🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_سی_و_چهارم
ذهنم آشفته شد!
زدم زیر گریه کاش خواب نبود!
لعنت به این روز ها!
به اردوگاه نزدیک شهر بصره و. تنومه منتقل شدیم! اردوگاه نظامی بود! بعد از کلی باز جویی به زندان الرشید منتقل شدم این زندان پنج طبقه به زیر زمین داشت هر طبقه که پایین تر بود شکنجه هاش درد ناک تر میشد!
جاروی دسته بلندی رو به سمتم گرفت و به عربی چیزی به مترجمش گفت
+: اینجا رو تمیز کن!
با دیدن خون هایی که روی زمین ریخته شده بود تو سطل زباله همون جا اوق زدم و بالا آوردم!
مرد با حالتی چندش نگاهم میکرد!
هرطور بود با ضرب و کتک تموم اتاق هارو تمیز کردم!
دو روز از اعتصاب غذا مون میگذشت!
با سرگیجه ای که داشتم بی هوش شدم،!
با تکون های مهرانه تونستم به زحمت چشم هام و باز کنم
+: آوا؟ حالت خوبه دختر؟؟
کمی اطراف و نگاه کردم که نساء یکی از زنهای سلول که ۴۵سالش بود گفت
+: دختر تو بارداری!.؟...
با این حرفش با ناباوری نگاهش کردم
-: چی؟
+: میگم بارداری!؟
چند بار چشم هام و باز و بسته کردم و کمکم کرد که بشینم!
رو بهش گفتم
-: امکان نداره!
مهرانه با تعجب پرسید
+: یعنی چی امکان نداره؟
یاد حرف سپهر افتادم
(مراقبش باش اون از وجود منه!)
اما ما که بچه دار نمیشدیم!
بی هوا زدم زیر گریه که نساء دستی روی سرم کشید و گفت
+: آروم باش دخترم! من. خوب علائم بارداری رو میفهمم !
شاید درست میگفت این روز ها مدام احساس حالت تهوع داشتم!
دو ماهی میگذشت کم کم تکون هاش و احساس میکردم!
هیچ کس از عراقی ها نباید میدونست باردارم!
تنها امیدم شده بود!
به اجبار دست از اعتصاب غذا کشیدم!
سکوت همه جارو فرا گرفته بود دل خوش بودم به وجود جنین توی شکمم!
هربار که نوازشش. میکردم اشک تو چشمام جمع میشد!
گاهی
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼