🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
🌸 #رمــان
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_پنجم
نزدیک نبود میتونستیم صاحب بچه باشم...
اما شاید مصلحتی درش بود...
تو آینه به موهام نگاهی انداختم
تازه یادم امد شونشون کرده بودم
سه قسمتش کردم و شروع کرد م به بافتنش اونقدر بلند بود که به ۲۳تا دونه بافت میرسید...
کنارم روی تخت نشست و مشغول خوندن کتاب شده بود با خنده گفت
+: شما زن ها چطوری این همه مو رو میشورید و شونه میکنید و جمع میکنید !!؟؟
با سوالش زدم زیر خنده و جواب دادم
-: همونطور که شما آقایون ماشینتونو میشورید و بنزین میزنین و میبرید تعمیر ! و کلی بهش میرسید!!!
ابرویی بالا انداخت و گفت
+: واقعا قانع شدم...!!
گل سر صورتی هم گوشه موهام گیر دادم و یه شونه روی چتری هام زدم و مرتبشون کردم!
نشستم کنارش که یه نگاه بهم انداخت و گفت
+: میدونستی چقدر شبیه عروسک هامیشی وقتی به موهای چتریت گل سر میزنی؟؟
با این حرفش یکمی قیافه گرفتم خواستم جوابش و بدم که گفت
-: خیلی خب حالا انقدر واسه من قیافه نگیر پاشو برو برای همسر عزیزت یه استکان چای دارچین بریز ببینم!!!
با این حرفش زد تو ذوقم ...
پشت چشمی نازک کردم و یه چشم کش داری گفتم !
کمی دارچین با چای دم کردم و تو سینی و یه شاخه نبات براش بردم تو اتاق هنوز کتاب میخوند!
بوی دارچین و عطر قشنگش باهم مخلوط شده. بود و ترکیب آرامبخشی بود...
رو بهش گفتم
+: راستی سپهر!!
همونطور که نگاهش به نوشته های توی کتاب بود پرسید
-: جانم؟
+: میگم میدونی چقدر بوی عطرت و دوست دارم! بوی امام زاده میده!
با این حرفم زد زیر خنده
-: امام زاده؟؟؟
با خندش پرسیدم
+: وااا! خب آره دیگه دیدی میری امام زاده از این بو میده دیگه!
-: خب عزیزم این عطر گل محمدیه دیگه! مثل بوی گلاب !
با کلمه گلاب گیج نگاهش کردم راست میگفت دقیقا مثل بوی گلاب بود ...
با ذوق گفتم:
'🌱✨'
@MAHMOUM01
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼