eitaa logo
『مـهموم』
149 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸⃟🥑.⿻ 🍃 📖 بهتون اجازه دادن بیاین اینجا؟ +: کارت شناسایی دارم امداد گر هستم... سرم پایین بود که گفت -: خانم بالای اون تپه رو میبینی؟ اولی نه دومی آقا سپهر پشت دستگاه نشسته! اشاره دستش و با چشم دنبال کردم با دیدن سپهرکه با لباس رزمی و کلاه پشت دستگاه پدافند نشسته بود اشک تو چشمام حلقه زد بی هوا دوییدم سمت تپه اسمش و صدا زدم تو دستش کتابچه ای بود نگاهش و از صفحه زیارت عاشوراگرفت و به پایین دوخت دستی تکون دادم با دیدنم مبهوت گیج و واج نگاهم کرد از پشت تیر بار بلند شد و به سمتم قدم برداشت رو با تعجب گفت +: تو اینجا چی کار میکنی؟ زدم زیر گریه! کمی عصبانی به نظر میرسید دستم و گذاشتم روی صورتم و گفتم -: بدون تو نمیتونم!... ابرویی بالا انداخت و گفت +: آروم باش! همین الان برمیگردی تهران!!! سرمو تکون دادم و با لجبازی گفتم -: نمیرم! من امدم کنارت باشم ! با هزار بدبختی تونستم مجوز امداد بگیرم!!!... +: آوا تو چی کار کردی؟؟؟ -: تو رو خدا بزار بمونم ! اشک هامو پاک کردم و با عصبانیت ادامه دادم -: چرا اون وصیت و نوشتی !!! چرا ازم خواستی بعد تو ازدواج کنم؟؟ خجالت نکشیدی همچین حرفی و پای برگه نوشتی؟ خیلی .... ادامه حرفمو خوردم! سرش و پایین انداخت! و گفت +: دلم برات تنگ شده بود!... ولی کار خیلی خیلی اشتباهی کردی امدی اینجا باید همین الان برگردی با گریه گفتم -: تو رو خدا تنهام نزار!!... گفتم برو زود برگرد نگفتم برو وصیت بزار که شهید میشی و ... حرفی نزد که با صدای زنی برگشتم +: عزیزم شما امداد گر هلال احمری؟ با لبخند اشکای صورتم و پاک کردم و گفتم -: بله! زن که میانسال بود گفت که به دنبالش برم! وارد چادری شدیم سه نفر خانم بودن یکی خواب بود یکی هم مشغول خوندن زیارت عاشورا بود و... فکرم مدام پیش سپهر بود! ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @MAHMOUM01 ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝ 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼