🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم
بهتون اجازه دادن بیاین اینجا؟
+: کارت شناسایی دارم امداد گر هستم...
سرم پایین بود که گفت
-: خانم بالای اون تپه رو میبینی؟ اولی نه دومی آقا سپهر پشت دستگاه نشسته!
اشاره دستش و با چشم دنبال کردم
با دیدن سپهرکه با لباس رزمی و کلاه پشت دستگاه پدافند نشسته بود اشک تو چشمام حلقه زد
بی هوا دوییدم سمت تپه
اسمش و صدا زدم تو دستش کتابچه ای بود نگاهش و از صفحه زیارت عاشوراگرفت و به پایین دوخت دستی تکون دادم با دیدنم مبهوت گیج و واج نگاهم کرد از پشت تیر بار بلند شد و به سمتم قدم برداشت رو با تعجب گفت
+: تو اینجا چی کار میکنی؟
زدم زیر گریه!
کمی عصبانی به نظر میرسید
دستم و گذاشتم روی صورتم و گفتم
-: بدون تو نمیتونم!...
ابرویی بالا انداخت و گفت
+: آروم باش! همین الان برمیگردی تهران!!!
سرمو تکون دادم و با لجبازی گفتم
-: نمیرم! من امدم کنارت باشم ! با هزار بدبختی تونستم مجوز امداد بگیرم!!!...
+: آوا تو چی کار کردی؟؟؟
-: تو رو خدا بزار بمونم !
اشک هامو پاک کردم و با عصبانیت ادامه دادم
-: چرا اون وصیت و نوشتی !!! چرا ازم خواستی بعد تو ازدواج کنم؟؟ خجالت نکشیدی همچین حرفی و پای برگه نوشتی؟ خیلی ....
ادامه حرفمو خوردم!
سرش و پایین انداخت! و گفت
+: دلم برات تنگ شده بود!... ولی کار خیلی خیلی اشتباهی کردی امدی اینجا باید همین الان برگردی
با گریه گفتم
-: تو رو خدا تنهام نزار!!... گفتم برو زود برگرد نگفتم برو وصیت بزار که شهید میشی و ...
حرفی نزد که با صدای زنی برگشتم
+: عزیزم شما امداد گر هلال احمری؟
با لبخند اشکای صورتم و پاک کردم و گفتم
-: بله!
زن که میانسال بود گفت که به دنبالش برم!
وارد چادری شدیم سه نفر خانم بودن
یکی خواب بود یکی هم مشغول خوندن زیارت عاشورا بود و...
فکرم مدام پیش سپهر بود!
╮
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼