🌼🌿🌼
🌿🌼
🌼
#رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃 #آوای_انتظار
📖 #قسمت_دویست_و_بیست_و_نهم
به دیواره گودال تکیه دادم!
کنارم نشست پلاکش و در اورد وتو مشتم گذاشت و گفت
+: تو همه دار و ندار منی ! فقط حلالم کن! شهادت لیاقت میخواد که من ندارم! پس نگرانم نباش! برگرد و برو تهران!
هلی کوپتر روی زمین نشست دوتا خانم مجروح هارو پانسمان میکردن سپهر رو بهم گفت
+: برو دیگه منتظر چی هستی!
زانو ام زخمی شده بود به سختی کمکم کرد که بایستم!
همه کسایی که تو گودال زخمی افتاده بودن پلاک هاشون وبه کسی که تو هلیکوپتر بود تحویل دادن
خواستم سوار شم اما دو دل شدم
یک قدم به عقب برداشتم!
+: برو دیگه آوا!!!
سرم و به نشونه منفی تمون دادم گفتم
-: نه ! من نمیرم!
هلیکوپتر به پرواز در امد با عصبانیت سرم داد کشید
+:چرا سوار نشدی؟؟؟؟
سرم و انداختم پایین که چیزی نگذشت با صدای وحشتناک انفجار گوش هام و نو گرفتیم و نشستیم
همون هلیکوپتر بود که مورد حمله هواپیمای سُخوی عراق قر گرفت و تو هوا منفجر و هزار تیکه شد!
زدم زیر گریه از گوش هام خون می امد!
سنگینس نگاه سپهر واحساس میکردم
شاید ناراحت بود از اینکه تو همیچین موقعیتی بودیم و خوش حال از اینکه سوار اون هلیکوپتر نشدم!
اولین باری بود که بعد این چند سال گریه اش و میدیدم!
نشست و از ته دل زد زیر گریه!
سعی کردم آرومش کنم! سخت تحت فشار بودیم!
دستهاش و گرفتم و گفتم
+: آروم باش عزیزم! میدونم سخته!
از اینکه همرزم هاش و از دست داده بود با عصبانیت از جاش بلند شد اسلحه یکی از مجروح ها رو به دستم داد و گفت
+: بجنگ!...
با این حرفش شوکه شدم! اون از من خواسته بود بجنگم!؟
از قبل آموزش دیده بودم!. از گودال بیرون زدیم!
ماشه رو کشیدم هر لحظه تانک ها ی بعثی ها نزدیکتر میشدن شروع کردیم به شلیک کردن!
لای گرد و غباری
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@MAHMOUM01
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌼
🌿🌼
🌼🌿🌼