eitaa logo
『مـهموم』
148 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 شکستم و ادامه دادم -: گفت به خاطر مشکل ژنتیکیمون هست! سپهر؟ تو چشمام نگاه کرد اما بی تفاوت! آروم گفتم -: تو مجبور نیستی با من زندگی منی! من نمیخوام آرزوی پدر شدن بمونه روی دلت! نمیخوام بچه های مردم و ببینی و حسرت بکشی،!... ابروهاش در هم گره خورد منتظر بود بقیه حرفم و بزنم! که ادامه دادم -: تو میتونی ازدواج کنی! نمیدونم چرا این حرف از دهنم پرید بیرون! اما اونقدر بهش برخورد که از جاش پا شد و رفت به سمت اتاق در و هم محکم پشت سرش بست! نمیدونم چقدر گذشت و از شدت گریه خوابم برده بود با گرما و نرمیه پتویی که روی تنم کشیده شد به خوابم ادامه دادم!... یک هفته ای میگذشت هنوز باهام سر سنگین برخورد میکرد! میدونستم شاید دیگه دوستم نداشت!... موهامو شونه زدم خواستم جمعش کنم که وارد اتاق شد با دیدن قامتش از توآیینه برگشتم بدون اینکه نگاهم کنه به سمت قفسه کتاب هاش رفت و خواست یه کتاب برداره و اتاق و ترک کنه که دستشو گرفتم و گفتم +: چرا اینطور باهام رفتار میکنی!...؟ اگه تو قراره پدر نشی منم قرار نیست مادر بشم! پس منم درک کن!... اصلا شاید راه درمانی داشته باشه! خدا رو چه دیدی شاید معجزه شد! بر گشت و تو چشمام نگاه کرد بعد کمی سکوت گفت -: تو واقعا فکر میکنی من به خاطر بچه با تو ازدواج کردم؟؟ سرمو انداختم پایین وچیزی نگفتم که ادامه داد -: تو میدونی من چقدر بچه دوست دارم! اما حاضر نیستم. به خاطر وجود کسی که بهم بگه بابا از تو و زندگیم بگذرم!... تو دلمو با این حرفش قرص کرد! دیگه مطمئن شدم که ذره ای ا. علاقش نسبت بهم کم نشده! دستاش و رها. کردم ! نشستم روی صندلی! هنوز غم تو وجودم تمومی نداشت! احساس سنگینی میکردم! شاید اگه نسبت فامیلیمون انقدر ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨' @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 نزدیک نبود میتونستیم صاحب بچه باشم... اما شاید مصلحتی درش بود... تو آینه به موهام نگاهی انداختم تازه یادم امد شونشون کرده بودم سه قسمتش کردم و شروع کرد م به بافتنش اونقدر بلند بود که به ۲۳تا دونه بافت میرسید... کنارم روی تخت نشست و مشغول خوندن کتاب شده بود با خنده گفت +: شما زن ها چطوری این همه مو رو میشورید و شونه میکنید و جمع میکنید !!؟؟ با سوالش زدم زیر خنده و جواب دادم -: همونطور که شما آقایون ماشینتونو میشورید و بنزین میزنین و میبرید تعمیر ! و کلی بهش میرسید!!! ابرویی بالا انداخت و گفت +: واقعا قانع شدم...!! گل سر صورتی هم گوشه موهام گیر دادم و یه شونه روی چتری هام زدم و مرتبشون کردم! نشستم کنارش که یه نگاه بهم انداخت و گفت +: میدونستی چقدر شبیه عروسک هامیشی وقتی به موهای چتریت گل سر میزنی؟؟ با این حرفش یکمی قیافه گرفتم خواستم جوابش و بدم که گفت -: خیلی خب حالا انقدر واسه من قیافه نگیر پاشو برو برای همسر عزیزت یه استکان چای دارچین بریز ببینم!!! با این حرفش زد تو ذوقم ... پشت چشمی نازک کردم و یه چشم کش داری گفتم ! کمی دارچین با چای دم کردم و تو سینی و یه شاخه نبات براش بردم تو اتاق هنوز کتاب میخوند! بوی دارچین و عطر قشنگش باهم مخلوط شده. بود و ترکیب آرامبخشی بود... رو بهش گفتم +: راستی سپهر!! همونطور که نگاهش به نوشته های توی کتاب بود پرسید -: جانم؟ +: میگم میدونی چقدر بوی عطرت و دوست دارم! بوی امام زاده میده! با این حرفم زد زیر خنده -: امام زاده؟؟؟ با خندش پرسیدم +: وااا! خب آره دیگه دیدی میری امام زاده از این بو میده دیگه! -: خب عزیزم این عطر گل محمدیه دیگه! مثل بوی گلاب ! با کلمه گلاب گیج نگاهش کردم راست میگفت دقیقا مثل بوی گلاب بود ... با ذوق گفتم: ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌‎'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌🌱✨' @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 +: منم میتونم بزنم!؟ با لبخند جواب داد -: مردونه زنونه نداره تو هم میتونی استفاده کنی! بعد اینکه اجازه گرفتم به سمت میز رفتم وعطرشو برداشتم درش و باز کردم کمی به لباسم زدم وکمی هم به ساعد دستم! بوی گل محمدی کل اتاق و پر کرده بود! در کتابش و بست و سینی چای رو برداشتیم و بردیم سمت پذیرایی تلویزیون و روشن کردیم که خبر نگار شبکه خبر یه چیزایی راجع به جنگ و بمب گذاری میگفت!... کمی زوم کردم تا بهتر حرفاش و متوجه بشم! مثل اینکه عراق قصد حمله مرزی به ایران و داشت... دلشوره ی عجیبی داشتم... چند ماهی میگذشت اطرافیان درباره بارداری ازم سوال میپرسیدن و من با پیچوندنشون مجبور بودم از زیر سوال هاشون در برم!... چادرم و سر کردم و سینی کاسه حلیمی که درست کرده بودم و به دست گرفتم و از پله ها پایین رفتم خواستم چند تقه به در خونه عمو علی بزنم که با حرف های سهیلا از کارم منصرف شدم که میگفت +: نمیشه که تا کی میخوان اینطور پیش برن!؟ سپهر آرزو نداره؟ اون باید خیلی عاقل تر از این حرف ها باشه !! اصلا از اولشم گفتم این وصلت اشتباهه بفرما دیدی مادر من؟ اگه از همون اولش با دختر خاله منصور ازدواج میکرد الان حداقل دوتا بچه داشت!!! گوش نکرد گفت الا و بلا آوا!!! حالا چی شد دیدم خانم اجاقش کوره! با حرف های سهیلا تموم بدنم قفل کرد از همون راهی که امده بودم به زحمت برگشتم طبقه بالا کاسه حلیم و روی اپن گذاشتم. سپهر یا دیدنم دویید طرف و گفت +: حالت خوبه آوا؟؟؟ نای حرف زدن نداشتم تموم دست و پام شروع کرد به لرزیدم ام اس ام اوت میکرد باید قرص میخوردم به یخچال اشاره کردم و گفتم -: قرص هام .... دستامو ول کرد و به سمت آشپز خونه پا تند کرد ! لیوان آب و ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‎‌‌‎‎'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨' @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 زیر شیر ظرف شویی برد و گرفت سمتم قرص و روی زبونم گذاشتم و آب رو یک نفس سر کشیدم نشستم روی مبل آرنجم و به دسته ی چوبیش تکیه دادم که با نگرانی پرسید -: آوا عزیزم چت شده؟ دست هاشو روی دو طرف صورتم گذاشتم بغض کردم بی هوا زدم زیر گریه ! -: آوا!! آوا جان چی شده به من بگو!! آب دهنم و قورت دادم وبا چشما خیسم تو چشماش نگاه کردم و جواب دادم -: من اجاقم کور نیست ! فقط مشکل ژنتیکی بینمون هست ! من. وتو اگه با کس دیگه ای ازدواج کنیم میتونیم پدر مادر باشیم!... من دوستت دارم من نمیتونم بدون تو یه لحظه هم زندگی کنم ! من به تو عادت کردم! چطور میتونم ازت جدا شم! ؟ سپهر!!! تو رو خدا نزار کسی تو زو از من بگیره! دیگه نتونستم ادامه بدم اشک تو چشماش جمع شده بود! دور چشماش حاله قرمز رنگی افتاده بود! آروم موهامو نوازش کرد و پرسید -: کسی چیزی گفته!!! اشکهام و با پشت دست پاک کردم +: چرا به سهیلا و مادرت گفتی بچه دار نمیشیم ؟چرا گفتی مشکل از منه! تو که میدونستی این یه مشکلیه بین من و تو!!! یا تعجب انگشت اشارش و به سمت سینش گرفت و گفت -: من ؟ آوا به جان خودم اگه من حرفی زده باشم!! میدونستم وقتی میگه نگفتم یعنی نگفته ! از جاش پا شد کلی عصبانی بود به سمت در پا تند کرد مچ دستشو گرفتم و گفتم +: میخوای چی کار کنی؟ چشماشو بست نفس عمیق کشید و جواب داد -: برو کنار آوا! من باید بفهمم این اراجیف و کی باره این ها کرده! سهیلا حق نداشته به تو توهین کنه! +: سپهر! سهیلا هیچ چیزی بهم نگفته من فقط داشتم حلیم و میبردم پایین صداشونو شنیدم! دستی به محاسنش کشید و گفت -: آوا ! من باید باهاشون صحبت کنم باید قانعشون کنم که دارن اشتباه فکر میکنن! دستمو پس زد و حریفش نشدم ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨' @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 از پله ها پایین رفت تو راه پله نشستم و فقط به صدا هاشون گوش میدادم سهیلا به سپهر سلام کرد که سپهر گفت -: خواهر من! شما فکر نمیکنی داری اشتباه قضاوت میکنی؟ +: چه اشتباهی؟ چی شده؟ -: من نمیدونم کی گوش شمارو پر کرده که من و آوا بچه دار نمیشیم اما این و بدونین اگر مشکلی هست مشکل از منه نه آوا ! اون که باید به خاطر مشکل از من جداشه آواست نه من!! +: اصلا به من چه ربطی داره! دکتری که آوا پیشش ویزیت شده دوست منه! من فقط خواستم کمکی بهت کرده باشم ! که حسرت بچه دار شدن و باخودت نبری تو گور! -: سهیلا احترام خودت و نگه دار من برادر بزرگ تر تو ام!! +: مگه حرف بدی زدم؟ از اولشم این دختره مریض بود گفتم باهاش ازدواج نکن! گوش نکردی! حالا هم خودت بسوز و بساز! -: اونقدر زنم و دوست دارم که حاضرم سرپرستیه بچه دیگه ای رو به عهده بگیرم اما از دستش ندم! +: برو بگیر ولی خیلی باید بی عرضه باشی که نتونی بچه ای از وجود و خون خودت داشته باشی!!! با صدای زنعمو که بی خبر پرسید -: چی شده ؟ سپهر سکوت کرد و صدای قدم هاش و شنیدم که از پله ها بالا میومد... نگاهمون در هم گره خورد از جام پا شدم و رفتم تو اتاق درو محکم پشت سرم بستم نشستم روی تخت و زدم زیر گریه! تو دلم به زمین و زمان فحش میدادم با صدای باز شدن درپتو رو روی خودم کشیدم دیگه دلم هیچکس و نمیخواست ! نشست کنارم زانوهام و تو بغلم جمع کردم +: آوا؟ من نمیزارم کسی بین منو تو جدایی بندازه!من عاشقانه به تو رسیدم ... من زندگیه کنار تورو بدون بچه ترجیح میدم تا زندگی با کسی که هیچ حسی بهش ندارم...! هیچوقت حس وابستگیت و بهم فراموش نمیکنم! اون روزایی که‌من دست ساواک بودم و تو هر روز از نبودم اشک میریختی! من ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ ⿻⤶╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 احساس میکردم ! همه ی اون دوست داشتنت رو،!! تو کنار من باش ... ! این زندگی برای من مثل بهشته حتی بدون بچه! حرف هایی میزد که تو دلم هزاران بار قربون صدقش میرفتم‌‌...! دیگه داشتم زیر پتو خفه میشدم پتو سرمو از زیر پتو بیرون کشیدم و گفتم. -: وای داشتم خفه میشدم هاا! نمیدونم چرا زد زیر خنده ! موهای خیسم و از روی صورت اشک آلودم کنار زد و به پشت گوشم گیر داد و گفت +: خانم خوشگلم پاشو آماده شو بریم رستوران !، باشه؟ با شنیدن کلمه خوشگلم خندیدمو گفتم. -: چشم آقا سیّد جان! خندیدو پیرهنش و از روی چوب لباسی برداشت و رفت طرف پذیرایی در اتاق و بستم و لباس هامو عوض کردم یه روسری قهوه ای سرم کردم و چادرمو برداشتم کلید هارو برداشت در و قفل کرد و دوییدیم سمت ماشین. درو مثل همیشه برام باز کرد! رفتیم به سمت رستوران خودش آقا بابک هنوز اونجا کار میکرد سپهر غذارو سفارش داد و نشستیم روی همون میز دونفره ای که تو اون روز بارونی بعد خرید سیسمونی نشسته بودیم! که گفتم +: سپهر یادته اون روز ؟؟؟ هنونطور که لیوان آب و سر میکشید پرسید -: کدوم روز؟ +: همون روز بعد خرید سیسمونی؟ -: خب ؟ -: من اونروز دوستت داشتم! از وقتی به دلم نشستی که این چادر و سرم کردی! از اون روز تو یه خونه ساختی گوشه قلبم! با ذوق به حرفام گوش میکرد! تو این یک سال و خورده ای که ازدواج کرده بودیم حتی یک بار هم روم نشد این حرف هارو بزنم! با همون لبخند مهربون همیشگیش گفت -: تو قشنگ ترین هدیه خدایی! دیگه نمیدونستم چی بگم فضای رمانتیکی شده بود! بعد شام برگشتیم خونه ! چادرم و روی گیره آویزون کردم ولباس هامو با یه دست لباس راحتی صورتی عوض کردم یه دستی به خونه کشیدم رو فرشی هارو مرتب کردم @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌‌‌‌🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 دو تا استکان هارو شستم برگشتم‌تو اتاق سر نماز بود هیچ وقت نماز شبش ترک نمیشد نشستم رو به روش با تسبیح تو دستش ذکر میگفت جا نمازش و تا کرد میدونستم قراره چیزی رو بهم بگه لب تر کرد و گفت -: آوا ؟ سوالی نگاهش کردم،که ادامه داد -: نمیدونم خواسته ام و قبول میکنی یا نه! تو دلم ترسیدم! نکنه میخواد حرف جدایی و بزنه!! اما اون که گفت هیچ وقت حاضر نمیشه از من بگذره!!! منتظر مومدم بقیه حرفش و بزنه -: من!... من میخوام برم جبهه! با تعجب پرسیدم +: جبهه؟؟؟ -: هر لحظه بعثی ها دارن نزدیک تر میشن!... غمگین تر از هر لحظه ای از کنارش پا شدم و نشستم روی تخت. رو مو کردم اونطرف! نشست کنارم و گفت -: یعنی مخالفی؟ +: من واقعا نمیفهمم مگه کشور این همه نظامی و سرباز نداره بعد تو میخوای بری؟؟ -: آوا! عزیزم!! دشمن به خاکمون تعرض کرده! باید دفاع کرد یا نه؟ اگه دست روی دست بزاریم که امنیت و آرامش و ازمون میگیرن! زدم زیر گریه! هر روزباید یه اتفاق جدید میافتاد که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید +: نمیشه!! پس تکلیف من چی میشه؟ اگه خدایی نکرده اتفاقی برات بیافته من چی کار کنم!!!؟ ما هنوز دوساله با. هم زندگی میکنیم!!!چطور میخوای بری من و تنها بزاری؟؟ نفس عمیقی کشید و مثل همیشه با مهربونی جواب داد -: خانمم؟ میگی چی کار کنم؟ چشم اصلا تو بگی نرو نمیرم خوبه؟؟ تو دلم خوشحال شدم اما میدونستم ته دلش رفتنه! اصلا این جنگ لعنتی چی بود افتاد تو مملکت! به اندازه کافی از شاه و امثالش کشیده بودیم! دیگه این چه فلاکتی بود!!؟؟ بعد اینکه مسواک زد گرفت و خوابید! نشستم پشت میز مطالعه. و شروع. کردم به نوشتن مقاله های جزوه ام! خسته تر از همیشه بودم نمیخواستم دلش و بشکنم! ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ ⤶╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 میدونستم چقدر به انقلاب وابسته هست... از طرفی با وابستگیه خودم چه میکردم ...! اشک تو چشمام جمع شد با فکر دور شدن ازش برگه هااز اشکام خیس شدن... نمیخواستم صدای گریه هام بیدارش کنه برای همین نشستم تو آشپز خونه و به کابینت تکیه دادم زانو هامو بغل کردم و زدم زیر گریه! نمیدونم چقدر گذشت با صدای اذان از بانگ مسجد دست و صورتم و شستم و وضو گرفتم. به سمت اتاق قدم برداشتم درو باز کردم هنوز همونطور شیرین خوابیده بود! نشستم روی تخت و آروم گفتم +: سپهرم؟ سپهر جان؟ @MAHMOUM01
باز متوجه نشد آروم دستم نشست روی شونش و تکونش دادم بلکه آروم چشماشو باز کرد +: عزیزم پاشو نماز صبحه! دستی به چشماش کشید و نگاهش به ساعت دیواری انداخت و بدون اینکه چیزی بگه از روی تخت پا شدو رفت جانمازش و براش پهن کردم همیشه عادتش بود بعد نماز صبح صبحونه میخورد و تا وقتی که میخواست بره مدرسه قرآن میخوند... تا نمازش و میخوند میز صبحانه رو حاضر کردم وضو گرفتم و پشت سرش نمازمو خوندم دیگه حرفی از جبهه نمیزد چادرم و سرم کردم. منتظر بودم پالتوش و تنش کنه درو قفل کرد و پیاده راهیه مسجد شدیم دست هاش و مثل همیشه تو دستهام قفل کرد همیشه تو خیابون قدم میزدیم دستهام و رها نمیکرد و میگفت +:تو متعلق به منی! همیشه با این جمله اش قند تو دلم آب میشد... راهمون جدا شد از ورودی بانووان به داخل رفتم ... تو حیاط مسجد کلی جمعیت بود یه طرف برای رزمنده ها لباس گرم میدوختن یه طرف هم مواد غذایی بسته بندی میکردن و طرف دیگه آموزش کار با اسلحه بود... یه سمت دیگه از مسجد نظرم و به خودش جلب کرد یه عده نام نویسی میکردن اما برام عجیب بود مگه زن ها رو هم نام نویسی میکنن برای جنگ!؟ شونه ای بالا انداختم و با ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⿻⤶╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 با ییخیالی رفتم تو صف نماز جماعت! سلام رو گفتیم و با تسبیح شروع کردم ذکر گفتن! کفش هام و از جا کفشی برداشتم و به سمت حیاط مسجد برگشتم با چشم دنبال سپهر میگشتم که گوشه ای منتظرم ایستاده بود و با ناراحتی به صف اعزام خیره بود... میدونستم حتما الان با خودش میگفت کاش منم میرفتم... با لبخند به سمتش رفتم -: سلام آقا سیّد عزیزم قبول باشه! +: سلام ! قبول حق!... دستش و گرفتم و از مسجد بیرون زدیم ! تا راه رسیدن به خونه ناراحت به نظر میرسید ! نمیتونستم حتی یه لحظه هم ناراحتیش و ببینم! کلید انداخت مثل همیشه عقب کشید تا من اول وارد خونه شم... چادرم و روی گیره آویزون کردم متوجه ساکی ته کمد شدم یه ساک سبز تا سپهر تو پذیرایی بود زیپ شو باز کردم با دیدن چفیه و یه جفت چکمه و بطری خالیه آب و یه دست لباس رزم یه قطره اشک روی گونه هام سُر خورد! این یعنی تصمیمش و گرفته بود ... یعنی مخالفت های من بی جا بود... زیپشو بستم و گذاشتمش سر جاش نشستم روی تخت شاید اینطور میخواست بهم بفهمونه که رفتنیه! بی هوا زدم زیر گریه که با صدای سه تقه به در دست هام و از روی صورتم برداشتم با نگرانی پرسید +: چیزی شده عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟؟؟؟ سکوت کردم که نشست کنارم با چشمای خیسم تو چشمای مشکی اش خیره شدم !! -: برو...! با شنیدن این جمله ام جا خورد اخم کردو پرسید +: کجا برم؟ -: نمیخوام مانعی باشم برای رفتنت!! نگاهش و از چشمام گرفت‌... دستم و روی انگشتر عقیقش کشیدم و ادامه دادم -: سپهر! برو ولی باید بهم قول بدی مراقب خودت هستی!... من بدون تو نمیتونم زندگی کنم ! اما چون انقدر واست مهمه و فکر میکنی مجبوری بری سد راهت نمیشم! شاید تو دلش خوشحال بود! اما چیزی نگفت... ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 با بوی سوختگی زدم تو سرم و گفتم +: وای غذا سوخت....!!!!! دوییدم سمت آشپز خونه موهام و یه طرف دادم و زیر گاز و خاموش کردم غذا ته گرفته بود ... ! شروع کرد بلند بلند خندیدن با کفتگیر زدم روی شونش و گفتم -:خیلی بی مزه ای الان این چیش خنده دار بود!؟... +: تو باید همیشه یه دسته گلی به آب بدی!؟ یه بار که غذات شور میشه یه بار که میسوزه یه بارم که نپخته هست زخمه معده گرفتم به،خدا!!! با این حرفش ناراحت شدم! هیچوقت به روم نمیزد و با اینکه غذا بد مزه یا سوخته میشد همیشه ازش تعریف و تشکر میکرد!... بی توجه بهش نشستم پشت میز و شروع کردم به ریختن ترشی هایی ماهور خانم درست کرده بود و برامون اورده بود تو پیاله ها!نشست کنارم و گفت +: عروسک مو قشنگ من؟ همیشه عاشق موهام بود ... +: شوخی کردم عزیزم! با دلخوری جواب دادم -: شوخیشم بی مزه بود! +: خب من عذر میخوام! شروع کرد دلقک بازی در اوردن سعی کردم خندمو بروز ندم اما نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده ! -: آوا یادته چقدر خنگ بودی؟ هرچی بهت ریاضی و فیزیک یاد میدادم نمیرفت تو اون عقل کوچیکت! زدم روی بازوش و گفتم +: چی گفتی؟؟ ! من خنگم؟ عقل من کوچیکه؟؟ اصلا تقصیر منه که اون موقع ها عشق کورم کرده بود!! ابرو هاش و بالا انداخت و با تعجب پرسید -: جان؟‌ خدا وکیلی ببین من چه یوسفی بودم که زلیخا برام پر پر میشده!! +: خب حالا تا بیشتر از این بهت رو ندادم بیا این بشقاب هارو بگیر بچین روی میز! یه چشم کش داری گفت و غذا رو کشیدم توی دیس! چند روزی میگذشت روز اعزامش رسیده بود دل تو دلم نبود دلم میخواست دستشو بگیرم و نزارم بره! اما باید میرفت!... خم شدم و بند پوتین هاش و. با اشک براش بستم. ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 خم شد و اجازه نداد روی دوپا نشست دستش و زد زیر چونم و گفت +: عزیز دل من؟! دلم نمیخواست تو چشماش نگاه کنم و با دییدن چشمای خیسم مجبور بشه از رفتن منصرف بشه! بغضم و قورت دادم و گفتم -: جانم؟ با همون لحن مهربون همیشگیش گفت +: ناراحت نباش دیگه قول میدم زودی برگردم! باشه خانمم؟؟ با یه لبخند تلخ سرمو تکون دادم و جواب دادم -: چشم! +: چشمت بی بلا !سادات خانم! بیشتر موقع ها آوا سادات صدام میکرد ! دستی به موهام کشید و گفت تو این مدت که نیستم جای من موهای قشنگت و شونه کن! تک خنده ای کردم و گفتم +: چشم! فقط زود برگرد باشه؟ -: چشم! هرچی شما بگی!راستی یه برگه گذاشتم لای مفاتیح بخونش ساکش و انداخت روی شونش و با یه قرآن و یه کاسه آب از پله ها پایین رفتیم زنعمو تو حیاط سبزی خورد میکرد و عمو هم آب حوض و عوض میکرد با دیدن سپهر نگاهی سر تا پاش انداختن ! زنعمو با تعجب پرسید +: کجا به سلامتی؟؟؟ سپهر با لبخند گفت -: با اجازتون میرم مسجد که از اون طرف اعزام شیم انشالله شلمچه! عمو کمی گیج و واج نگاهش کرد وگفت +: یه بار دیگه این حرفت و قرقره کن!؟؟؟ سپهر گفت -: خب! دارم میرم که اعزام شم جبهه! عمو با اخم گفت +: الان راه نداره نری؟ -: امضامو گرفتم دارم میرم مسجد! +: رفتی امضا جعل کردی ؟؟؟ -: آقا جون یه توک پا بیا بریم راه آهن ببین مردم چطوری بچه هاشونو تشویق میکنن میرن اعزام شن!! +: مردم خیلی غلط کردن یه دونه پسر که بیشتر ندارم میخوای بری اونجا تیکه پاره شی !!!؟؟ -: آقاجون!!؟؟ +: بیا برو بشین سر جات بچه!!! سپهر کلافه دستی به محاسنش کشید که زنعمو گفت -: پسرم! پدرت درست میگه ! کجا میخوای بری آخه پس تکلیف آوا چی میشه!؟؟ عمو دستشو بالا اورد و حرف زنعمو رو ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‎‌‌'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 قطع کرد و رو بهم گفت +: ببین دخترم اونجا مینا و سیما داره از من گفتن بود این بره هوو میاره سرت! با تعجب یه نگاه به سپهر انداختم که پرسیدم -: مینا کیه؟ سیما کیه؟؟ ابرویی بالا انداخت و مثل اینکه تازه منظور عمو رو متوجه شده بود +:بابا سیما و مینا چیه! منظورشون سیم ها و مین ها هست!!! کمی مشکوک نگاهش کردم که عمو گفت +: تو مگه زن نداری! چطور میخوای بری جبهه ؟ جبهه مال مجرد هاست! زنعمو رو به عمو پرسید -: پس اینا که زن دارن چجوری میرن جبهه! +: بابا آخه اینا به یه زن قانع نیستن میخوان برن اونجا شهید شن حوری بگیرن مثل من نیستن که تورو با صد تا حوری عوض نمیکنم واگر نه منم میرفتم جبهه دیگه! با حرفای عمو و زنعمو خندمون گرفت! سپهر با یه خدا حافظی خواست از خونه بزنه بیرون که عمو دستش و روی سینه سمت راستش گذاشت و گفت -: آی قلبم! آی قلبم ! نشست روی تخته آلاچیق گوشه حیاط و ادامه داد -: قلبم گرفت!!! دارم میمیرم این دفعه دیگه راستکیه! با دیدن سپهرکه میخندید دوییدم سمت عمو و گفتم +: عمو جون حالتون خوبه؟؟ زنعمو با نگرانی کاسه آب و از توی سینی تو دستم گرفت و برد به سمت عمو و گفت -: بیا علی بیا بخور ! و رو به سپهرا دامه داد -: دیدی. کشتیش؟ بیا مُرد !!!! سپهر شروع کرد بلند بلند خندیدن که با اخم گفتم +: الان داری به چی میخندی؟؟ نمیبینی عمو حالش بده!؟؟ با خنده جواب داد -: آقا جون من صد دفعه گفتم قلب سمت چپه نه راست!!! با این حرفش زدم زیر خنده که عمو دستش و از روی سینه راستش برداشت و و روی سینه سمت چپش گذاشت و با ناله گفت +: خوب شد گفتی!! قلبمو پیدا کردم!! و رو. بهم ادامه داد +:من مردم بگید این منو کشت ها ! به مردم بگید اینو پسرش کشت اینو سپهر کشت! ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 دم مسجد هم حق نداره وایسته!!! حلالشم نمیکنم چیپس پفک فیلم بی تربیتی هرچی خورده حرومش!!! شیرمم حلالش نمیکنم! به زنعمو اشاره کرد و ادامه داد +: نه یعنی ...حاج خانم شیرشم حلالش نمیکنه!!! سپهر با خنده دستی به صورتش کشید و جواب داد -: شما که به من شیر خشک دادین!! زنعمو با حرص گفت +: دستت درد نکنه دو سال شیر ریختم تو حلقومت!!! -: خب شیر خشک بوده دیگه! عمو پرید وسط و گفت +: برو من که حلالت نمیکنم! -: خب پس اگه در همین حده که پس با اجازتون من برم! از لبه حوض پا شد و به طرف در قدم برداشت و رو بهم گفت -: مراقب خودت باش زود برمیگردم ! با بغض سرم. و تکون دادم و چفیه اشو بوسیدم ودور گردنش انداختم! قرآن و بوسید و از زیرش دو بار رد شد زنعمو با کاسه آب به سمتشمون امد و گفت +: میدونم چقدر دلت پر میکشه بری جبهه امام حسینم پشت و پناهت باشه عزیز مادر! دست مادرش و بوسید و وقتی دور میشد گریه ام بیشتر شدت میگرفت ... زنعمو دستی روی شونم کشید و گفت -: بیا تو مادر! عمو پا هاش و روی زمین میکوبید و گفت +: رفت؟؟ زنعمو جواب داد -: آره! +: سپهر رفت؟؟ -: خب آره دیگه! +: پسر من رفت؟؟؟ زنعمو دیگه جوابش و نداد و به سمت خونه قدم برداشت... سپهر...& رسیدم دم مسجد قبل از اعزام حاج آقا پازکی چند کلامی باهامون صحبت میکرد نشستم کنار رسول حاج آقا گفت +: خیلی خوش امدید بچه ها ! من وقتی میبینم صف کنکور از صف اعزام طولانی تره خجالت میکشم! اما شما رزمنده ه نشون دادین که غیرت دارین نسبت به امنیت ناموستون مسئولبت دارین! من به وجود شماها افتخار میکنم مثل یه سری افراد نیستید که میگن آقا ما پدرمون اجازه نمیده! چمیدونم مادرمون اجازه نمیده! زن و بچه داریم! آقا تو کربلا ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 روز عاشورا هم همینو گفتن دیگه گفتن آقا طلبکاریم بدهکاریم زنو بچه داریم! دستم و زدم زیر چونم و حرف های حاجی رو گوش میکردم که رسول بازویی بهم زد و با چشم به گوشه ای اشاره کرد نگاهم به بابا افتاد کفش هاش و در اورد و وارد مسجد شد آقا پازکی رو بهش گفت +: آقا سلام شما امدین اینجا استخدام بشین برای اعزام؟؟ بابا مشکوک نگاهش کرد و جواب داد -: حاجی بلانسبت خوب شلنگ فشار قوی دست گرفتی ذهن بچه مردم و شست و شو میدیا این چه میدونه فکر میکنه تو علامه دهری!!! و رو به امام جماعت حاج آقا ادامه داد -: حاج آقا مسئلة ؟پدر راضی نباشه پسر روزه مستحبی بگیره قبوله؟ +: نه تنها قبول نیست بلکه باطل هم هست!!! -: خدا بیامرزه امواتت رو !!! این؟؟؟ رو بهم اشاره کرد -: این هنوز احکام و بلد نیست نمیدونه با پای چپ باید بره دستشویی یا با پای راست ! به قول موتور هوندا نماز صبحش و پا میشه اونوقت این میخواد دین خدا رو احاده کنه؟ با حرف های بابا از خجالت آب شدم! روم نشد سرم و بیارم بالا ! اما هنوز یه ریز حرف میزد -: پاشو تا خودم از صف نکشوندمت بیرون شلوار پلنگی هم هزاری برام ارزش نداره خودم یه پا ببرم خون جلوی چشممو بگیره مضحر پازکی مازکی هم سرم نمیشه ردیف اول و لَت و پار میکنم میکشونمت بیرون من رفتم دو تا نون بخر تا سه نشمردم میای خونه!!! بعد رفتن بابا سنگینی نگاه بقیه رو احساس میکردم! حاج آقا نگاه تاسف باری بهم کرد و اشاره کرد که برگردم خونه! با شرمندگی از جام پا شدم با یه با اجازه از مسجد زدم بیرون بد جوری دلم شکسته بود! با دلخوری کلید انداختم درو باز کردم مامان مشغول جمع کردن لباس ها از بند طناب بود با دیدنم گفت -: قربونت مادر چی شد برگشتی؟ با نا امیدی یه هیچی گفتم ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎'‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱✨ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼