eitaa logo
『مـهموم』
148 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌‌‌‌🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 دو تا استکان هارو شستم برگشتم‌تو اتاق سر نماز بود هیچ وقت نماز شبش ترک نمیشد نشستم رو به روش با تسبیح تو دستش ذکر میگفت جا نمازش و تا کرد میدونستم قراره چیزی رو بهم بگه لب تر کرد و گفت -: آوا ؟ سوالی نگاهش کردم،که ادامه داد -: نمیدونم خواسته ام و قبول میکنی یا نه! تو دلم ترسیدم! نکنه میخواد حرف جدایی و بزنه!! اما اون که گفت هیچ وقت حاضر نمیشه از من بگذره!!! منتظر مومدم بقیه حرفش و بزنه -: من!... من میخوام برم جبهه! با تعجب پرسیدم +: جبهه؟؟؟ -: هر لحظه بعثی ها دارن نزدیک تر میشن!... غمگین تر از هر لحظه ای از کنارش پا شدم و نشستم روی تخت. رو مو کردم اونطرف! نشست کنارم و گفت -: یعنی مخالفی؟ +: من واقعا نمیفهمم مگه کشور این همه نظامی و سرباز نداره بعد تو میخوای بری؟؟ -: آوا! عزیزم!! دشمن به خاکمون تعرض کرده! باید دفاع کرد یا نه؟ اگه دست روی دست بزاریم که امنیت و آرامش و ازمون میگیرن! زدم زیر گریه! هر روزباید یه اتفاق جدید میافتاد که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید +: نمیشه!! پس تکلیف من چی میشه؟ اگه خدایی نکرده اتفاقی برات بیافته من چی کار کنم!!!؟ ما هنوز دوساله با. هم زندگی میکنیم!!!چطور میخوای بری من و تنها بزاری؟؟ نفس عمیقی کشید و مثل همیشه با مهربونی جواب داد -: خانمم؟ میگی چی کار کنم؟ چشم اصلا تو بگی نرو نمیرم خوبه؟؟ تو دلم خوشحال شدم اما میدونستم ته دلش رفتنه! اصلا این جنگ لعنتی چی بود افتاد تو مملکت! به اندازه کافی از شاه و امثالش کشیده بودیم! دیگه این چه فلاکتی بود!!؟؟ بعد اینکه مسواک زد گرفت و خوابید! نشستم پشت میز مطالعه. و شروع. کردم به نوشتن مقاله های جزوه ام! خسته تر از همیشه بودم نمیخواستم دلش و بشکنم! ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ ⤶╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 میدونستم چقدر به انقلاب وابسته هست... از طرفی با وابستگیه خودم چه میکردم ...! اشک تو چشمام جمع شد با فکر دور شدن ازش برگه هااز اشکام خیس شدن... نمیخواستم صدای گریه هام بیدارش کنه برای همین نشستم تو آشپز خونه و به کابینت تکیه دادم زانو هامو بغل کردم و زدم زیر گریه! نمیدونم چقدر گذشت با صدای اذان از بانگ مسجد دست و صورتم و شستم و وضو گرفتم. به سمت اتاق قدم برداشتم درو باز کردم هنوز همونطور شیرین خوابیده بود! نشستم روی تخت و آروم گفتم +: سپهرم؟ سپهر جان؟ @MAHMOUM01