی همیشه آرزوی پدر شدن داشتی!
دیدی با رفتنت یکی از وجود خودت وه گذاشتی برام!
همیشه بیا تو خوابم! باشه؟
حالا که گمنامی برم سر مزار خالیه کی زار بزنم کجا بیام باهات درد و دل کنم؟
یادته میگفتی دلم میخواد مثل حضرت زهرا گمنام باشم! دیدی بلاخره خدا بهته لبخند زد؟
تو راست میگفتی من تنها نیستم !
من بعد تو اول خدا رو دارم و بعد این بچه ای که توی شکممه !
شفاعتم کن سپهر ! قول دادی روز محشر بهم نگاه بندازی! کمکم کن از پس نبود ِتو بربیام... کمکم کن بتونم بدون تو به این زندگی ادمه بدم...
نفهمیدم کی بالشت زیر سرم از گریه خیس شد با دردی که مداوم تو شکمم میپیچید اولش نادیده گرفتم...
اما هرلحظه که میگذشت فاصله درد ها کمتر و شدت درد هام بیشتر میشد اونقدر شدید که راه نفسم وسپهر ! قول دادی روز محشر بهمه نگاه بندازی! کمکم کن از پس نبود ِتو بربیام... کمکم کن بتونم بدون تو به این زندگی ادامه بدم...
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_نهم
نفسم و بسته بود...
با ناتوانی جیغ زدم
اما کسی صدام و نشنید چشم چرخوندم به سمت ساعت روی میز ۳:۳۰بامداد بود به زحمت کشون کشون خودم و رسوندم به در دستگیره رو پایین دادم نه توان جیغ زدن داشتم نه تکون خودن
از درد به خودم پیچیدم چاره ای نداشتم دست بردم
گلدون روی میز خاطره گوشه راهرو را از پله ها پرت دادم پایین و با صدای بلند خورد شدن گلدون باباو مامان با وحشت از اتاقششون بیرون زدن مامان چشم هاش و با عجله مالوند و شونه هام و گرفت افتادم به هق هق از درد میمردم!
هرطور بود از زیر بغلم گرفتن و با کمک ماهور خانم سوار صندلی عقب ماشین شدم دراز کشیدم
مامان جلو نشست اما دراز که میکشیدم درد هام وحشتناک تر میشد با جیغ .مامان و صدا میزدم...
همونطور سرش و برگردونده بود سمت صندلی عقب و دست هام و میفشرد با نوازش هاش آروم تر میشدم!
وقتی به زایشگاه رسیدیم با کمک بابا و مامان پیاده شدم روی برانکارد دراز کشیدم دلم نمیخواستم نامحرم صدام و بشنوه برای همین از درد مچ دستم و به دندون گرفتم
زنی که اتیکت مامایی روی مقنعش بود با فرم و خودکاری به سمتم امد و پرسید
+: نگران نباش عزیزم فقط اگه میتونی به چند تا از سوال هام جواب بده!
ماه چندمی؟
-: هشتم!
+: هنوز زوده که!
با گریه گفتم
-: تورو خدا دارم از درد میمیرم!!!
-: الان که نمیتونی زایمان کنی باید معاینه بشی!
بعد اینکه معاینه کرد با صدای بلندی سرش و از اتاق بیرون برد و گفت:
-: بیمار فول زایمان هست اتاق زایمان و آماده کنید!
دیگه حتی درد برام قابل تحمل نبود!
با احساس سبکی نفس عمیقی کشیدم
انگار دیگه قرار نبود دردی رو تحمل کنم عرق سرد از روی پیشونیم میچکید...
روی قفسه سینم گذاشتنش با تموم وجود عطرش و تو عمق ریه هام نفس کشیدم!
بوی سپهر بود !
همون آرامش ...
همون دلتنگی ...
همون انتظار....
زدم زیر گریه و دستی
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_چهلم
دستی روی تن عریان و گرمش کشیدم محکم تو آغوشم فشردمش صدای گریه ضعیفش تو گوشم پیچیدو آروم تو گوشش گفتم
+: سلام سپهرِمامان خوش امدی پسرم! میدونی چقدر منتظرت بودم؟ شدم آوای انتظار...
ماما با بغضی که تو صداش بود گفت
-: مبارکت باشه خواهرم! خدا بهت یه پسر کاکل زری قشنگ داده اما چون یکمی زود به دنیا امده باید ببریمش تو دستگاه !
شاید اون هم فهمیده بود پسری که تو بغلم گذاشته قراره سال ها در حسرت نبود پدرش قد بکشه!...
دستش و به سمتم دراز کرد موهای خیس و نرمش و بوسیدم و سپهرمو به دستش دادم پتو رو دورش پیچوند و از اتاق بیرون زد !
گریه هام تمومی نداشت اون لحظه بود که خدارو شکر کردم بابت وجودش!
هنوز عطر گرمش توی بینیم پیچیده بود!
دل تو دلم نبود هنوز از دیدنش سیر نشده بودم!
چشم هام و باز کردم تو بخش بستری بودم!
سرمی به دستم وصل بود دور تا دورم و گرفته بودم سهیلا عمو منصور زنعمو عمه گیتی مامان. بابا
اشک تو چشماشون آزارم میداد یه اشک شوق ! شایدم افسوس نبودِ سپهر!...
زنعمو با گریه بغلم کرد ...
دستش و بوسیدم!
به زحمت کمکم کردن از جام پا شدم!
+: کجا میری دخترم؟
-: میخوام سپهرمو ببینم،!..
صدای هق هق جمع بلند شد روحیه امو باختم! شاید به خاطر به زبون اوردن اسم سپهر بود!
وارد اتاقی بزرگ شدم بچه ها رو تو دستگاه و نور مهتابی ضعیف گذاشته بودن!
با دیدنش که تو ردیف سوم بود اشک تو چشم هام جمع شد
دستگاه بهش وصل بود!
چقدر دلم اون آغوش دوباره ی مادر پسری رو میخواست...
آغوشی که با تک تک سلول های بدنم میتونستم وجود سپهرم و حس کنم!
نزدیکش شدم از پشت شیشه با لبخند بهش خیره شدم همون لبخند شیرینی که خیلی وقت بود روی صورتم نقش نبسته بود و من یک جنازه متحرک بودم!
آروم زیر لب گفتم
-: تو همون یادگار بابایی؟ میدونستی چقدر بابا منتظرت بود پسرم ؟ اما ناراحت نباش من تا همیشه کنارتم!..
بابا هم همیشه کنارمونه! من مطمئنم اون الان پیش من ایستاده. از اون بالا همیشه حواسش به من و تو هست...
پسرک ظریف و نحیفم چشم هاش و آروم بسته بود!
آروم شیشه رو بوسیدم و با صدای پرستار که ازم خواست اتاق و ترک
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_چهل_و_یکم
کنم ،زدم بیرون!
یک هفته ای میگذشت بلاخره برای ترخیصش با خوشحالی وارد بیمارستان شدم
مامان زیر بغلم. گرفته بود
با دیدن پرستار که سپهرم و تو آغوشم گذاشت تشکری کردم چشم هام و بستم و تو آغوشم سرم و بردم سمت صورت قشنگش عطر نوزادش هوش و حواس و از سرم برد !
نفس پر آهی از سر حسرت کشیدم و رو به آسمون کردم و گفتم
-: خدایا ممنونم که من و لایق مادر شدن دونستی! یعنی الان سپهرم داره پسرش و میبینه!؟یعنی داره نوازشش میکنه؟
نشستم تو ماشین بابا زنعمو نشست کنارم. و تو کل راه قربون صدقه نوه اشون میرفتن ...
اما هنوز عزادار بودن!
با به دنیا امدن سپهر خانواده رنگ بهتری به خودش گرفته بود...
اون قدر ضعیف و ریز بود که مجبور بودم با قاشق بهش شیر بدم
کوچیکترین سایز لباس نوزادی هم براش بزرگ بود!
گاهی وقت ها از بغل کردنش بدون پتو واهمه داشتم!...
اشک هام. با پشت دست پاک کردم!
حلقه امو. تو دستم چرخوندم و با صدای سپهر به خودم امدم
+: مامان! مامان! ؟
با یه لبخند گفتم
-: جان دلم؟
+: مامان رسیدیم راننده اتوبوس نگه داشت!
چشم چرخوندم و با دیدن بیابون خشک و برهوت لبخند روی لبهام نشست!
همه مسافر ها پیاده شدن دست سپهر و گرفتم و به همراه کوله پشتی هامون از اتوبوس بیرون زدیم!
با حصار هایی که دور تا دور محوطه رو پوشونده بودن روی تابلوی متوسطی نوشته شده بود
(خطر انفجار مین)
اون قدر همراه کاروان رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به همونجا که استخون های شهدا رو تفحس میکردن!...
سپهر وبغل گرفتم از بالا به اطراف نگاه میکرد با گریه گفتم
+: سپهرم؟
-: بله مامان؟
تک خنده ای کردم و جواب دادم
+: با تونیستم مامان با بابایی ام!
با تعجب گفت
-: بابا؟ کسی که اینجا نیست؟
نگاهم چرخید روی صورت قشنگش روی صورتی که تک تک اجزاءش من. و یاد سپهرم مینداخت چشم هاش همون چشم هایی که روزی همه دار ، ندارم بود...
گذاشتمش روی زمین دست هام و دو طرف صورتش
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼
🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_چهلم_و_دوم
✨قسمت آخر
دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم
+: مگه نگفتی بیارمت پیش بابا؟ خب بابا الان اینجاست عزیزم!
هنوز هم بهت زده نگاهش روی صورتم میچرخید
-: بابا اینجاست؟
+: این و هیچوقت یادت نره قهرمان زندگی تو پدرته! پدرت یه مرد واقعی بود ....!
کمر صاف کردم و خیره به زمین خاکی گفتم
+: سپهر!؟ ببین پسرتو اوردم! امده تو رو ببینه امده قهرمان زندگیش و ببینه! دیدی بلاخره آوردمش میدونم ده ساله پیش همینجا تنهام گذاشتی!
اما من برگشتم پسرت مردی شده برای خودش وقتی همیشه ازتو براش میگم و اون مثل من روز به روز بیشتر عاشقت میشه!
دوستت دارم همه زندگیم!...
چقدر دوستداشتنی بودی
وقتی چهره رنجور و
چشمان مهربانت
در نگاهم خیره میشد
اکنون که بازوان خاک
پیکرت را در آغوش گرفته است
کلمه های سیاه پوش شعرم
برایت مرثیه های دلتنگی سروده اند...
پایان....
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼