🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_هشتم
از پله ها پایین رفت تو راه پله نشستم و فقط به صدا هاشون گوش میدادم
سهیلا به سپهر سلام کرد که سپهر گفت
-: خواهر من! شما فکر نمیکنی داری اشتباه قضاوت میکنی؟
+: چه اشتباهی؟ چی شده؟
-: من نمیدونم کی گوش شمارو پر کرده که من و آوا بچه دار نمیشیم اما این و بدونین اگر مشکلی هست مشکل از منه نه آوا !
اون که باید به خاطر مشکل از من جداشه آواست نه من!!
+: اصلا به من چه ربطی داره! دکتری که آوا پیشش ویزیت شده دوست منه! من فقط خواستم کمکی بهت کرده باشم ! که حسرت بچه دار شدن و باخودت نبری تو گور!
-: سهیلا احترام خودت و نگه دار من برادر بزرگ تر تو ام!!
+: مگه حرف بدی زدم؟ از اولشم این دختره مریض بود گفتم باهاش ازدواج نکن! گوش نکردی! حالا هم خودت بسوز و بساز!
-: اونقدر زنم و دوست دارم که حاضرم سرپرستیه بچه دیگه ای رو به عهده بگیرم اما از دستش ندم!
+: برو بگیر ولی خیلی باید بی عرضه باشی که نتونی بچه ای از وجود و خون خودت داشته باشی!!!
با صدای زنعمو که بی خبر پرسید
-: چی شده ؟
سپهر سکوت کرد و صدای قدم هاش و شنیدم که از پله ها بالا میومد...
نگاهمون در هم گره خورد از جام پا شدم و رفتم تو اتاق درو محکم پشت سرم بستم نشستم روی تخت و زدم زیر گریه!
تو دلم به زمین و زمان فحش میدادم با صدای باز شدن درپتو رو روی خودم کشیدم دیگه دلم هیچکس و نمیخواست !
نشست کنارم زانوهام و تو بغلم جمع کردم
+: آوا؟ من نمیزارم کسی بین منو تو جدایی بندازه!من عاشقانه به تو رسیدم ... من زندگیه کنار تورو بدون بچه ترجیح میدم تا زندگی با کسی که هیچ حسی بهش ندارم...!
هیچوقت حس وابستگیت و بهم فراموش نمیکنم!
اون روزایی کهمن دست ساواک بودم و تو هر روز از نبودم اشک میریختی! من
#رمان '💚✨'
᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
⿻⤶╮╮
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_نهم
احساس میکردم ! همه ی اون دوست داشتنت رو،!!
تو کنار من باش ... ! این زندگی برای من مثل بهشته حتی بدون بچه!
حرف هایی میزد که تو دلم هزاران بار قربون صدقش میرفتم...!
دیگه داشتم زیر پتو خفه میشدم پتو سرمو از زیر پتو بیرون کشیدم و گفتم.
-: وای داشتم خفه میشدم هاا!
نمیدونم چرا زد زیر خنده !
موهای خیسم و از روی صورت اشک آلودم کنار زد و به پشت گوشم گیر داد و گفت
+: خانم خوشگلم پاشو آماده شو بریم رستوران !، باشه؟
با شنیدن کلمه خوشگلم خندیدمو گفتم.
-: چشم آقا سیّد جان!
خندیدو پیرهنش و از روی چوب لباسی برداشت و رفت طرف پذیرایی در اتاق و بستم و لباس هامو عوض کردم یه روسری قهوه ای سرم کردم و چادرمو برداشتم
کلید هارو برداشت در و قفل کرد و دوییدیم سمت ماشین. درو مثل همیشه برام باز کرد!
رفتیم به سمت رستوران خودش آقا بابک هنوز اونجا کار میکرد سپهر غذارو سفارش داد و نشستیم روی همون میز دونفره ای که تو اون روز بارونی بعد خرید سیسمونی نشسته بودیم!
که گفتم
+: سپهر یادته اون روز ؟؟؟
هنونطور که لیوان آب و سر میکشید پرسید
-: کدوم روز؟
+: همون روز بعد خرید سیسمونی؟
-: خب ؟
-: من اونروز دوستت داشتم! از وقتی به دلم نشستی که این چادر و سرم کردی! از اون روز تو یه خونه ساختی گوشه قلبم!
با ذوق به حرفام گوش میکرد!
تو این یک سال و خورده ای که ازدواج کرده بودیم حتی یک بار هم روم نشد این حرف هارو بزنم!
با همون لبخند مهربون همیشگیش گفت
-: تو قشنگ ترین هدیه خدایی!
دیگه نمیدونستم چی بگم فضای رمانتیکی شده بود!
بعد شام برگشتیم خونه !
چادرم و روی گیره آویزون کردم ولباس هامو با یه دست لباس راحتی صورتی عوض کردم
یه دستی به خونه کشیدم
رو فرشی هارو مرتب کردم
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼