🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_ام
که به سمتمون شلیک شد هم دیگه رو گم کردیم!
از درد شدید بازو ام به خودم پیچیدم
تو گودال کانال افتاده بودیم خودم و به سپهر رسوندم!
با دست گرتی که روی هوا پخش شده بود و کنار زدم نشستم و سرش و روی زانو م گذاشتم!
نفس میکشید با صدای ضعیفی که از ته چاه در می امد چشم هاش و بست و گفت
+: آوا؟
با گریه جواب دادم
-: جانم؟ جانم!! تو فقط حرف بزن،!!
+: این همه شهید؟
نگاهم و از روی صورت خونی اش گرفتم و به تموم جوون ها و نوجوون هایی که پر پر شده بودن چشم دوختم!
-: آره ! دارم میبینم! همشون رفتن سپهر! اما تو نرو باشه؟ من به غیر تو کیو دارم؟ چشمات و باز کن! من و بین این همه جنازه تنها نزار!..
تیر به قلبش اصابت کرده بود اما قلب من هزار تیکه شد!
شروع کرد زیر لب گفتن
-: اشهداالله الا الا....
تموم بدنم قفل کرد!
با ترس و گریه گفتم
+: سپهر! گفتم نرو نگفتم اشهدت و بخونی!!! تور و خدا نرو من بدون تو چطوری زندگی کنم!! ؟ سپهر؟
گردنش بی جون شد و از تو بغلم روی زمین افتاد!
باز بغلش کردم و مبهوت گفتم
+: سپهر؟ ....!!!!!
جوابی نداد دستم و جلوی دهنش گرفتم نفس نمیکشید!
تموم بدنم یخ زد!
یعنی همه چی تموم شد؟ یعنی سپهر من رفت!؟
هیچکس زنده نمونده بود!
با فریاد اسمش و صدا زدم!
چند بار روی صورتش زدم و گفتم
+: سپهرم! سپهر! بیدار شو! قربونت برم ! چشماتو باز کن بگو که برای همیشه نخوابیدی؟ بگو که هنوز نفس میکشی! من بدون تو چی کار کنم؟
جیغ زدم اما هیچکس صدامو نمیشنید !
صدای قدم سرباز های عراقی گوشم و پرکرده بود
متوجه حضورشون شدم بالای سرم گرد امده بودن!
با اسلحه هاشون هدفم گرفته بودن!
دلم میخواست تو همون گودال خاک بشم!
یکی از اونها به سمتم خیز برداشت با چهره
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼