🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_دوم
شب شده بود حتی یک بارم سپهر و ندیده بودم
با صدای وحشتناکه شلیک و خمپاره با ترس پریدم
تو چادر با حجاب میخوابیدیم!
چادرم و سرم کردم و سر از پرده چادر در اوردم با دیدن رزمنده ها که میدوییدن و با اسلحه و تفنگ تیر هوایی میزدن دست و پاهام لرزید اونقدر دود و گرد و غبار همه جارو در تاریکی گرفته بود که با چشم نمیتونستم دنبال سپهر بگردم زدم زیر گریه یکی از خانم ها بازومو کشید و گفت
+: آروم باش عزیزم کجا؟؟؟
با داد و صدای بلند حرف میزد
-: شوهرم! اونجاست!!! اینجا چرا اینطوری شد؟؟؟
+: نترس چیزی نسیت این فقط یه مانوره!!
-: چی؟ مانور ؟؟
+: آره دیگه اینو واسه اماده گیه رزمنده ها انجام میدن در واقع امتحانه !
دست های سرد و لرزونم و گرفت و ادامه داد
+: برو داخل خواهر،!!!
اشکهام و با پشت دست پاک کردم!
اونجا بهمون آموزش کار با اسلحه یاد میدادن!
بلاخره روز عملیات رسیده بود!
وقتی فهمیدم حاج آقا حسینی امام جماعت مسجد فرمانده کل لشکر هست تو ذهنم سوال بود! احساس عذاب وجدان داشتم
تا حالا فکر میکردم کارش فقط شعار دادن و روحیه به رزمنده ها بالای منبره!
صف بستیم و ردیف شدیم روی زمین خاکی جلو آقایون نشسته بودن ! و ما چند تا پرستار و امدادگر هم عقب!
حاج آقاحسینی و آقا پازکی سرپا رو به روی همه ایستاده بودن!
ساعت ۱۲ظهر بود!
+: امروز روز امتحانه! امروز کربلاست!!! روزیه که شما نشون میدین دشمن فقط از مردونگی سیبیلشو داره و بس!
ما اجازه نمیدیم ذره ای از این خاک تو دست دشمن بیافته!
بین حرف های حاجی سپهر برمیگشت و با نگرانی بهم نگاه میکرد ...
ناراحتی رو توچشماش میخوندم!
فرمانده ادامه داد
+: هرکی ته دلش لرزیده همین الان پاشه و بره!!!
هیچکس از جاش بلند نشد...
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼